آدم‌های مانده در تاریخ | سازندگی


«پشت خط» چهارمین اثر داستانی مهدی افروز‌منش است که به‌تازگی از سوی نشر چشمه منتشر شده است؛ اثری موفق در ادامه موفقیت‌های پیشین نویسنده. افروزمنش با همان رمان اولش نشان داد که قصه و مخاطب را خوب می‌شناسد: «تاول» برنده جایزه هفت‌اقلیم به‌عنوان بهترین رمان اولی سال شد و پس از آن رمان «سالتو» و مجموعه‌داستان «باران در مترو» هم مورد توجه منتقدان و مخاطبان قرار گرفت.

پشت خط مهدی افروزمنش

«پشت خط» روایت آدم‌های همیشه پشتِ خط است. فرقی نمی‌کند کدام خط، پشتِ خط راه‌آهن، پشتِ خط جبهه یا پشتِ خط مرزهایی که توسط آدم‌ها کشیده می‌شود.

روایت، گذرِ زندگی اهالی محله‌ فلاح در جنوب تهران است. این‌بار نویسنده، خواننده را سوار بر قطار کرده و به دنیای فلاحی‌ها برده؛ ایستگاه پشتِ خط. او جلوه‌های دیگری از معنای محله را در این کتاب متبلور کرده ‌است. این مساله صرفا به این مربوط نیست که مکانِ بیشتر وقایع در محله است، بلکه بیش از همه به ویژگی‌های آدم‌های آنجا و پدیده‌های اطراف‌شان ربط دارد. و همچنین هویت‌شان که در شرایط خاص جامعه طراحی شده، روایت می‌شود. نویسنده محله‌ فلاح را به‌عنوان یک «کاراکتر» کنار انبوهی از شخصیت اصلی و فرعی در رمان معرفی می‌کند: «فلاح به ریل چسبیده است. مثل یک لکاته است. و بعضی باور دارند تجسم روح مردانگی در دهه‌های گوناگون است.» او تصویری جدید از روابط اجتماعی، گروه‌های شغلی، محله و طبقه‌ افراد می‌دهد که قابل درک و جذاب است.

کمتر شخصیتی در رمان «پشتِ خط» پیدا می‌شود که تحت‌تاثیر شرایط محیطش دست به انتخاب نزند. رفتار این کاراکترها گاه از فرط تاثیرپذیری از این شرایط محیطی است، اما آنچه به‌عنوان بارقه‌هایی نو در کتاب می‌درخشد، تقارن جنگ و عشق کنار هم با آنچه زندگی می‌نامیم، است. آنچه به این سوژه عمق می‌بخشد، حضور توامان این دو دنیا در درونِ بخشی از شخصیت‌ها و علی‌الخصوص در وجود راویِ داستان است. جنگ مضمون اصلی داستان نیست، بلکه عشق مضمون اصلی است، اما تاثیر مخرب آن بر شرایط و بازخورد آن و همچنین وضعیت بحران‌زده‌ مردم و ضربه‌های روحی و روانی آن به صورت مستقیم و غیرمستقیم در لایه‌هایی از داستان به چشم می‌خورد که بی‌شک روی مضمون اصلی عشق (عشق بین شاپور راوی و اشرف فلاح) هم اثر داشته ‌است. جنگ فقط هشت سال نبوده، جنگ همیشه بین مردم بوده، تنها شکل و شمایلش تغییر کرده است:

یکهو بار سنگینی روی دوشم حس می‌کنم. چشم‌های نمین آمنه به دهان من است. عقلم به حاج محسن می‌کشد. بعد یاد حرف‌هاش توی روزنامه‌های آن‌طرفی می‌افتم. حتی نوشته‌های داوود که گاهی جواب تندی بود به حرف‌هاش. از قبل از انتخابات بین‌شان شکرآب شده. یک روز با چند نفر شبانه آمدند خانه تا داوود را مجاب کنند از ریاست ستاد استعفا کند. با دلخوری بیرون رفتند. بین‌شان خط و خط‌کشی شد.
محسن گفت: «ما داریم تو خط می‌جنگیم بعد شما به‌جای این‌که پشت خط رو داشته باشین، دارین از اونجا خنجر می‌زنین.»
داوود گفت: «جنگ تموم شده محسن!»
همراه محسن گفت: «سردار چیزی تموم نشده، فقط شکلش عوض شده، دشمن رنگ عوض کرده، از شما بعیده!»

مهدی افروزمنش با ترکیب روزمرگی کارکترها با جنگ و سیاست هویت می‌سازد. رمان با جنگ آغاز می‌شود؛ از جایی‌که جسد یکی از اهالی فلاح از جنگ برگشته. راوی منتظر برادر اسیرش است. آذینِ محله حجله‌به‌حجله بستن است. انگار نویسنده دوربینی را رو به فلاح گذاشته و ساعتی گوشه تصویر کوک کرده که روی دور تند در حرکت است. فلاح رو به تغییر شب و روز می‌شود. در طول زمان بچه‌های فلاح بزرگ می‌شوند. مردها و زن‌ها پیر می‌شوند. عده‌ای می‌میرند. زمان نمی‌ایستد و این چرخه‌ باطل می‌چرخد. مکان رو به رشد است. درخت‌ها بریده می‌شوند. دوباره کاشته می‌شوند. خیابان‌ها عریض می‌شوند. ساختمان‌های کوتاه، قد می‌کشند. آدم‌ها روی دور تند درحال تغییرند. حتی بحران‌ها اعم از جنگ، صلح، موشک، قتل، اعتصاب و اعتراض. و این قصه ادامه دارد.

آدم‌های فلاح هر کدام قصه‌ای دارند. هرکس در قصه‌اش درحال جنگ است. یکی جنگ می‌کند برای عشق. یکی می‌جنگد برای زمین و باغ. یکی برای رفتن. جنگِ عده‌ای هم برای آخرت است. جنگ از دیرباز در تاریخ ایران بوده، اما نویسنده تلاش کرده تاریخ بر قصه‌اش تحمیل نشود و شخصیت‌ها را به حرف دربیارد تا روح قصه‌گویی رمان حفظ شود. رمان حرکت رو به آینده‌ دارد. آینده‌ای که همچون پایان رمان قابل پیش‌بینی نیست. در این حرکت قطارگونه شخصیت‌ها در برابر حوادث دچار آگاهی یا شناختی شده‌اند که روی‌شان تاثیر گذاشته است. شخصیت‌پردازی و لحن شخصیت‌های اصلی و فرعی، دیالوگ‌ها، نثر و فضاسازی و به‌کار بردن کلمات کمتر شنیده شده نشان از قدرت نویسنده در آخرین اثرش است: «لودر آرام‌آرام قهوه‌خانه را می‌جود. آرش زیر آوار می‌رود. گردنش مثل ساقه‌ شمعدانی جدا می‌شود. همگی به دیوار تکیه داده‌ایم. به ردیف عزاداران می‌مانیم. قاسم و نعمت جیک‌وپوک‌شان را دورتر انجام می‌دهند. رستم زیر لودر چنان له‌ولورده شده که بعید است کمر راست کند. ناخنک لودر تن شیرین را می‌درد، کاری از فرهاد ساخته نیست. جوانکی است با دو ابروی خط‌دار قوسی و دو گونه استخوانی نمکین توی لباس زربفت حریر که حریف لودر نمی‌شود، به ساعت نکشیده قهوه‌خانه‌ قدرت تل خاک می‌شود. آن‌طرف قاسم و نعمت روی تلواروی قهوه‌خانه، نقشه‌ عمارت بیست‌واحدی‌شان را بالا‌وپایین می‌کنند و این‌طرف کسی را نای حرف‌زدن نیست...»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...