از تاریکی بیرونِ از این اتاق روشن | شرق


اگر داستانِ «می‌خواهم زنده بمانم» را- چنان‌که در نشست داستان‌خوانی بر سر جمع خواندید- عده‌ای تقابلی میان ادبیات و عکاسی یافتند و از آن سخن گفتند، داستانِ دیگر این مجموعه؛ «مکث آخر» [یونس تراکمه] را شاید بتوان روایتِ تقابلی دیگر دانست: ادبیات و مرگ. موریس بلانشو ادبیات را برخورد دو مفهوم به‌ظاهر مترادفِ مرگ و مردن می‌دانست. و از خلال این صورت‌بندی نسبت ادبیات را با مرگ نشان می‌داد. «ادبیات در نظر او مردن در مقابله با مرگ بود. مرگ را نمی‌شود نوشت، ولی نوشتن همواره مردن است.»

مکث آخر یونس تراکمه

داستان مکث آخر روایتی است میان مردن و مرگ. میان نوشتن و مرگ. از همان ابتدای داستان، از آنجا که راوی می‌گوید این روزها دیگر از هیچ خبری جا نمی‌خورد، باور نمی‌کند اما می‌داند که واقعیت دارد، که عادت کرده است به واقعیت در ناباوری‌هایش، و به صفحات مرگ‌ومیر روزنامه‌ها هم، گرد مرگ و روبه‌زوال‌بودنِ چیزی در فضا پاشیده می‌شود. «واقعیت این است که در جنگلی در اطراف رامسر اتفاق افتاده است. در یادداشتی هم نوشته هیچ‌کس مقصر نیست.» راوی، او را فقط دو بار دیده است. سال‌ها پیش، چهارده پانزده سال پیش، در یک کتاب‌فروشی که سراپا سیاه پوشیده بود و از نزدیک دیده بود که آن‌طور که شنیده زیبا است. و بار آخر هم همین چند ماه پیش، که باز هم سیاه پوشیده بود و صدایش زنگ آدمی را داشت که انگار هنوز در این دنیا کارها دارد. «من حالا که اینجا نشسته‌ام، در این اتاق کوچک روشن، هر بار که سر بلند می‌کنم و به شب تاریک بیرون از اتاق نگاه می‌کنم، به زنی فکر می‌کنم که می‌نوشت و نمی‌نوشت. می‌نوشت بی‌آن‌که قلم در دست بگیرد و چشم به سفیدی کاغذ بدوزد. چشم می‌بست، یا آن چشم‌های درشت و سیاه را به تاریکی می‌دوخت و می‌گفت تا بنویسند؛ نه، تا بنویسد، دیگری بنویسد. از تاریکی بیرون از قابِ در این اتاق روشن، او می‌گوید و من می‌نویسم. نوشتم رعنا، کسی را به این اسم نمی‌شناختم. هنوز هم نمی‌شناسم. بنویس، داستان رعنا را بنویس.» و داستان در چهار مکث نوشته می‌شود.

مکث اول: رعنا فکر می‌کرد، به قصه، به جمله‌ها و به تک‌تک کلمات، و می‌گفت و دیگری که روبرویش نشسته بود می‌نوشت. این بار هم به این آخرین داستان فکر می‌کرد و می‌گفت بی‌آن‌که صدایش شنیده شود.» این بار راز و رویای او چنان بزرگ بود که انگار نوشته هم تحملش را نداشت. «فرصت داشت تا راز و رویایش را در تاروپود قصه‌اش بتند. قصه تا رامسر کوتاه بود، پس فرصت داشت تا روی تک‌تک کلمه‌ها مکث کند: شب یک شب بهاری است. از غروب بی‌قراری زن شروع می‌شود...» زن منتظر است تا اهل خانه بخوابند و سکوت حاکم شود. تا وقتی چراغ‌ها خاموش شد و همه خوابیدند به طرف زیرزمین راه بیفتد. بعد همه جا ساکت است و تاریک. و تنها نور چراغ راهرو کمی اطرافش را نیمه‌روشن کرده است. چند متری طناب سفید می‌خواهد. حتما در زیرزمین پیدا می‌شود... «خط بزن، و زمزمه کرد: زیرزمین گنجینه‌ای است. این دفعه که وفا نکرد. مگر می‌شود یک تکه طناب درآن زیرزمین پیدا نشود؟ حالا که نبود. شاید خوب نگشتم. توی آن تاریکی بهتر از این نمی‌شد گشت. مهم نیست، رامسر که رسیدم می‌خرم.»

در مکث دوم رعنا دیگر به رامسر رسیده است. به جنگلی در رامسر. به اولین درخت که رسید و پا بر نمور خاک گذاشت، ایستاد. پاها از زمین کنده نمی‌شد. خسته است. بوی دریا مشامش را پر کرده است. بوی جنگل، بوی اقاقیا،  و بعد تا چشم کار می‌کرد دریا، و در انتهای آن دایره بزرگ و سرخ که فرو می‌رفت. تنها است، تنهای تنها. و همه این بوها و مناظر سکرآور و نوشتن و خط‌زدن‌ها، تنها دمی یا ساعتی فاصله می‌اندازد میان او و مرگ. آن کس که می‌نویسد و به ساحت کلام می‌آید، دیگر به عارضه زبان دچار آمده است. نویسنده به مرض زبان گرفتار است، دردی که درد دیگری است. و آخر داستان نویسنده در انعکاس تاریکی در آینه با آن مواجه می‌شود. دردی که با درد دیگری توامان به سوی مرگ پیش می‌روند. یک درد زن را با تن و چهره‌ای تکیده به مرگ می‌کشاند: «در سکوت به آینه خیره شد، به انعکاس تاریکی. و شمرده و آهسته گفت: تو خوب می‌دانی از تحمل درد گریزی ندارم؛ هیچ وقت نداشته‌ام. کلمه کلمه‌ای که گفتم و تو نوشته‌ای... اما آن درد، درد دیگری بود. دردی که در سینه‌ام می‌پیچید و تیر می‌کشید... به آینه خیره شد، چند لحظه‌ای، و بعد در سایه روشن آینه دید که چینی عمیق، از تعجب، بر پیشانی‌اش افتاده است. گفت: این هم از تصویر چهره و تن تکیده آخرین آدم داستان.»

اما درد دیگری، آن درد که نویسنده را از آن گریز نیست، که آن را در کلمه کلمه‌ای که نوشته است یا گفته تا بنویسند، تاب آورده است، همان دردِ نوشتن است. درست همان دردی که بلانشو آن را به مردن تعبیر می‌کند. «زبان چون عارضه‌ای نویسنده را به مرض زبان، مرضی علاج‌ناپذیر، ناگریز و رو به مرگ مبتلا می‌کند.» نویسنده سمتِ تاریکی است، سایه تاریکی بر او افتاده است. خود را در انعکاس تاریکی آینه می‌بیند. داستان‌هایش، همه در تاریکی شکل می‌گیرند، آخر زن عادت دارد با چشمان بسته فکر کند. سیاهی و تاریکی و انبوهی از فراموش‌شده‌ها، مطرودان و ناپدیدشدگان پا به پای نوشتن حاضر می‌شوند و دوباره غیب می‌شوند. مکث آخر، روایت مرگِ واقعی نویسنده‌ای است که پیش از آن با هر بار نوشتن تن به مردن داده است. درد نوشتن را تجربه کرده است. خود را به تاریکی کلمات سپرده است و سرآخر با اینکه خودخواسته یا ناگزیر به مرگ تن می‌دهد، از جایی در تاریکی «از تاریکی بیرون از قاب درِ این اتاق روشن» داستانِ مرگ‌ را می‌سازد، می‌گوید و راوی می‌نویسد، پس با اینکه مرگ، حامل غیاب زن است، او حالا اینجا در مکث آخر می‌ماند. نویسنده در طی این داستان در چند مکث، داستان‌هایی می‌سازد از لحظه مرگ، اینجاست که نوشتن امکانی می‌شود برای مکرر مردن، تا آن حد که از فرط مردن، مرگ منهدم شود. حالا رعنا، زنی که راوی کسی را به این نام نمی‌شناخت، اینجا در این داستان جاگیر می‌شود. گرچه آخرسر‌ لحظه مرگ فرا می‌رسد و از نوشتن جز به تعویق انداختنِ مرگ کاری ساخته نیست.

غزاله علیزاده، نویسنده معاصر ما سال‌ها پیش، کمتر از یک ماه از انتشار دومین رمانش، در خاطراتش نوشت: «انگار در خلاء می‌نویسم. قلم را که روی کاغذ می‌گردانم، این کلمات هیچ مخاطبی ندارد. هر کاری را بهتر از این بلد بودم بی‌معطلی می‌کردم. ولی این تنها کاری است که بلدم. خود اصلی من، همان خود داستان‌سراست. از ازل تنهایی و اضطراب در جهان ستمگر آن‌قدر بود که برای ادامه بقا باید خودم داستان‌های تسلاگر می‌گفتم و این عادت در من مانده است، برای ادامه بقا.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...