ناطوردشت، این بار پایانی دیگر | هم‌میهن


«گاهی با افرادی مواجه می‌شویم، حتی کاملاً غریبه که در همان نگاه‌اول ما را جذب خود می‌کنند، به‌شکلی تقریباً تصادفی، ناگهانی، بی‌آنکه کلمه‌ای ردوبدل شود.»
صحنه تاریک است. نور برای مدت کوتاهی صحنه را روشن می‌کند. بلا در صحنه است. نمایش اجرا می‌شود و باز هم بلا در تنهایی و تاریکی محو می‌شود... «ندای درون» [The sound inside]، نمایشنامه‌ای است در پنج‌صحنه که از مجموعه جهانِ نمایش نشر نی، منتشر شده است. اگر خوش‌شانس باشید و پیش‌ازاین، «ناطور دشت» را خوانده باشید، با شروع کردن «ندای درون»، انگار پا در خانه‌ای می‌گذارید که میزبان، آشناست.

ندای درون» [The sound inside]،  ادم رپ [Adam Rapp]

بلا لی‌ برد، استاد میانسال دانشگاه است. داستان او و یکی از شاگردانش، در میان دو تاریکی تحقق می‌یابد و مرگ، یکی از آن‌ها را می‌بلعد.

هولدن کالفیلد نوجوان، پس از اخراج از دبیرستان و سرگشتگی‌های فراوان، از پایان «ناطور دشت» سلینجر برمی‌خیزد و در «ندای درون» ادم رپ [Adam Rapp] قدم می‌گذارد. ادم رپ در «ندای درون»، هولدن را در هیئت کریستوفر درمی‌آورد و کمی هم به سن آن می‌افزاید. حالا هولدن، کریستوفر این داستان، دانشجوی سال اول دانشگاه است؛ باز هم از قیدوبندها رها شده و در جست‌وجوی آنچه خود هم نمی‌داند چیست. اینکه هولدن چطور دبیرستان را به اتمام رسانده و به دانشگاه رسیده است را کسی نمی‌داند و به اتصال فکر و خیال این دو نویسنده در فاصله زمانی بیش‌از نیم‌قرن بستگی دارد. گویی رپ، ایستاده در قرن بیست‌ویکم، شمایل تاکسی‌درمی شده هولدن را از پستوی ادبیات آمریکای قرن‌بیستم خارج می‌کند، جان دوباره در آن می‌دمد و آن را در بستری که می‌خواهد، جای می‌دهد. حالا کریستوفر در کلاس داستان‌خوانی و هنر نوشتن بلا، با تمام حواس به «جنایت و مکافات» داستایوفسکی گوش می‌سپارد و برخلاف تمام دانشجویان دیگر آن کلاس، صرفاً با راسکولنیکوف همدردی نمی‌کند؛ چراکه باور دارد داستایوفسکی چنین شخصیتی را برای فکرکردن به مسائل اخلاقی خلق کرده است. گویی به‌مثابه یک نویسنده، ورای همه‌چیز را می‌بیند.

کلاس‌های پاییز خانم بلا همیشه با «جنایت و مکافات» شروع می‌شود. حالا در اوج داستان که راسکولنیکوف، پیرزن نزول‌خوار و خواهرش را کشته است، گرمای بحث کلاس داستان‌خوانی و هنر نوشتن خانم بلا، بسیار سوزان است و دراین‌میان پسرک جوانی برمی‌خیزد، آبی روی آتش داغ کلاس می‌ریزد و همه را در سکوتی عمیق فرو می‌برد. کریستوفر ادعا می‌کند: «یه‌روز لحظه‌ای مثل اینو خلق می‌کنم!» انگار کسی بشقاب غذای خود را وسط اتاق پرت کرده است. بی‌گمان تمام دانشجویان آن‌کلاس همین را می‌خواهند که چنین لحظه‌ای، چه‌بسا کمتر اما در حدواندازه قلم داستایوفسکی خلق کنند، اما به‌زبان‌آوردن و ادعاکردن آن هم جرأت می‌خواهد.

کریستوفر به خانم بلا اظهار می‌کند که قصه‌ای در سر دارد. او به سبک نویسندگان قرن 19، از ماشین تایپ دستی استفاده می‌کند و زیربار تایپ‌کردن با هیچ سیستمی حتی کمی پیشرفته‌تر هم نمی‌رود. دیدارهای استاد و شاگرد ادامه پیدا می‌کند و هربار قصه‌ی کمی جان‌گرفته‌ی کریستوفر، برای خانم بلا نقل می‌شود. دراین‌میان ارتباط عمیقی میان این‌دو شکل می‌گیرد؛ تا حدی که خانم بلا پس از خستگی از بیماری و تصمیم برای پایان‌دادن به زندگی خویش، از کریستوفر کمک می‌خواهد. کریستوفر موظف است داروی دوم را پس از تزریق اول و بیهوشی کامل خانم بلا تزریق کند و به زندگی او خاتمه دهد؛ اما همیشه انسان خود را در اولویت قرار می‌دهد. گویی حتی در مرگ خودخواسته هم چنین است. چه‌چیزی آن‌دو را چنان عمیق به هم وصل کرده بود؟ قصه‌ای که در ذهن کریستوفر همگام با لحظه‌ها و زندگی‌اش شکل می‌گرفت یا آنچه در خواندن «جنایت و مکافات» رخ داده بود؟

حالا کریستوفر محو تماشای تابلوی 20 در 20 اتاق خانم بلا می‌شود که زنی انگار میان مزرعه‌ذرت تازه برداشت‌شده، روییده است؛ چنان ساکن و بی‌حرکت که گویی از ابتدای خلقت آنجا بوده است و هیچ‌چیزی آن را تکان نداده است. به‌گمان او، زن در قاب، استاد میانسال اوست. کریستوفر قصه مرگ خود را می‌نویسد و درنهایت به همان گونه‌ای که می‌خواهد، به پیشواز مرگ می‌‍‌‌‌رود. درحالی‌که قرار بود خود، مسبب مرگ دیگری باشد. اینجا قصه جور دیگری پیش خواهد رفت. هولدن کالفیلد این‌بار برخلاف «ناطور دشت»، به بیمارستان ‌روانی نمی‌رود بلکه زیر انبوهی از برف دفن می‌شود. ندای درون او -چه در هیئت هولدن، چه در هیئت کریستوفر- از یک جنس است اما «ندای درون» پایانی است بر تمام رنج، سرگشتگی و ابهام او در زندگی.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...