آدم خوب
در موقعیتی که اصلا انتظار ندارد قهرمان داستان ما را به در خانه فرا میخوانند و او را به زور سوار ماشینشان میکنند. توصیفات نویسنده دستگیریهای فعالین سیاسی را در حکومت قبلی نشان میدهد. چشمان او را نمیبندند. چون این تصور را دارند که برای دستگیر شده راهی بیبازگشت است. پس ابایی نیست که مرد خوب جنگل را ببیند. خانههای ییلاقی را شاهد باشد و بعد به خانهای متروکه وارد شوند که مدتهاست رنگ نظافت را به خود ندیده است. همه جا کثیف است جز اتاقی که در آن وسایل و لوازم پزشکی و جراحی است. قهرمان داستان که نام فامیلش «امیدوار» است سعی میکند از اتاق فرار کند. اما هر بار او را میگیرند و روی تخت میخوابانند. بعد بیهوشی و پاره شدن شکم و درآوردن هر چیز که به درد بخور است. کلیه و کبد.
«دکتر سر خم کرد روی شکم شکافته و تیغه چاقو را برد تو. برای اولین بار شکمش چنان تیری کشید که فریاد زد و انگار کسی نشنید دردی نفس بر به جانش افتاده بود. فریاد میزد. بعد درد رفت. دور میشد از اشباح دوروبرش. انگار مگسی توی کاسه سرش به دام افتاده بود. فکر کرد بازی تمام شده و دیگر با او کاری ندارند. بعد سرش از صدا افتاد.»
نمی دانم چرا این داستان مرا راضی نکرد. نویسنده نگاهی به عمق ماجرا ندارد. گویی همهچیز در سطح اتفاق میافتد. چرا امیدوار انتخاب میشود؟ چرا اسم داستان آدم خوب است؟ آیا امیدوار سالم و سرحال و قدرتمند است؟ برای جنایتکاران چه اهمیتی دارد که امیدوار خوب یا بد باشد؟ دبیر و دبیرستان بودن و کارشناس روانشناسی بالینی چه چیز را حل میکند. چرا او را چندین سال زیر نظر دارند؟ مساله مهم این است که ماجرا هم ربطی به سیاست و یک دولت خودکامه ندارد.
ساعت زنده
حکایت مردی است که از سر اتفاق درمییابد قدرت گفتن ساعت تا دقیقهها را دارد. ابتدا نامی در خیابان «سی متری»، محل زندگیاش بین کاسبها به هم میزند و بعد شهرتش به خیابانها و کوچههای شهرش، اهواز میرسد و به ساعت زنده معروف میشود. او هیچگاه احساس نمیکند که مردم قصدشان شوخی کردن یا تمسخر اوست. تا یک روز دختری که چشمان عسلی دارد و بسیار زیباست ساعت را از او میپرسد. طبیعی است که دلش بلرزد و عاشقش شود. تاکنون جواب دادن به مردم را نوعی وظیفه برای خود میدانسته اما در مورد آن دختر مساله برایش یک موضوع احساسی و ماورایی میشود. کار به جایی میرسد که او را دستگیر کرده به فرمانداری نظامی میبرند. و از او میخواهند که افکار سیاسی مردم را بخواند و گزارش دهد. او که روحش از این ماجرا آگاهی ندارد و هیچگاه فکر کسی را نخوانده زیر بار نمیرود. در زندان موقت در آن سلول 2×2 فقط یک جفت چشمان عسلی است که او را به زندگی امیدوار میسازد. به علت نداشتن مدرکی محکمهپسند آزادش میکنند. فقط از او تعهد میگیرند که در راه خلاف از تواناییاش استفاده نکند. داستان بسیار زیباست. ما به خوبی زیرو بم رفتار و اضطرابهای نهانی قهرمان داستان را احساس میکنیم و میبینیم یک موضوع فانتزی و خیالی چگونه با دست یک نویسنده توانا به داستانی جذاب و پر کنش تبدیل میشود.
گذشته
در این داستان نویسنده توانسته است اضطرابها و دغدغههای یک آژان را که معلوم است سابقه خوبی نداشته روی کاغذ بیاورد. حُسن بزرگ این داستان این است که خواننده در ذهنیات آژان فراری شریک میشود. همراه او به دلهره دچار میشود، میهراسد و نسبت به آینده خود بیمناک میشود. دوران جنگ جهانی دوم است و خلع شدن رضاشاه! گویی ظلمهایی که آژان نسبت به مردم روا داشته اکنون جهان پیرامونی را برایش ناامن کرده است. داستان ضرب آهنگ تندی دارد. کشوری مجال تفکر و نفس کشیدن را از خواننده میگیرد و او را مجبور میکند به همراه قهرمان داستانش دلواپس فردایش که نه! هر لحظه از زندگیاش باشد.
عروس
همهچیز این داستان بر پایه واقعیت میگذرد جز نام داستان که تمثیلی است از نابودی دختری جوان که به عروس ماننده است. در نیمه شبی زن مهراب متوجه وانتی میشود که از جاده بیرون میزند و به راه میان گندمزارشان میرود. با اصرار شوهرش را وادار میکند که دنباله ماجرا را بگیرد. مهراب برادرش سهراب را خبر میکند. وانتیها تا متوجه آنها میشوند، ماشین را روشن میکنند و میروند. هر دو در جستوجو به چالهای که با گِل تازه پر شده است برخورد میکنند. گِلها را برداشته با جنازه دختر جوان روبهرو میشوند. اهالی را خبر میکنند و جنازه را به روستا منتقل میکنند. در طول داستان به واسطه فلاش بک به اندیشههای مهراب آشنا میشویم که در فکر است چگونه خبر را به پدر و مادر دختر برساند. کشوری به مرحلهای حاد از موضوع اشاره دارد. آن هم آمدن وانت و در گور کردن دختر جوانی است به نام مهسا که توسط سیما شناسایی میشود. در نتیجه مجبور است که مهراب با وانتش به شهر برود و قضیه پیدا کردن جسد دختر را بازگو کند. به نظر من کشوری با استادی تمام داستان را دو قسمت کرده است. آنچه را که نوشته است و آنچه را که خواننده باید در ذهن خود بنویسد و جواب چراها را بدهد. در اینجا به آدمهای شریری برخورد میکنیم که در ذهن خواننده چهره مینمایانند.
آلبوم
حکایت زن و شوهری است که از یکدیگر خسته شدهاند. زن اتاقش را جدا کرده و در قهر کامل به سر میبرد. آن دو فرزندان از آب و گِل در رفتهای دارند. مرد در اندیشه مرگ دخترش نداست که خود را در ماجرایی که پیش آمده مقصر میداند و اکنون دلخوش است به آلبومی که عکس ندا با دو دوستش در آن است که آن را هم «پری»، زنش از او میگیرد. داستان یک روانشناسی کامل از رفتار خودآگاه و ناخودآگاه آدمهای داستان است. داستان مردی طردشده توسط جامعه و زن و فرزندانش- زیبا و موثر نوشته شده است. کشوری رازهای درونی آنها را به خوبی تصویر کرده است.
مترسک
این داستان حکایت زنی است که از خود ارادهای ندارد. انگار مترسک سر جالیز، قدرت تکان دادن دست را حتی برای هجوم یک پرنده کوچک ندارد. در اجتماعی که گرگ صفتان در آن بسیارند چنین آدمهایی به فنا میروند. زنی که دنبالهرو است. زنی که در آخر در منجلابی فرو میرود که نمیتواند سر خود را بیرون آورد و نفس بکشد و بعد با بویناکی جهان یکی میشود.
خانه اجارهای
بسیار خوب و موجز نوشته شده است. هیچ جمله یا واژه اضافه ندارد. همان که باید باشد. این بار کشوری پا به جهانی دیگر گذاشته و داستانی نوشته است پر از وهم و خیال و ترس. خانهای که در آن ارواحی زندگی میکنند که در ساختن آن سهم داشتهاند. یکی از داستانهای موثر و زیبای این مجموعه است. نویسنده توانسته است ترس، تعجب، باور و ناباوری را همگانی کند. دستش درد نکند.
دنیای از دست رفته آقای اعتمادی
مردی که فکرمیکند میتواند یک تنه دنیا را عوض کند و این مساله را نویسنده به خوبی توانسته است جا بیندازد. معمولا این افکار برای کسانی پیش میآید که در چند و چون ماجراها- ظلمها و بیعدالتیها باریک میشوند و چون به جواب راست و درستی نمیرسند، وضعیتی پیدا میکنند همانند آقای اعتمادی. او به این نتیجه رسیده که دنیا را آدمهای به ظاهر عاقل به لبه پرتگاه کشاندهاند، پس کسانی که خلاف آنها فکر میکنند باید قدرت را به دست گیرند. حال باید پرسید که این قدرت واقعا چگونه اعمال میشود!
ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد
دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد
کوپه شماره پنج
بدون شک کوپه شماره پنج میتواند یکی از داستانهای به یاد ماندنی سالهای اخیر باشد. داستانی زیبا و موجز. جملهای زیادی ندارد. تمام واژگان در خدمت اندیشه نویسنده برای ساختار داستان است. در این داستان توأما دو نیرو به چشم میآید. نیروی عشق و محبت و نیروی تنفر و زشتی و پلیدی. هر کدام سعی دارند دیگری را از میدان به در کنند اما در نهایت این عشق است که پیروز میشود. آخرین سطر از این داستان ضربه نهایی را بر خواننده وارد میکند آنچنانکه مرجان در داستان «داش آکل» به گونهای مورد خطاب داش آکل قرار میگیرد. که «مرجان عشق تو مرا کشت» در داستان کشوری منشأ زیبایی و زندگی کنار دست تنفر و پلشتی نشسته است. قهرمان داستان، حق انتخاب دارد. پس زندگی و عشق و زیبایی را انتخاب میکند.
هیچ
انگار یک طرح است. گویی هنوز برای داستان کاملی شدن چیزهایی کم دارد! اما با عنوانی که برای داستان انتخاب شده است هر کوششی که به کار رود به همان کلمه «هیچ» میرسد. دو مساله در حقیقت پایههای مرئی و نامرئی داستانند. شیمی درمانی که به وضعیت جسمانی قهرمان داستان مربوط میشود و سخت خصوصی است و دیگر مردی است به نام خدری که با امضایی سبب بیکار شدن دویست نفر شده است و اینکه فردی با آن قدرت، امروزه روی وانت کار میکند امری است که نویسنده باید پاسخ دهد.
قفسههای خالی
اینکه نویسندهای به نوعی لحظاتی از زندگی آدمهای مشهور را به عنوان داستان بنویسد کار تازهای است. ما داستانی راجع به آخرین ساعات زندگی صادق هدایت را از قلم پر کشش فرهاد کشوری خواندهایم و اینک او سراغ آن حزب معروف رفته و سری به تبعیدها و فرار کردههای آنها زده است. نویسنده نشانههایی میدهد که طرف اهل کتاب است، نویسنده است و اکنون با خراب شدن اوضاع و خراب شدن دیوار بین برلن شرقی و غربی، کارها در روالی دیگر افتاده است. و سران حزب چه در مسکو و چه در آلمان شرقی به نوعی پوچی رسیدهاند و دارند در پیله خود میپوسند. بله، این داستان سرنوشت آنهاست!
صورت وضعیت
داستانی است گزارش مانند از یک موقعیت- جریان. داستان به گونهای است که گویی داستان از مدتها قبل شروع شده و بعد هم ادامه مییابد. میتواند برشی از یک رمان باشد.
جرثقیل
بسیار موثر و زیبا نوشته شده است. در دید آرش جرثقیل به عنوان مظهری در خباثت و سنگدلی نموده میشود اما بعد با اندیشه کودکیاش درمییابدکه جرثقیل بیجان است. دستی باید آن را به حرکت در آورد. نتیجه میگیرد که راننده جرثقیل مقصر است. سوال و جوابها به گونهای است که خواننده نیز همانند پدربزرگ در جواب دادن و دروغ و راست سر هم کردن در میماند. و اینگونه است که داستان لحظه به لحظه موثرتر به نظر میآید و در این میان این خواننده است که از خواندن چنین داستانی نفع میبرد. کشوری اوج تعهد خود را به انسانها نشان میدهد. و مساله مهم دیگر استفاده نابجا از یک ماشین مکانیکی است برای کشتن. در صورتی که جرثقیل بار بزرگی را از دوش سازندگان بناها و پلها و جابهجایی چیزهای سنگین برمیدارد.
بدرود آساگاوا
این داستان جان میدهد برای نمایشنامه، آن هم در یک پرده و آوردن شخصیتهایی مثل اولاف پالمه به انتخاب نویسنده. محیط آسایشگاه روانی و بیمارانی که خودشان نیستند و در قالب دیگری زندگی میکنند و اتفاقا راضی هم هستند! هر کس در نقش ثانوی خود همانگونه هست که باید باشد. در این میان «آساگاوا» شخصیتی مظلوم به نظر میآید. میتوان حدس زد این افراد به علاوه آساگاوا در شرکتی (هر چه که باشد) در کنار یکدیگر به کار مشغول بودهاند که آساگاوا سرنوشتی دردناکتر از دیگران داشته است. دیالوگها همان است که باید باشد. در حد باهوشی تکنیکی به نگارش در آمده است. همانند یک شاهکار!
[مجموعه داستان «کوپه شماره پنج» نوشته فرهاد کشوری در 132 صفحه و توسط انتشارات جغد منتشر شده است.]