با دلبستگی به دختری به نام «اشرف فلاح» که فرزند بانی و مؤسس محله است، سرنوشتِ عشق و زندگیاش را به سرنوشت پرتلاطم «فلاح» و روزگار برزخی حال و آیندهاش گره میزند... طالع هر دویشان در کنار هم نحس است... زمینی برای بازی خردهسیاستمدارها و خردهجاهطلبها... سیاست جزئی از زندگی محله است... با آدمها و مکانی روبهرو هستیم که زمان از آنها گذشته و حوادث تکهتکهشان کرده است. پوستشان را کنده و روحشان را خراش داده
روزی روزگاری پشت خط… | کافه داستان
رمان «پشتِ خط» نوشتهی مهدی افروزمنش مانند سه رمان قبلی او در بستر محلهای واقع در پایینشهر تهران شکل میگیرد. اما آنچه رمان «پشتِ خط» را از دو رمان دیگر متمایز میکند، جغرافیا به عنوان شخصیتی مستقل است. در این رمان محله صرفاً یک مکان و بستر برای اتفاقات رمان نیست؛ جایی که منطق روایی اتفاقهای عجیب، غریب و تلخ را شکل میدهد.

در این رمان محلهای به نام «فلاح» از همان ابتدا شانهبهشانهی قهرمان و راویِ داستان حرکت میکند و خودش را با اِلِمانهایی مثل خانهها، باغها و درختان چنارش برای خواننده معرفی میکند و ساخته و پرداخته میشود. «فلاح» در رمان «پشتِ خط» روح دارد؛ روحی تنها و سرگشته درست مثل قهرمان و شخصیتهای اصلی و فرعی داستان. داستان او چنان با داستان آدمها در هم تنیده شده که نمیتوان شخصیتی را همراه داستان و سرنوشتش از سرنوشت و داستان «فلاح» جدا کرد. حتی آدمهایی که از آن کوچ کردهاند یا مردهاند، روح و جسم پوسیدهشان در «فلاح» حضور دارد.
نویسنده با آگاهی محلهای را برای برههی تاریخی رمانش انتخاب کرده که چون آدمهای آن زمان در سیل حوادث چهلوچندساله هر روز و هر ثانیه در حال تغییر و تحول بوده است. «فلاح» پابهپای آدمهایش رنگ و شکل و عطر و بو عوض میکند؛ ذائقه و علایقش تغییر میکند؛ حتی آدمهایی که دوست دارد و ندارد و تنها راوی که قهرمان رمان نیز هست به گذشته و روح آدمهایش دل بسته است. او ناظر دگرگونی «فلاح» و مردمانش است. راوی شاید تنها کسی است که بیواسط به عشق، به خاک و به تمام آنچه در «فلاح» و برای آدمهایش اتفاق میافتاد، بدون اینکه حس خودش را دریابد یا آن را واکاود و تحلیلش کند، علاقه دارد. زندگی راوی با نگاه کردن و سیر کردن در زندگی آدمهای «فلاح» سپری میشود. زخمها، رازها و روح سرگشتهی «فلاح» و آدمهایش در روح و جسم او رسوب میکند و بزرگ میشود، اما همچنان میان باور خوش گذشته جا مانده است.
راوی از همان ابتدا با دلبستگی به دختری به نام «اشرف فلاح» که فرزند بانی و مؤسس محله است، سرنوشتِ عشق و زندگیاش را به سرنوشت پرتلاطم «فلاح» و روزگار برزخی حال و آیندهاش گره میزند. راوی و قهرمان داستان خودش پسری از نَسَب مردی است که روزی به «فلاح» پا گذاشت و دل به خاکش بست و درختان چنارش را کاشت و باغهایش را آباد کرد و بعدها پدرِ دختری که او عاشقش شده، محله را غصب کرد و از آن اصالت بیرون آورد و نام خودش را روی محله گذاشت. این یعنی سرنوشت راوی و دختر با نزاع و جدایی پیونده خورده است. طالع هر دویشان در کنار هم نحس است و همیشهی خدا یکی ماندنی است و دیگری فراری.
نویسنده با انتخاب دوگانهی نام برای راوی و قهرمان داستانش که از طرف پدری فرهاد خطاب میشود و از طرف مادری شاپور صدایش میکنند، از همان ابتدا شخصیت دوگانه و دودلی را برای ما ترسیم میکند. او همیشه میانهی دوخط است؛ درست روی ریل قطاری که از «فلاح» میگذرد. نه کامل با این ور خطیهاست، نه با آن ور خطیها. با هر دو رفیق و با هر دو بیگانه. او همیشه دچار ترس است؛ ترس از رفتن، ترس از ماندن. ترس از دلبستگی و دلبستگی را فریاد زدن. او تنها کسی است که در میانه دود، جنگ، کشمکش و سیاست میان هر دو خط حرکت میکند و ناظر و همراهشان است. اما اشرف فلاح، دختری که او دوست دارد، از همان تصویر اولی که از او در رمان میبینیم، سرسخت و یاغی است. تخس و خود رأی. یک قدم کوتاه نمیآید.
اشرف با هر باد مخالفی که او را از بندها برهاند، پرواز میکند. از جریان آرام رود بیزار است و هر موج کوچکی، چه موجی که میداند فقط به اندازهی ثانیهای آب را پرتلاطم خواهد کرد، چه امواجی که مدتها بعد از فرونشستنشان هم دلِ رود و صاحبِ رود را همیشه خواهند لرزاند، دانسته و ندانسته همراه میشود. در این میان، راوی برای او هیچوقت همراه خوبی نخواهد بود. او پل یا پلهای برای پریدن اشرف است. راوی و قهرمان داستان تنها درست پایان رمان متوجه این موضوع میشوند، زمانی که دیگر از «فلاح» نه پوستی باقی مانده نه روحی و اشرف برای همیشه در بیخبری گریخته است. زمانی که ریشهها دیگر نیستند و زمین و خاکش را نان به نرخ روز خورها به توبره کشیدهاند. برای همین راوی رفتن را به قرار و حراج آنچه او را به گذشته و «فلاح» متصل میکند، ترجیح میدهد.

نویسنده در رمان سومش، در آخرین کتاب از سهگانهای که به نگارش در آورده، تنها به جغرافیا و آدمهایش توجه نداشته است. روح و زندگیِ مکان در این ور دنیا، یعنی خاور میانه، عجیب به تاریخ گره خورده است. زمان و برههی تاریخی که نویسنده انتخاب کرده، درست مثل ظرفی است که مکان و آدمهایش را در خود احاطه کرده است. رمان در بحبوحهی جنگ آغاز میشود، از صحنهای پر از شور و هیجان کودکانه برای جانماندن از جنگ و پیوستن به بازی بزرگترها. «فلاح» هر روز در حال تماشای از دست دادن جوانانش است. در هر کوچه چندین حجله مزین به نام جوانی برپا شده و در این میان آدمها گروهگروه و بخشبخش شدهاند. در این برههی داغ تاریخی، نگرش مردمان محله را مردان بزرگ سیاست تعیین میکنند. محلهای که هرکس خواسته تکهای از آن را پاره و سعی کرده نام خود را بر آن بگذارد. در زمانهی جنگ مردمان عاشق جنگند و از جهاد غافل نمیمانند. مزدور و منافق را خود محاکمه و طرد میکنند.
جنگ که به پایان میرسد، در این هیاهوی بسیار برای هیچ هاج و واج میمانند. همه چیزشان را از دست دادهاند. گاهی برای تمام شدن جنگ فغان میکنند و گاهی آرزو دارند روزگار خوش شود، اما «فلاح» بعد از جنگ، زمینی برای بازی خردهسیاستمدارها و خردهجاهطلبها میشود. چنارهایش را که نمادی از زندگی یا حضور لحظهایِ هر آدمی است که در آن قدم گذاشته، یکییکی از ریشه میکنند و «فلاح» گویی در زمانهی صلح بیشتر ویران و بیریشه میشود. آدمهای فلاح به شدت سیاسی هستند. حتی اگر سوادش را نداشته باشند. از پیرزنی به نام عزیز گرفته تا قهوهچی و آلمانیای که زیاد حرف نمیزند. سیاست جزئی از زندگی محله است. نویسنده بدون اینکه توصیفات و پرداخت مفصلش از «فلاح» رمانش را دچار اطناب کند، لحظهای از آن غافل نبوده است. حتی زمانی که حوادث به سمت دانشگاه و میان مردم میرود؛ یا راوی و آدمهای داستانش در خود خلوت میکنند، باز روح «فلاح» حضور دارد.
نویسنده رجبهرج و کلمهبهکلمهی داستان، مکان، تاریخ و آدمهایش را به هم گرده زده، ساخته است و در نهایت شخصیت و کل واحدی را خلق کرده که نمیشود از هم جدایشان کرد. نمیشود گفت، رمان «پشتِ خط» رمان شخصیت است، یا نه رمان موقعیت. اتفاقمحور است، یا نه شخصیتمحور. زمان، مکان و آدمها در رمان به شکل جزء در نظر گرفته نشدهاند و نویسنده همهی آنها را به شکل کلی واحد و جدا ناپذیر در آورده است.
در رمان «پشتِ خط» هیچی عنصری از اجزای دیگر جلو نمیزند، یا بیش از اندازه به آن پرداخت نمیشود. نمیشود فصل یا بخشی را از فصل و بخش دیگر تفکیک کرد. حتی زمان چنان روان و آرام لابهلای اتفاقها و مکانها جلو میرود که انگار جنگ، شلوغی دانشگاه، بازداشتها و مرگها همین دیروز اتفاق افتاده است. سیر اتفاقها درست مثل سیر اتفاقهایی که در زندگی میافتند، چنان پشت سرهم و وصل به هم هستند که گذرش را احساس نمیکنیم و این باعث میشود از خواندن رمان خسته نشویم.
در رمان «پشتِ خط» با داستانی سر و کار داریم که لحظهای نبض جریانهای درونیاش کُند یا قطع نمیشود. از هیچ فصلی گذری رد نمیشویم. هر چیزی که در «فلاح» اتفاق میافتد به هم ربط دارد؛ افتادن شاخهی یک درخت؛ صدای سوت قطار؛ سکوت پیرزنی بنام عزیز؛ ماغ کشیدن پسری ترسیده از سر و صدا؛ هر کدام نشانهای است برای اتفاق و حادثهای که قرار است بیافتد.
راوی در این سیر حوادثی که دومینووار پشت سرهم روی سر «فلاح» آوار میشود، بزرگ میشود و پوست میاندازد. ساکتتر، بیتفاوتتر و ناامیدترمیشود. تنها نقطهی امید و اتصال او به «فلاح» اشرف است. راوی درست مثل پسرکی جامانده در ایستگاه قطار است. مادرش او را رها کرده و او هنوز امید واهیای به برگشتش دارد و اشرف بر میگردد، اما تنها آمده تا مثل حرکت آرام باد قبل از طوفان تمام آنچه از «فلاح» و آدمهایش باقی مانده بکند و ببرد.
در رمان «پشتِ خط» با آدمها و مکانی روبهرو هستیم که زمان از آنها گذشته و حوادث تکهتکهشان کرده است. پوستشان را کنده و روحشان را خراش داده است. تبدیلشان کرده به چیزی که هم هست و هم نیست و اصلاً یادش نمیآید چه بوده. چون دیگر چناری نیست تا آنها را به یاد آدمی که رفته و اتفاقی که افتاده، بیاندازد. ریشهها و خانهها ویران شده و آدمها گم شدهاند و در آخر راوی در عصیانی فروخورده دلش میخواهد همان یک ذره حافظه هم پاک شود و برود.
آدمهای ناقص و ناسور، آدمهایی که مثل راوی رمان کَم وگم هستند، همیشه دنبال چیزی میگردند که به آن پیوند بخورند و وصل بشوند. حتی اگر آن چیز عشقی باشد که وجود نداشته و ندارد. در انتها راویِ جا مانده در ایستگاه قطار دیگر میترسد منتظر بماند. از فلاحی که باقی مانده و آدمهای ته کشیده به سمت عشقی میگریزد که نمیداند پیدایش میکند یا اگر پیدایش کند، نامش عشق هست. اما «فلاح» با آن تصویر مشوش میگوید، زخمها میمانند. کوچ هیچ دردی را دوا نمیکند. خاک و آدمهای مرده و زندهاش همراه زخمها و بغضهایِ نصفهکاره با ما به هر جایی از این دنیا کوچ میکنند و آخر روزی در تنهایی و سکوت جانمان را میگیرند.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............