ماجرای رمان «جنگ کی تمام می‌شود؟» به آخرین روزهای جنگ جهانی دوم بر می‌گردد. دقیقا زمانی که جنگ عالم سوز جهانی، دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد. هیتلر دیکتاتور بزرگ و پیشوای نازی‌ها به تازگی خودکشی کرده است. ارتش متفقین متشکل از سربازهای امریکایی و پالتوپوش‌های روسی دارند به شهر برلین نزدیک می‌شوند. ارتش آلمان در شوک خودکشی هیتلر به سر می‌برد. در همان گیرودار یک افسر آلمانی از گردان حفاظتی «اس اس» به اسم «سرگرد هانس شولتز» که اکثر سربازان زیر دستش کشته شده‌اند و تعصب زیادی هم به هیتلر و کشورش دارد بعد از اینکه از دست سربازهای امریکایی فرار می‌کند؛ پس از فرسنگها پیاده روی و دوندگی، خسته و عصبی به یک خانه متروکه و خالی از سکنه در حومه شهر برلین پناه می‌برد تا قدری استراحت کند.

جنگ تمام می شود صادق وفایی

مدتی نمی‌گذرد که یک زن پرستار و امدادگر اهل امریکا، به اسم«راشل» که به دنبال شوهرش راهی جنگ شده، به صورت اتفاقی وارد همان خانه متروکه می‌شود. این زن یهودی که بعد از شنیدن کشته شدن شوهرش در جنگ دچار نوسانات روحی شده به قصد خودکشی داخل خانه متروکه می‌شود اما در آنجا به دام سرگرد پرخاشگر و نژادپرست آلمانی می‌افتد. سرگرد آلمانی که از امریکایی‌ها متنفر است دست و پای اورا می‌بندد و مثل یک شکنجه‌گر او را مورد ضرب وشتم و سرزنش قرار می‌دهد. مدتی بعد یک افسر روس به اسم «میخائیل دراگانوف» که پایان جنگ را جشن گرفته، از گروهانش جدا شده و قدم زنان به آن خانه نیمه مخروبه می‌رسد. از قرار معلوم یکی از سرگرمی‌های او سرک کشیدن به داخل خانه‌های خالی از سکنه در آلمان است. سرگرد آلمانی که او را از پشت پنجره اتاق دیده او را هم اسیر و مثل زن امدادگر امریکایی به یکی از صندلی‌های داخل خانه طناب پیچ می‌کند.

افسر روس به هوش می‌آید و درگیری لفظی و بگو مگوهای آنها در واپسین لحظه‌های جنگ در آن خانه مخروبه آغاز می‌شود. افسرروس، خبر شکست ارتش آلمان و مرگ هیتلر را به آن دو نفر می‌دهد. زن امدادگر حرف او را می‌پذیرد، اما افسر آلمانی که اصلا دوست ندارد با این واقعیت تلخ مواجه شود، حرف او را باور نمی‌کند. ماندن این سه جنگجو در آن خانه با ماجراها و فرازونشیب‌های بسیاری همراه است و این کشمکش‌های شخصیت‌های رمان تا پایان داستان ادامه دارد. افسر مغرور ومتعصب آلمانی تا آخرین خشاب، از پشت دیوار حیاط آن خانه متروکه، با مسلسلش با متفقینی که اطراف خانه را محاصره کرده‌اند مبارزه می‌کند. در واپسین لحظه‌های داستان، افسرروس با شلیک اسلحه، شولتز آلمانی را از پای درمی آورد و بعد امدادگر امریکایی را هم با دوگلوله می‌کشد. وقتی سربازان روسی و امریکایی به یک قدمی خانه می‌رسند. افسرروس پشت به هردوی آنها در آستانه در خانه ایستاده و دستانش را برای آنها به علامت پیروزی تکان می‌دهد. شولتز که گلوله خورده و آخرین نفس هایش را می‌کشد، با تمام توانش از پشت به او شلیک می‌کند و نفس اورا می‌گیرد و بعد خود می‌میرد. وقتی سربازان امریکایی وروسی از راه می‌رسند با سه جسد غرق در خون در اتاق متروکه روبه رو می‌شوند.

یک مثلث از سه ملیت
رمان «جنگ تمام می‌شود» به قلم صادق وفایی در 160 صفحه توسط انتشارات هیلا در سال 1398 منتشر شده است. نویسنده در شخصیت پردازی این رمان نسبتا طولانی موفق عمل کرده است. کاراکترهای اصلی و کلیدی این رمان یک سرگردآلمانی، یک پرستار امریکایی و یک افسرروسی هستند که ازآغاز تاپایان کتاب با مخاطب همراه هستند و به قول معروف تکلیف شخصیتهای اصلی کتاب با با مخاطب روشن است. صادق وفایی مثل خیلی ازرمان نویسهایی که داستانشان پر از شخصیت‌های جورواجور است عمل نکرده و درواقع با همین مثلث، داستان را پیش برده است. یکی ازاشتباهاتی که امروزه بعضی ازرمان نویسها با آن دست به گریبانند استفاده از شخصیتهای متعدد در داستانشان است. رمانی که 10 شخصیت اصلی در ساختار آن باشد، طبیعتا جمع کردن، به پایان رساندن و به نتیجه دلخواه رسیدن آن، و از همه مهم تر راضی نگه داشتن مخاطب هم سخت تر می‌شود.

شخصیت‌های یک رمان مثل زنجیر به هم وصلند و نویسنده وقتی در رمانش کاراکتری می‌سازد باید تمام خصوصیات شخصیتی، اجتماعی و فیزیکی او را به طور کامل در اختیار مخاطب بگذارد و درست وحسابی آن را ساخته و پرداخته کند. گاهی نویسنده‌ها از شخصیتهای مختلفی در پیشبرد کتابشان استفاده می‌کنند و همین تعدد و شلوغی کاراکترهای داستان باعث می‌شود خواننده تصویر ناقص و گنگی از شخصیتهای شلوغ یک رمان داشته باشد و در پایان کتاب با سوالهای بی پاسخی در مورد تیپهای داستانی و عملکرد و شخصیتشان مواجه می‌شوند.

نویسنده «جنگ کی تمام می‌شود» در معرفی شخصیت‌های رمانش موفق عمل کرده است و علاوه بر معرفی سه کاراکتر اصلی داستان در فصل‌های میانی رمان با فلش بک به گذشته، خواننده را با زندگی خصوصی و فعالیت‌های اجتماعی و خانوادگی آنها هم آشنا می‌کند. مثلا گذشته سرگرد شولتز آلمانی را این گونه تشریح می‌کند: «...هانس در طول سال‌های دانشجویی شیفته عقاید مارتین هایدگر شد. دفاع هایدگر از نازی‌ها و عضویتش در حزب نیز مزید بر علت شد تا هانس در عقایدش درباره نازیسم و داشتن تعصب در این زمینه راسخ تر شود...» و در قسمتی دیگر از کتاب در مورد خصوصیات رفتاری و خلق و خوی شخصی افسر روسی می‌گوید: «... وقتی او با فردی چپ می‌افتاد، تا بیچاره‌اش نمی‌کرد دست بردارنبود. به همین دلیل مانند خرس‌های غول پیکر، که تا طعمه‌شان را را به چنگ نیاورند و پاره پاره نکنند منصرف نمی‌شوند، بدقلق و سمج بود...»

نگاهی به تاریخ
نویسنده با اتنخاب یک سوژه تاریخی سراغ یک موضوع غیر ایرانی رفته است . او برای نوشتن رمان تاریخی‌اش دست به تحقیقات بسیاری زده تا توانسته فضای ملتهب آخرین روزهای جنگ جهانی دوم در سراسر دنیا و شکست آلمانیها و پایان یافتن جنگ را به زیبایی به تصویر بکشد. صادق وفایی ازآنجا که نمایشنامه نویس هم هست از خلاقیت نمایشنامه نویسی‌اش در شخصیت پردازی و بیان دیالوگ به نحو خوبی سود برده و فضای داستان و دیالوگهایی که اززبان کاراکترها روایت می‌شود را باورپذیر کرده است.

داستان در یک خانه مخروبه اتفاق می‌افتد و ما از زبان سه کاراکتر گرفتارشده در آن خانه - از سه ملیت متفاوت- با تاریخ جنگ و آنچه که در آن دوران خاص، برمردمان جهان و خصوصا اروپا گذشته آشنا می‌شویم و درواقع نویسنده شرایط سیاسی و اجتماعی جنگ جهانی دوم در اروپا و جهان را از زبان شخصیت‌های داستان، در اختیارخواننده می‌گذارد. یک خانه مخروبه در شهر برلین که وسایل آن و قاب عکس هیتلر هنوز روی دیوارهای ترک خورده‌اش خودنمایی می‌کنند. خانه ای که زخمی شده جنگ است و به احتمال زیاد ساکنانش آنجا را از ترس مرگ ترک کرده‌اند و شاید هم زیر بمباران دشمن کشته شده اند. یک فضای تاتری در غروب آفتاب، با نورها و سایه‌روشن هایش. فضایی که بهترین مکان برای اجرای یک نمایشنامه با سه شخصیت محوری است و صدای شلیک گلوله و نفیر خمپاره و هیاهوی سربازان و غرش هواپیما‌ها که در پس زمینه خانه در جریان است. این صداها ی بیرون از خانه از اول تا آخر داستان همهمه وار به گوش می‌رسند.

لو رفتن قصه
در صفحات شروع داستان وقتی سرگرد شولتز آلمانی بعد از مدتها پیاده روی داخل خانه می‌شود، نویسنده در کمال ناباوری اشاره به مرگش می‌کند. این اتفاق دقیقا زمانی می‌افتد که خواننده درگیر تعلیق داستان شده و دارد لحظه‌های مهیج داستان را پابه پای نویسنده پیش می‌رود. اما نویسنده درست در اول داستان ماجرای مرگ سرگرد هانس شولتز شخصیت اول رمان را لو می‌دهد و باعث تعجب مخاطب می‌شود: «پس از آن همه دویدن و راه رفتن، وقتش بود در جان پناهی آرام و قرار بگیرد و کمی استراحت کند. اما خبر نداشت همین خانه نیمه مخروبه آخرین محلی است که ساعات پیش از مرگش را در آن سپری می‌کند.» این اتفاق در معرفی دو شخصیت دیگر داستان هم می‌افتد و نویسنده در صفحات نیمه پایانی کتاب به مرگ راشل امریکایی و افسر روسی هم پیشاپیش اشاره می‌کند. اگردقت کرده باشیم در رمانهای پر تعلیق و پر حادثه و خصوصا داستان‌های جنگی، اگر یک نویسنده از عنصر «غافلگیری» و پایان‌های «غیر منتظره» استفاده نکند بخشی زیادی از جذابیت داستان از بین می‌رود و خواننده با اشتیاق کمتری آن را دنبال می‌کند و ای کاش نویسنده با حفظ تعلیق، کشته شدن سه شخصیت داستان را فقط در صفحه آخررمان نشان می‌داد.

یک پایان تراژدیک
در آخر رمان نویسنده با یک پاراگراف محکم و ماندگار با اشاره به سرنوشت محتوم آن سه نفر و پایان یافتن جنگ، داستان را به شکل یک تراژدی مغموم به پایان می‌رساند: «... نیروهایی هم که وارد خانه شدند و آن سه جسد را آنجا دیدند، مطمئن بودند شاهد یک پایانند، همین طور، افرادی که بعدها این داستان را شنیدند، حتی بعداز آن که، آن خانه و محله تخریب و از نو ساخته شد. سرگرد شولتز، بهایی را که برای باورکردن پایان جنگ لازم بود پرداخته بود. کُشتی گرفتن‌های هانس با وجدانش تمام شده بود. جنگ واقعا تمام شده بود.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...