تقدیم به جهان درب و داغان شما | هم‌میهن


آثار کلاسیک ادبی عین زندگی‌های آن دوران‌اند انگار. دنیای فرصت‌های زیاد برای پرداختن به جزئیات غیرمهم. دنیای اشیاء کم‌تعداد اما دارای بیشترین توجه. جهان رابطه‌های محدود اما عمیق و مهم. دورانی که طبیعت هنوز به‌صورتی بیمارگونه موردمصرف یا سوءمصرف قرار نمی‌گرفت و هنوز می‌شد از یک‌کوه، یک‌گل یا یک‌جنگل الهام پذیرفت. دنیای عشق‌های سودایی، احساسی که گاه به جنون پهلو می‌زد؛ نه به‌صورت تکلیف رشدی و ماقبل ازدواج، نه به‌صورت کلیشه‌ رایج که عصیانی بود جدی علیه بی‌معنایی زندگی. علیه شبیه‌هم به‌نظررسیدن توده درهم‌تنیده آدم‌ها.

خلاصه صومعه پارما

جهان گذشته این‌شکلی بوده عیناً؟ البته که بدون تجربه مستقیم چندقرن‌ پیش نمی‌شود با قاطعیت اظهارنظر کرد. اما اگر اهل خواندن کلاسیک‌ها باشید احتمالا با تکان‌دادن سر تایید خواهید کرد که بله. دست‌کم جهان کلاسیک‌ها این‌شکلی است. جهان آدم‌های متفاوت، در زمان و زبانی متفاوت، در موقعیت‌ها و وضعیت‌های متفاوت. جهانی که با همه این تفاوت‌ها، جابه‌جا پُرشده با تجربه‌های مشترک انسانی، با احساس‌ها و عواطفی شبیه همیشه و با جهانی که انگار با همه تغییرکردن‌ها و پوست‌انداختن‌هایش، از الگوهای ثابتی از آشفتگی پیروی می‌کند. کلاسیک‌ها به قله‌های رفیع کوه‌هایی شبیه‌اند که پس ِ پشت میراث ادبی و هنری بشری ایستاده‌اند و مثل منظره‌های ثابت روزمرگی، حتی اگر از دایره توجه خارج ‌شوند، باز حضور قاطع‌شان قابل‌کتمان نیست.

شاید راز ماندگاری و عظمت‌شان هم قسمتی به این بستگی داشته باشد که به‌راحتی و آسانی و ازسرتفنن قابل خواندن نیستند. نیاز به صبوری دارند. نیاز به آن تلاشی که پس از شروع برای رفع غریبگی و عدم‌تفاهم با متن باید صرف کرد. کلاسیک‌ها با جهانی که هرروز «کوتاه و مختصر بودن» برایش ارزش بیشتری پیدا می‌کند و شهوت مصرف‌سریع در آن ریشه‌های عمیق‌تری می‌گیرد، در عین تجربه‌های مشترک، به چیزی کاملا متضاد و متفاوت هم تبدیل می‌شود. به یک‌الزام برای تجربه جهانی متفاوت با وضعیت حاکم. به‌عبارتی، در جهان ِ تمایل به تک‌آهنگ‌ها، رمان‌های کلاسیک به سمفونی شبیه‌اند. سرشار از همهمه، آکنده از هارمونی و چیزی عظیم. چیزی که باید با متانت و صبوری در برابرشان قرار گرفت.

«صومعه پارما»، یکی از همین آثار است. شاهکار ماری‌آنری بیل یا همان استاندال. نویسنده بزرگی که فردریش نیچه، کشف آن را یکی از گنج‌های بزرگ زندگی‌اش می‌دانست و او را آخرین روانشناس بزرگ فرانسوی نام می‌برد. استاندال را چه نماینده تمام‌عیار رومانتیسم دورانش بدانیم، چه حلقه انتقالی از رومانتیسم به رئالیسم، چه به‌نظر منتقدی او را روشنفکر بنامیم و چه به‌گمان بسیاری او را متفکری برجسته؛ نویسنده‌ای است که نمی‌توان او را صرفا چیزی مربوط به دوران سپری‌شده تاریخ اندیشه و فرهنگ بشری به‌حساب آورد. چراکه استاندال در فهم ما از انسان و روابط بین‌فردی و اجتماعی و حتی نسبت فرد و سیاست سخت امروزی است و به‌شدت قابل‌فهم و البته موردنیاز.

اگر «سرخ و سیاه» را خوانده باشید، خویشاوندی عمیقی بین جولین سورل (قهرمان سرخ و سیاه) با فابریس (قهرمان صومعه پارما) پیدا خواهید کرد. هردو سودایی و دن‌کیشوت‌وار، به‌مصاف جهان رفته و از تسخیرش وامانده‌اند. هردو به درجه والایی از ناخوشنودی از خود و موقعیت حاکم بر زندگی‌شان مبتلا، وارد بطن زندگی دینی می‌شوند اما تمام‌وکمال آن را در وجودشان هضم و جذب نمی‌کنند. هردو در عشق‌ورزی و انتخاب معشوق، علیه خودشان، زندگی و روال معمول‌اش عصیان می‌کنند، پا را از حدود اخلاق‌متعارف و هنجارغالب بیرون می‌گذارند و تن به آشوب عشق می‌دهند تا از ملال زندگی نجات یابند.

استاندال با خلق فابریس (قهرمان صومعه پارما) و جهانی که دارد، او را پس می‌زند و او هم متقابلا از پذیرفتن و همرنگی با آن شانه خالی می‌کند، او را به‌مثابه آواره‌ای در این دنیای پوچ ترسیم می‌کند که قصد دارد به عشق پناه ببرد؛ به این عصیانگری قدیمی علیه بی‌معنایی زندگی. فابریس عاشقِ عاشق‌شدن است. سرخورده از ایفای نقش قهرمانی که دوشادوش ناپلئون جنگیده باشد، دوست دارد دوست داشته‌باشد و دوست داشته‌شود. درگیری‌اش در عالم قدرت و سیاست، نیاز عشق او را به مسیری متفاوت می‌اندازد.

ایروینگ هال در مقاله «استاندال: سیاست بقا» جمله جالبی دارد: «سیاست مفری است برای همان هیجان‌هایی که سیاست سرکوب‌شان می‌کند.» اما فابریس در مسیر عکس این جمله، عشق را مفری می‌کند برای قدرتی که نتوانسته از آن سهمی ببرد. اوج نبوغ ادبی استاندال در خلق فضایی است که فابریس را به مراد دل‌اش می‌رساند. استاندال عشق را با محدودیت و عدم‌دسترسی عجین می‌کند. فابریس از رخنه‌کوچکی در آفتابگیر سلول‌اش در طبقه آخر یک‌برج، به پنجره و بالکن اتاق دختر فرمانده قلعه (زندانبان) چشم می‌دوزد و عاشق دختر منزوی و زیبایی می‌شود که از تمام جهان، به چند پرنده در قفس پناه آورده است. چه تمثیلی. چقدر شبیه دوران عشق‌های ازراه‌دور و تخیلی دوران اینترنت ماست. گویی استاندال عشق ازراه‌دور و پُرازمانع را با آن جذابیت فریبنده و تخیلات سراب‌گونه‌اش، به امروز ما ربط می‌دهد. به دوران آشفتگی در عشق. دوران سرگیجه‌های عاشقانه آدم‌های به‌تنگ‌آمده در زندان واقعیت‌های روزمره. به آداب شیفتگی نسبت به معشوقی که چیزی نیست جز یک‌مشت داده‌های دیجیتال. نه‌فقط در عشق، استاندال در ترسیم جهان، در نقاشی دورانی که چیزی جز آشفتگی و هذیان‌های سیاست و بازی‌های مضحک قدرت ندارد، انگار با پوزخندی در تقدیم‌نامه «صومعه پارما» نوشته باشد: تقدیم به جهان درب و داغان شما، با احترام، استاندال!

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...