قریب به دوهزارسال از تولد تو میگذرد و در این مدت یک روز نبوده است که تو را به صلیب نکشند. پس تو کی به دنیا میآیی... میدانید همه جوخههای اعدام از فاصلهای یکونیممتری قلب محکوم را هدف میگیرند... میدانید چندین گلوله همزمان شلیک شده، آنهم در فاصله یکونیم متری چه حفرهای در قلب اعدامی بهوجود میآورد؟... وقتی اندیشه (یا وجدان) در شما رو به نقصان بگذارد، شما همهچیز را به دوشِ ایدئولوژی حاکم میگذارید و از مساله انتخاب فردی سر باز میزنید
آلبر کاموی فرانسوی در «
طاعون» (1947) یک قدم به عقب برمیگردد تا ما را با سبُعیتِ این حکم توسط «قاضی» (اعدامکننده) رودررو کند؛ کامو، دکتر ریو قهرمانِ «طاعون»اش را، مقابلِ پدر قاضیاش قرار میدهد و از زبان او سخن میگوید: «چنددقیقه دیگر زندگی این آدم را خواهند گرفت. این فکر برایم آنچنان وحشتناک بود که تا قرائتِ حکم بهوسیله پدرم. نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم. پدرم، در آن روز با شنل سرخی که روی دوش انداخته بود، قاضی بود. او در حکم خواند که مجرم باید اعدام شود. پدرم آدم خوبی بود یا نبود اهمیت نداشت. مهم این بود که یک انسان نمیتواند زندگی را از انسان دیگر بگیرد...» در ادامه دکتر ریو، تصویر دلخراش مرگ اعدامی را پیش چشم خویش میبیند؛ تصویری که تاابد رهایش نمیکند: «میدانید همه جوخههای اعدام از فاصلهای یکونیممتری قلب محکوم را هدف میگیرند... میدانید چندین گلوله همزمان شلیک شده، آنهم در فاصله یکونیم متری چه حفرهای در قلب اعدامی بهوجود میآورد؟ حتما شما دراینباره چیزی نمیدانید؛ چون کسی درباره جزییات این عمل حرف نمیزند. کسی حق ندارد با گفتن چنین چیزهایی، خواب را از چشمهای آدمها بتاراند. هرچه باشد، شهروندِ یک شهر و کشور متمدن، همانند آدمهای طاعونزنده بیمقدار نیست... هروقت خوابم میگیرد پیش از فروبستن چشم، خودم را در یکونیممتری تفنگها میبینم و آن فورانِ خونِ سرخ و حفرهای که یک مشت بسته بهراحتی در خود جای میدهد...»
فرانتس کافکای اهل چک، در «
سرزمین محکومان» (1915) با زبانی کوبنده، خشونتِ عریانِ دستگاهِ اجراکننده حکم را با جزییات تصویر میکند؛ او از زبان افسر آلمانی که با لهجه آلمانیاش به مسافر پژوهشگر میگوید «این یونیفرمها حکم وطن را دارند، ما نمیخواهیم وطن را از دست بدهیم»، شیوه کار دستگاه اعدام را با خونسردی شرح میدهد که چگونه آدمی بهوسیله این دستگاه خودکار جانش ستانده میشود تا درنهایت پس از مرگش، افسر و سرباز، او را دفن کنند: «روال کار را میفهمید؟ کمکم دارخیش [شنکش] به کار میافتد. وقتی اولین نقش بر پشت مرد حک شد، قشر پنبه میچرخد و بدن مرد را آهسته به پهلو میگرداند تا فضا برای ادامهی کار دارخیش آزاد شود. در این فاصله، قسمتهای نوشتهشده و مجروح بدن روی پنبه قرار میگیرند و پنبه با خاصیت ویژهیی که دارد، بلافاصله خونریزی را بند میآورد و بدن را برای عمیقکردن نقش آماده میکند. این دندانهها که در حاشیهی دارخیش قرار دارند، موقع چرخش مجدد بدن، پنبهها را از روی زخمها برمیدارند و به میان گودال پرتاب میکنند. بعد دارخیش دوباره کار خود را از سر میگیرد و دوازده ساعت تمام هرچه عمیقتر نقش میزند. در شش ساعت اول، محکوم تقریبا به حال عادی زندگی میکند و فقط درد میکشد. بعد از دو ساعت نمد را بیرون میکشند، چون محکوم دیگر رمق ندارد که فریاد بزند. در این کاسه که بالای بستر قرار دارد و با نیروی الکتریکی گرم میشود، شوربای داغ میریزند تا اگر محکوم مایل بود به آن زبان بزند و هر مقدار توانست از آن بخورد. کسی این فرصت را هدر نمیدهد. دستکم من، به زعم تجربهی درازی که دارم، تابهحال به چنین موردی برنخوردهام. بعد از شش ساعت، محکوم کمکم میل به غذا را از دست میدهد. آن موقع من معمولا اینجا زانو میزنم و این پدیده را تماشا میکنم. به ندرت پیش میآید که محکوم لقمهی آخر را فروبدهد. معمولا آن را فقط در دهان میچرخاند و بعد به داخل گودال تُف میکند. در این موقع من باید سرم را پایین بگیرم، وگرنه غذای جویده به صورتم میپاشد. حدود ساعت ششم، محکوم بینهایت آرام میشود! عقل ابلهترین محکوم هم به کار میافتد. شروعش از دور چشمها است، بعد به همهجا گسترش مییابد. با دیدن این صحنه، انسان وسوسه میشود که خودش هم زیر دارخیش دراز بکشد. اتفاق خاصی نمیافتد، فقط محکوم نوشته را تشخیص میدهد، انگار گوش تیز کرده است. خودتان شاهد بودهاید که تشخیص نوشته با چشم کار آسانی نیست ولی محکوم ما آن را با زخمهای خود تشخیص میدهد. البته این کار خیلی پرزحمت است، محکوم برای تکمیل آن به شش ساعت زمان نیاز دارد. بعد دارخیش او را به سیخ میکشد و به داخل گودال میاندازد؛ طوری که میان خونابه و تکههای پنبه به زمین میافتد. در اینجا محاکمه به پایان میرسد، بعد ما، من و سرباز، او را دفن میکنیم.»
خشونتِ عریانِ در شیوه کارِ دستگاه اعدام در قیاس با آرامشِ افسرِ آلمانی، نشان از آن دارد که ایدئولوژی چگونه میتواند «اندیشه» را در «انسان» از کار بیاندازد تا نتواند «خوب» را از «بد» تشخیص بدهد؛ امری که هانا آرنت وقتی در محاکمه آدولف آیشمن حضور یافت به آن اذعان کرد: «من در آن چهره انسانی، هیچ چیزِ غیرانسانی ندیدم»؛ و نتیجه میگیرد که اندیشه که قدرتِ تمییزِ بین خوب و بد است در آیشمن رو به نقصان نهاده بود- پس او میتوانست بکُشد. چون وقتی اندیشه (یا وجدان) در شما رو به نقصان بگذارد، شما همهچیز را به دوشِ ایدئولوژی حاکم میگذارید و از مساله انتخاب فردی سر باز میزنید؛ این همان امری است که آرنت از آن بهعنوان «ابتذال شر» یاد میکند؛ امری که این میراثِ غیرانسانیِ بشری را هربار و به شکلی سبعیتآمیزتر از پیش، برخلافِ فرمان پنجم موسی اینگونه تکرار میکند: «قتل کن!»
«اعدام» در ادبیات آمریکا یکی از مولفههای مهم خلق مهمترین آثار ادبیات جهان بوده است. «کشتن مرغ مقلد» شاهکار هارپر لی و «درس پیش از مُردن» شاهکار ارنست جی. گینز از آثار درخشانی هستند که از همان ابتدا تا انتها ما را با تشریفات دادگاهی که برای زندگی و مرگ یک سیاهپوستِ متهم به قتل (البته بیگناه) میخواهد حکم اعدام صادر کند، همراه میسازد؛ این لحظات دلهرهآور که تا ابد در زندگی فرد بیگناه حتا اگر از اعدام برهد، رهایش نخواهد کرد.
هارپر لی در پیشانیِ رمانش از زبان چارلز لمب مینویسد: «تصور میکنم که وکلای عدلیه نیز زمانی بچه بودهاند»؛ او با این عبارت، دادستان و قاضی را به کودکی معصومشان ارجاع میدهد تا آنها را با حکم مرگی که صادر میکنند دچار تردید کند؛ همانطور که رمان از زبان کودکی روایت میشود. این نکته برجسته رمان است که چگونه دو کودک (یک دختر و برادرش) درگیر یک ماجرا میشوند که کودکی آنها را تا ابد تحتشعاع قرار میدهد؛ چراکه کودکان تماشاگر مناسبی برای تشریفاتِ مرگ نیستند.
همین تشریفات مرگ را ارنست جی. گینز در شاهکارش «درسِ پیش از مُردن» (1993) به شکلی تراژیک تصویر میکند. گینز در این رمان خواننده را فرامیخواند تا با تاریخِ تلخِ سیاهپوستهای جنوب آمریکا و فراتر از آن تاریخ آمریکا روبهرو شود. به سنتِ آثارِ بزرگی چون «کشتن مرغ مقلد»، گینز نیز از یک پرونده اعدام برای کشفِ شرافت و سبعیتی استفاده میکند که انسانها میتوانند به یک اندازه از آن بهرهمند باشند. داستان بهطور غیرقابل توصیفی بر تلاش نهایی جفرسون -که سفیدپوستها در دادگاه او را «خوک» صدا میزنند- برای کسب عزت بنا نهاده شده که از طریق دفتر خاطرات زندان و در ساعت اعدام، روایت میشود. «ساعت اعدام»؛ سبعیتآمیزترین ساعتِ زندگی یک انسان- گینز در رمانش سیصد صفحه را به این زندگیِ منتهی به اعدام (صندلی الکتریکی) اختصاص میدهد: از زمان دستگیری تا دادگاه و درنهایت اعدام. در همان ابتدای رمان، وکیل جفرسون، اینگونه هیاتمنصه (و خواننده) را ارجاع میدهد به «وجدان»: «اعضای هیاتمنصفه، بخشنده و مهربان باشید، به خاطر خدا مهربان باشید. او درباره تمامی اتهامات وارده بیگناه است. اما بیایید فکر کنیم که او بیگناه هم نیست. برای لحظهیی فکر کنیم بیگناه نیست. فکر میکنید گرفتن زندگی او کار عادلانهیی است؟ آیا عادلانه است آقایان؟ آیا رواست خوکی را روی صندلی الکتریکی بنشانیم؟»
گینز در صفحات پایانی رمان، تشریفات مرگ جفرسون را به شکلی تراژیک از زبان آدمهای مختلفی که شاهد این صحنه هستند، روایت میکند: از مراسم آوردن صندلی الکتریکی با کامیون از میان نگاههای مردم شهر تا لحظه اعدام؛ صحنههایی که هیچیک از مردم شهر و خواننده را تا ابد رها نخواهد کرد.
تماشاگربودن اعدام از دیدِ دنی دیدرو نویسنده قرن هجدهم نشان میدهد که از هر زاویهای آدمی به اعدام نگاه کند، چیزی بر سبعیتِ آن اضافه میکند. دیدرو در «ژاک قضا و قدری» میپرسد به نظر شما چه چیزی مردم را به میدان اعدام میکشاند؟ سنگدلی؟ و بعد پاسخ میدهد: «اشباه میکنید، مردم سنگدل نیستند و اگر زورشان میرسید این بدبختی را که روی سکوی اعدام احاطهاش کردهاند از چنگال عدالت بیرون میکشیدند. اینان اگر به میدان اعدام میروند برای آن است که وقتی به محلهشان برمیگردند مطلبی برای تعریفکردن داشته باشند. حالا صحنه اعدام باشد با هر اتفاق دیگری فرق نمیکند، فقط میخواهند دارای نقشی باشند، همسایهها را دور خود جمع کنند و آنها به حرفهایشان گوش بدهند.»
در آثار ادبی فارسی نیز آثاری هستند که تصویر اعدام را بازنمایی کردهاند، شاید مهمترین آنها داستان «بر دارکردن حسنک وزیر» (قرن 11میلادی) باشد؛ تصویری که بیهقی از این اعدام میدهد، با همان جملات ابتدایی که میگوید «در تاریخی كه میكنم، سخنی نرانم كه آن به تعصبی و تزیدی كشد و خوانندگان این تصنیف گویند: «شرم باد این پیر را»، ما را به یکی از تراژیکترین صحنههای تاریخ ایران میبرد: «و حسنک را سوی دار بردند و بهجایگاه رسانیدند. بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرودآورد و آواز دادند که سنگ زنید. هیچکس دست بهسنگ نمیکرد و همه زار میگریستند، خاصه نشاپوریان. پس مشتی رند را زر دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن بهگلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمهالهعلیه، این بود که خود بهزندگی گاه گفتی که: «مرا دعای نشاپوریان بسازد» و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بهغصب بستدند، نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم که این مکر ساخته بودند، نیز برفتند... احمق مردی که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند... چون از این فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود، از شکم مادر... حسنک قریب هفتسال بر دار بماند، چنانکه پاهایش همه فروتراشیده و خشک شد، چنانکه اثری نماند تا بهدستوری فرودگرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست...»
اگر در داستان بیهقی، ما با حاکم و مردم در دوسوی اعدام مواجهیم، همین مواجهه در روایت عطار از بردارکردن منصور حلاج در «تذکرهالاولیا» (قرن 12 میلادی) نیز دیده میشود، با یک تفاوت و آن حضور «شبلی» (انسان واجدِ اندیشه) در این روایت است: «گفت: معراج مردان سرِ دار است پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش دست برآورد و روی به قبله مناجات کرد و گفت: آنچه او داند کس نداند پس بر سر دار شد، جماعت مریدان گفتند چه گویی در ما که مریدانیم و اینها که منکرند و تورا به سنگ خواهند زد گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی از آنکه شما را بهمن حسنظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید بهصلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع. نقل است که در جوانی بهزنی نگریسته بود خادم را گفت: هرکِه چنان برنکرد چنین فرونگرد پس شبلی در مقابله او بایستاد و آواز داد که المننهک عنالعالمین و گفت: ما التصوف یا حلاج! گفت: کمترین این است که میبینی. گفت: بلندتر کدام است؟ گفت: تورا بدان راه نیست! پس هرکسی سنگی میانداختند، شبلی موافقت را گِلی انداخت، حسین منصور آهی کرد. گفتند: از اینهمه سنگ هیچ آه نکردی، از گلی آهکردن چه معنی است؟ گفت: از آنکه آنها نمیدانند معذورند، از او سختم آید که او میداند که نمیباید انداخت...»
اینها تنها چند نمونه درخشان از آثاری هستند که در ادبیات ایران و جهان، تصویری از «اعدام» این «ارتجاعیترین و غیرانسانیترین قانون بشریت» را بازتاب میدهند تا مگر جادوی ادبیات، آدمی را به فکر وادارد برای بازاندیشیدن در مفهوم انسان و رعایت آن؛ همانطور که زندهیاد محمد مختاری که خود به دلیل مخالفتش با سانسور و سرکوب و اعدام به قتل رسید، در کتاب «تمرین مدارا»یش مدام به جداییناپذیریِ «انسان و آزادی» ارجاعمان میدهد: ««نمیشود آزادی را کُشت و انسان را زنده کرد یا زنده نگه داشت. خیرِ آدمی در گروِ آزادی او است. خیرِ آدمی تنها در آزادی او قابل شناخت و بقاست. آنکه آزادیِ آدمی را به بهانه خیرِ او محدود میکند یا از میان میبرد، به بلوغِ انسان باور ندارد. ازاینرو، همه کسانی که تعیینِ حدودِ آزادی را به ازپیشتعیینکردنِ خیرِ آدمی موکول میکنند، دیکتاتورهایی هستند که زندگی را به مرگ میسپارند؛ آدمی را برای مرگ میخواهند، نه برای زندگی...»