[داستان کوتاه]
آن صبح سرد سوم دی 1360، فقط دوست داشتم به تکه ابری که در لحظهی طلوع صورتی شده بود نگاه کنم. ما پشت سر هم از شیب تپه ای بالا می رفتیم و من به بالا نگاه می کردم که ناگهان رگبار گلوله از روی سینه ام گذشت. من به پشت روی زمین افتادم، شش هایم داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقیقه، در حالی که هنوز به ابر نارنجی و صورتی نگاه می کردم، مُردم. هیچ وقت کسی را که از پشت صخرههای بالای تپه به من شلیک کرده بود، ندیدم. شاید سربازی بیست ساله بود، چون اگر کمی تجربه داشت، میان سه استوار و دو ستوان که در ستون ما بود، یک سرباز صفر را انتخاب نمی کرد.
پدرم آرزو داشت مثل برادر پزشکم به استرالیا بروم. اما شاید من استعدادش را نداشتم. آخر تابستان به محض اینکه دیپلم گرفتم، فرودگاه تهران بمباران شد. جنگ شروع شده بود. مادر نه ماه در خانه حبسم کرد. هر روز برایم روزنامه و گاهی کتاب می خرید. بالاخره یک روز خسته شدم و با پروانه در پارک قرار گذاشتیم. پروانه را از سال دوم دبیرستان می شناختم و سال چهارم قول داده بودیم برای همیشه به هم وفادار باشیم. پروانه موهای نارنجی قشنگی داشت و همیشه رژ مسی براق می زد. سال سوم دبیرستان وقتی برای اولین و آخرین بار بعد از ظهری یواشکی به خانهشان رفته بودم، موهایش را دیدم.
هنوز شیشه عطر کادو شدهای را که سر راه خریده بودم و نامه ای را که در نه ماه حبس خانگی نوشتنش را تمرین کرده بودم، به پروانه نداده بودم که گشتی های داوطلب؛ ما را گرفتند. تا وقتی ما را عقب استیشن سوار می کردند، هنوز نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده است. بعد از آن هم فقط به ناخن هایم نگاه می کردم که چشمم به چشم پروانه نیفتد.
او را با سر و صدا تحویل خانواده اش دادند و مرا به بازداشتگاهی بردند که جنوب شهر بود، اما درست نمی فهمیدم کجاست. وقتی پروانه را جلوی خانه شان از استیشن پیاده کردند، یکی از همسایه ها پنجره اش را باز کرده بود و ما را نگاه می کرد. تا وقتی راه افتادیم هنوز آنجا بود.
داخل سلولم قلب بزرگی را با چیزی نوک تیز روی دیوار کنده بودند. یک طرف قلب کج شده بود. دو روز پاهایم را دراز کرده بودم و به در نگاه می کردم. بالاخره آمدند و مرا به پاسگاهی بیرون شهر بردند. پاسگاه دیوارهای آجری داشت که بالای سرشان سیم خاردار کشیده بودند. آنجا با عدهی زیادی که سرهایشان را تراشیده بودند سوار اتوبوس شدیم و به پادگان آموزشی رفتیم. شانزده ساعت بعد که جلوی دروازهی پادگان پیاده شدیم، گروهبانی ما را به خط کرد و آن قدر دور پادگان دواند که تا یک هفته بعد می لنگیدم. همه سربازان فراری بودیم. شب بعد از اینکه آبگوشت رقیقی به ما دادند، دوباره به خطمان کردند و لباس هایی بین همه تقسیم کردند که مثل کیسه گشاد بود.
آخرین باری که پدر و مادرم را دیدم، لحظهای بود که اتوبوس ما دور میدان آزادی می چرخید تا به طرف پادگان آموزشی برویم. آن دو کنار یکی از باغچه های دور میدان ایستاده بودند و وقتی مرا دیدند برایم دست تکان دادند. سربازهای دیگر هم با سرهای تراشیده از پشت شیشه برای آن دو دست تکان دادند. پدر و مادرم خندیدند و جلوتر آمدند و برای همهی ما دست تکان دادند. ما هم از جایمان نیم خیز شدیم و برای پدر و مادرم دست تکان دادیم. نمی دانم از کجا می دانستند اتوبوس ما آن ساعت از میدان آزادی می گذرد. پنج ماه بعد که گلوله ها سینه ام را سوراخ کردند. نامه ای که نه ماه برای نوشتنش فکر می کردم، هنوز توی جیب شلوارم بود. شیشهی کادو شده عطر را همان موقع در بازداشتگاه گرفته بودند.
من ساعت ها کنار بوتهی خشکی که شبیه سر اسب بود و سنگ بزرگی که رنگ سبز عجیبی داشت، ماندم. ابر صورتی کم کم نارنجی و زرد شد و بعد به کلی ازمیان رفت. ستون ما در عمق خاک دشمن راهش را گم کرده بود و وقتی رگبار گلوله ها شلیک شد، هیچ کس نتوانست مرا با خود عقب ببرد. بعد از ظهر عراقی ها امدند و مرا با استیشن به سردخانه بردند. آنها مرا لخت کردند و همه جایم را گشتند. حتما مرا با جاسوس یا کس دیگری اشتباه گرفته بودند، چون تصمیم گرفتند دفنم نکنند.
چهار هفته داخل کشوی فلزی بزرگی که سقفش لامپ مهتابی داشت، ماندم. هر بار کشو را بیرون می کشیدند لامپ روشن می شد. بارها چند نفر را آوردند تا مرا ببینند. بعضی ها دستبند داشتند و بعضی ها هم دست هایشان آزاد بود. اما از آخر هیچ کس مرا نشناخت. همه سرشان را تکان می دادند و می رفتند. روزهای آخر بود که دو نفر دیگر را آوردند و داخل کشوهای کناری گذاشتند. ناخن های دست هر دوشان را کشیده بودند و پوست شان پر از لکه های آبی سوختگی بود. سه روز بعد هر سهی ما را با آمبولانسی که شیشه هایش را رنگ زده بودند به گورستان خلوتی بردند. هیچ کدام از گورها سنگ قبر نداشت. جای ما از قبل آماده شده بود مرا داخل قبر انداختند و دو اسیر ایرانی که لباس زرد تنشان بود، رویم خاک ریختند. بعد کپهی خاکی به اندازهی قدم درست کردند که کنار کپه های بی شمار دیگری بود.
هیچ یک از کپه های خاکی اسم نداشت. فقط یک پلاک سبز که رویش شماره های سفیدی حک شده بود، بالای هر کپه فرو کرده بودند. درامتداد قبرهای بی نام، ردیفی از درختان اوکالیپپتوس سایه می انداختند. برادرم در نامه هایی که می فرستاد همیشه می نوشت، استرالیا پر از درختان اوکالیپپتوس است و هیچ ایرانی دیگری اینجا نیست.
آن طرف درختان باریک اوکالیپتوس یک ساختمان دو طبقه سیمانی بود. کسانی که گاهی از پنجره های ساختمان سرک می کشیدند، احتمالاً می توانستند پلاک های سبز روی هر کپه ی خاکی را ببینند. آن سوی دیگر گورستان مزرعهی بزرگی بود که در دور دست هایش، خط باریک و درازی از سیم های خاردار حریم آن را نشان میداد. صبح ها عده ای را با تریلر می آوردند تا روی مزرعه کار کنند و بعد از ظهرها که از کنار گورستان می گذشتند جمله های فارسی بریده بریده ای شنیده می شد. غروب هشتاد و هفتمین روز که سایهی اوکالیپتوس ها تا انتهای گورستان می رسید، سه نفر که برای کندن قبرهای تازه آمده بودند، پنهانی سر قبر من آمدند و یک پیاز لاله را کنار پلاک فلزی کاشتند. معلوم نبود آن پیاز را از کجا آورده اند، اما مسلماً مرا با کس دیگری اشتباه گرفته بودند. آدمی که حتماً خیلی مهم بوده و با کاشتن گل لاله سر قبرش احساس رضایت و افتخار می کردند. از فردا اسیرانی که با لباس های زرد به مزرعه میرفتند، به کپهی خاکی من خیره می شدند و با حرکت آرام تریلر سرهایش با هم به این سو می چرخید.
پیاز لاله آرام آرام ریشه دواند و ساقه اش از خاک جوانه زد. هفت روز بعد، سه افسر عراقی که بند پوتین هایش را دور ساق شلوارشان گره زده بودند، آمدند و بالای کپهی خاک ایستادند. آنها پیاز گل و حتا پلاک سبز را از خاک بیرون کشیدند. شاید برای پاک کردن اثر پرستشگاه اسیران بود که دستور دادند بولدوزرها درختان اوکالیپتوس را هم از ریشه در آوردند. بیل آهنی حتی ما را هم از خاک بیرون کشید و روی هم ریخت. در تمام این مدت از سمت ساختمان سیمانی صدای فریادهای فارسی و عربی که از هم بلندتر می شدند، شنیده می شد. از آخر ما را با بیل مکانیکی پشت چند کامیون ریختند. وقتی کامیون راه افتاد، هنوز صدای حرکت ماشین هایی که آرامگاه ما را صاف می کردند، شنیده می شد. انگشتان دست چیم برای همیشه آنجا زیر خاک ها باقی ماند .
کامیون ها تا بعد از ظهر یکسره می رفتند، قبل از غروب به جایی رسیدیم که کوه های بلندی داشت. کامیون ها در حیاط پاسگاه دور افتاده ای پارک کردند دیوارهای حیاط را با دوغآب سفید کرده بودند. آفتاب غروب از دروازه ی پاسگاه داخل می تابید و مربع سرخی روی دیوار حیاط درست کرده بود. دو روز همانجا ماندیم و مربع سرخ هر غروب روی دیوار پاسگاه نقش میبست. صبح روز سوم دوباره راه افتادیم. جاده پرشیب و سنگلاخی بود و ما گاهی از الاغ هایی که از کنار جاده می گذشتند، عقب می ماندیم. نزدیک ظهر به درهی عمیقی رسیدیم که میان کوه های جنگلی محصور بود. آنجا ما را داخل گودال درازی که شبیه کانال بود ریختند. گودال از پیش آماده شده بود. عصر همان روز کامیون های دیگری آمدند و عده ای را که تازه تیر باران شده بودند روی ما ریختند. لباس های گشاد آنها خون آلود و سوراخ سوراخ بود و از بعضی ها هنوز خون تازه بیرون می زد. بعد بولدوزرها آمدند و کانال را با خاک پوشاندند.
درست روی گردنم سر زنی افتاده بود که موهای خرمایی بلندش دور صورتش پیچیده بود و چشمانش را می پوشاند. پاهای لاغر و سفید مردی روی سینه ام افتاده بود و دهان باز یکی دیگر به شکمم چسبیده بود. من هم با کمر روی سینه ی مردی افتاده بودم که استخوان های دنده اش خورد شده بود. این آشفتگی خیلی طول نکشید. شصت و پنج روز بعد گروهی سرباز و درجه دار آمدند و با عجله خاک ها را کنار زدند تا جای ما را پیدا کنند. آنها که دستمال هایی دور دهانشان بسته بودند، همه را به سرعت پشت کامیون ها ریختند. شاید کسی آنجا را به سازمانی لو داده بود و حالا باید اثرش پاک می شد.
راه که افتادیم سربازها داشتند گودال دراز و خالی را با تایرهای کهنه پر می کردند و رویش را با خاک می پوشاندند.
آن شب که کامیون ها از جاده های کوهستانی می گذشتند. بوی خوبی می آمد. چوپان شبگردی در دامنه ی کوه آتش روشن کرده بود، جلوتر ردیف کندوهای چوبی در دامنه ی دیگری زیر نور مهتاب بودند. هوا پر از بوی گیاهان وحشی و حشرات بود.
اگر پروانه آنجا بود تا صبح نمی خوابیدیم. روی تختی که ملافه های تمیز داشته باشد. دراز می کشیدیم و به سوسک های شب تابی نگاه می کردیم که از پنجره ی باز توی اتاق می آیند و خاموش روشن می شوند. کمی بعد هوا ابری شد و باران گرفت. من روی بقیه بودم و استخوان هایم خیس شد. صبح وقتی شفق از پشت درختان نوک کوه بالا می آمد به جایی که منتظرمان بودند، رسیدیم. کامیون از تپه ای پایین پیچید و دشت در نور کمرنگ آسمان پیدا شد. دشت با سوراخ های بی شماری که در آن کنده بودند، شبیه شانه ی عسل بود.
آفتاب که بالا می آمد، مردانی که ماسک زده بودند آمدند و ما را داخل قبرها ریختند. از اینکه به ما دست بزنند نفرت داشتند، بیل های درازی داشتند و ما را هل می دانند تا توی یک قبر بیفتیم. داخل قبر من دست دیگری را هم انداختند که دور انگشتریش حلقه ای زنگ زده بود. دندان های مصنوعی مردی که در کامیون کنارم بود، از دهانش بیرون افتاده بود. یکی از سربازها که به سرعت می گذشت با نوک پا آن را توی قبر من انداخت. دندان ها سیاه شده بودند و رویشان خون خشک شده چسبیده بود. ناخنهای دستی که حلقه داشت کبود بود. کمی بعد استخوان دراز ساق پای کس دیگری را هم پایین انداختند. وسط ساق، بر آمدگی کوچکی وجود داشت انگار آن را از وسط به هم چسبانده بودند. حتماً قبلاً پایش شکسته بوده، اما من هیچ جایم نشکسته است، چون مادرم وسواس داشت و از بچگی مواظب بود بازی های خطرناک نکنم.
پیدا بود قبرها را شتابزده کنده اند. دیوار قبر من کاملاً کج در آمده بود و کف آن بر آمدگی داشت. اگر زمین را دو سه بیل عمیق تر کنده بودند، حتماً گورستان باستانی را که فقط دو وجب پایین تر بود کشف می کردند. درست زیر قبر من، گور شاهزاده ای آشوری بود که شمشیر دراز مفرغی اش را با دو دست روی سینه اش گرفته بود و اگر آن را کمی بالا می آورد نوک شمشیر میان دو استخوان لگنم فرو می رفت .
مثل بار اولی که دفن شدم، روی قبرم کپه خاکی به اندازه ی قدم درست کردند و روی آن پلاکی با چند شماره ی سفید فرو کردند. روز بعد باران گرفت و دو هفته بعد زمین سبز شد. علف های وحشی بارها خشک شدند و فرو ریختند و دوباره سبز شدند. دو هزار و هشتصد و شصت و چهار روز آنجا ماندم. ریشه های گیاهان وحشی از دیوارهی قبر آویزان شده بودند و شاهزاده ی آشوری همچنان شمشیرش را دو دستی گرفته بود. یک روز باز هم عده ای با بیل هایشان آمدند و قبرها را باز کردند و ما را داخل کیسه های سفید ریختند. روی هر کیسه شماره ای می چسباندند. کیسه ها را بار کامیون زردی کردند و تا شب می راندند. ما بر می گشتیم. هنوز در خاک دشمن بودیم ولی در دور دست ها آسمان ایران دیده می شد. وقتی به مرز رسیدیم هوا تاریک شده بود. در پاسگاهی که داخل خاک ایران بود، چند کامیون بزرگ زیر نور افکن های بلند منتظرمان بودند. اگر پدر و مادر یا پروانه می دانستند، برگشته ام حتماً آنجا منتظرم بودند. اما هیچ کس نبود. مثل چهار شنبه سوری سالی بود که از دو روز پیش برای آتش بازی چوب جمع می کردیم، اما عصر باران گرفت و چوب ها خیس شدند. همه به خانههایشان برگشتند و هیچ کس نماند.
ما را داخل کامیون ها چیدند و به فرودگاه بردند، آنجا مرا با همه ی بار اضافه ای که از استخوان های بیگانه داشتم سوار هواپیما کردند و پرواز کردیم. وقتی در تهران به زمین نشستیم هوا ابری بود. آنها ما را داخل یکی از انبارهای بزرگ فرودگاه مهر آباد بردند. همان جایی که وقتی دیپلم گرفتم بمباران شد. آنها در بزرگ انبار را بستند و ما را از کیسه های شماره دار، بیرون آوردند. کف انبار پر از تابوت های یک شکل بود و ما را به دقت داخل تابوت ها می چیدند. بعضی ها دورتر ایستاده بودند و گریه میکردند. وقتی کارشان تمام شد، روی هر تابوت پرچم بزرگی انداختند و جلوی آن یک عکس چسباندند. روی تابوت من عکس جوانی را چسبانده بودند که سبیل نازک داشت. من در عمرم هیچ وقت سبیل نداشتم، پیدا بود که جایی در خاک دشمن شمارهی من اشتباه شده است.
سربازهایی که لباس هایشان گشاد نبود و واکسیل های سرخ از شانه شان آویزان بود، تابوت ها را یکی یکی بلند کردند و در محوطه باز و بزرگ بیرون انبار چیدند. جمعیت زیادی اطراف محوطه جمع شده بود. خیلی هایشان گریه می کردند و بعضی ها عکس قاب گرفته ی جوانی را سر دست شان بلند کرده بودند. پدر و مادرم بین آنها نبودند. اثری هم از پروانه نبود. اگر چهره ای داشتم، شاید کسی پیدا می شد که مرا بشناسد. فیلم بردارهای زیادی داخل محوطه که سربازها آن را محاصره کرده بودند، می آمدند و از همه چیز فیلم می گرفتند. کسی هم پشت تابوت ها بر جایگاه بلندی ایستاده بود و برای مردم سخنرانی می کرد.
وسط جمعیت یک چهرهی آشنا بود. عکس جوانی بود که موهای خرمایی داشت و لبخند زده بود. عکس خودم بود. پیرزنی که روسری قهوهای داشت آن را بالای سرش گرفته بود. مادرم بود. خودش بود. خیلی پیر شده بود. پدر نبود، آنها وقتی دور میدان آزادی برایم دست تکان می دادند با هم بودند. مادر کوچک شده بود. حتماً پدر مرده، اگر نه نمی گذاشت مادر تنها بیاید.
بعد از آنکه سخنرانی و فیلم برداری تمام شد. هر عکس را سوار استیشن کردند و از محوطه بیرون رفتند. وقتی دور میدان آزادی می چرخیدیم، مردم گاهی کنار باغچه ها می ایستاند و به ردیف ماشینهای استیشن نگاه می کردند. مرا به خانهای قدیمی بردند که حیاط و حوض داشت. آنجا تختی از قبل برایم آماده کرده بودند و اطرافش آنقدر گلدان شمعدانی چیده بودند که زنبورها را گیج می کرد. تا شب عدهای می آمدند، پیشانی شان را به تابوت می چسباندند، گریه می کردند و می رفتند. تمام مدت فقط پیرزنی مانده بود. بینی بزرگ پیر زن از گریه سرخ شده بود. بی شباهت به مادرم وقتی گریه می کرد، نبود. شاید هم همهی آدم ها وقتی گریه می کنند شبیه هم میشوند. هر پنج دقیقه یکبار بلند می شد و گوشه ای از تابوتم را می بوسید. اما هر بار می خواست در تابوت را باز کند، چند نفر می گرفتندش و دوباره روی صندلی چرمی سیاه مینشاندند.
صبح روز بعد تابوت مرا داخل همان استیشن گذاشتند و بالای تپه زیبایی خارج شهر بردند. اطراف تپه پر از درخت های قدیمی بود آنجا چند قبر بزرگ و با شکوه برای ما کنده بودند. وقتی می خواستند مرا سر جایم بگذارند در تابوت را باز کردند. هنوز هم چند نفر پیر زن را گرفته بودند اما احتیاجی نبود، او اصلاً تکان نمی خورد. به حلقه ی زنگ زده ای که دور استخوان انگشت آن دست دیگر بود، خیره نگاه می کرد. او حتی گریه هم نمی کرد.
آنها مرا با دقت دفن کردند، سنگ سیاه زیبایی که هم قد خودم بود، روی قبر گذاشتند و بالای آن عکس جوان سبیل نازک را نصب کردند. پیرزن هنوز به سنگ خیره مانده بود. برایش صندلی ای گذاشته بودند که بنشیند، حتماً روماتیسم داشت. مثل دیروز عده ی زیادی جمع شده بودند و فیلم بردارها از همه چیز فیلم می گرفتند. آنجا هم سکویی گذاشته بودند و کسی سخنرانی می کرد. هوا ابری بود و فلاش دوربین ها مثل برق در آسمان می درخشید. بعد همه رفتند و پیر زن را هم با خودشان بردند.
از این بالا تهران تا دور دست ها پیداست. آن قدر دور است که نمی توانم خانه ی پروانه را پیدا کنم. نامه ای که نه ماه برای نوشتنش تمرین می کردم شاید هنوز جایی در بایگانی های عراق باشد. شیشه ی عطر هم حتماً با زباله ها دفن شده است. اگر پروانه یک روز برای هوا خوری این اطراف بیاید، می فهمم هنوز از همان رژ مسی براق می زند یا نه. فصل خوبی ست. هوا گاهی آفتابی می شود و گاهی باران میگیرد. در آسمان تکه ابر بزرگی ست که بالای آن صورتی شده است. پروانه ای نارنجی روی علف هایی که گل های زرد دارند نشسته است. حالا بلند می شود و به طرف درخت های قدیمی می رود.
برگزیدهی نخست هیات داوران مسابقه ادبی داستان کوتاه بهرام صادقی