برآمده از دل تاريخ | اعتماد


رمان «فوران» برشی تاریخی از زندگی و معیشت مردمانی است كه می‌خواهند در جغرافیایی گرم و بسته و كوچك و ایلیاتی به مناسباتی مدرن و گسترده كه سر دیگرش به جهان‌های آن سوی آب‌های آزاد وصل می‌شود گام بگذارند و به یك دگردیسی و دگرباشی برسند و این رمز نوشتن و ضرورت آفرینش این اثر است؛ گذاری كه هم ضرورتی تاریخی و هم ادبی را به ما یادآوری می‌كند و قباد آذرآیین آن را به درستی درك كرده است.

فوران قباد آذرآیین

معرفی شخصیتی اسطوره‌ای، خالوزال كه در ذهن جاری زمان تداوم جالینوس تا بزرگمهر ایرانی و جاماسب خردمند شاهنامه است. طرح داستان توالی زمانی را حفظ كرده و رابطه علّی و معلولی حوادث به درستی طرح را حمایت می‌كنند. انسجام كار توانسته سازواره‌های داستانی مثل شخصیت‌پردازی، كشمكش‌ها و دیالوگ‌های صحیح كه كنش و درونمایه داستان را شامل می‌شوند به تصویر بكشد. در این كتاب، قباد همچون یك نویسنده كهنه‌كار عمل كرده است. هنری جیمز طرح داستان‌های خود را از درون گفت‌وگوهای دیگران در محیط زندگی پیدا می‌كرد. داستایوفسكی هم مثل یك جامعه‌شناس و روانكاو با نگاه به شرایط اجتماعی محیط خود و تاثیر مستقیم آن بر زندگی آدمیان، رمان‌هایش را خلق می‌كرد. برخی نویسندگان، داستان را بر محور شخصیت‌پردازی و گفتمان كاراكترها پی می‌ریزند و برخی دیگر داستان را بر مبنای حوادث و اكشن و رابطه علّی و معلول حوادث نسبت به هم قرار می‌دهند. در داستان فوران، انگار حوادث و شخصیت‌ها پا به پای هم پیش می‌روند. نویسنده تصویری از برشی تاریخی در شهری پرت و دور افتاده را در استان جنوبی (خوزستان) مجسم می‌كند كه در دهه‌های 30 و 40 و 50 و... شمسی به واقع رخ داده بود.

در حالی‌كه مدرنیته از بالا در قرن 19 با ورود صنعت چاپ، مدرسه دارالفنون و تلگراف كه ارتباط ایران را از هند به اروپا و روسیه میسر می‌كرد وارد كشور شده بود در محدوده‌ای از سرزمین نفتی جنوب، مدرنیته‌ای در قرن 20 پا گرفت كه از پایین به بالا بود و نه اشراف و نه بورژوازی سنتی ایران در آن نقشی نداشتند و عناصر اصلی فرگشت آن را ایلیاتی‌ها و كارگران صنعتی تشكیل می‌دادند كه در كنار احزاب چپ با تولد پرولتاریای صنعتی مناسباتی شكل گرفت كه سندیكا و بیمه بیكاری و حقوق كار را نیز وارد سازوكار سفره مردمان كرد (مفاهیم و سازوكاری كاملا نو كه پیش از آن در آن منطقه سابقه‌ای نداشت) و نویسنده در همین زمینه كه موجب دگردیسی در انسان بختیاری شد آگاهی و شناخت خود را نشان داده است. نسلی از جوانان دهه‌های 20 و 30 كه در سازمان جوانان احزاب چپ شركت داشتند و از مناسبات عشایری كنده شده بودند و در صنایع و كارخانجات نفتی جذب كار شدند.

نسلی درخشان كه تا سال 57 در عرصه‌های سیاسی، اجتماعی، هنری و ادبیات، پر شر و شور ظاهر شدند. در داستان فوران، تقابل‌ها به شكل اسطوره‌ای و مدرن رژه می‌روند. تقابل انسان با انسان، تضاد انسان با طبیعت و تقابل آدمی با خود. می‌گوید: «داستان سیاوش كه تمام كرد، تاته دم آخر وصیت عجیبی كرده بود. شاهنامه و هفت بندم بگذارید لای كفن‌ام...» و تقابل سنت و اسطوره با امر مدرن را این‌گونه تصویر می‌كند: «بختیار گفته بود، دست وردار زن. وقتی پیمونه‌ات پر شد دیگه بابای دكترها هم نمیتونن كاری برات بكنن. ماه‌صنم گفته بود: مگه خودت نگفتی دكتر لندنی سلاطون یه جوونو هم علاج كرد؟» و در این گیر و دار، قباد به مناسبات عشایری و آدم‌هایی كه اعتقادات ساده مردم را به دكان تبدیل می‌كنند و از این نمد برای خود كلاهی می‌دوزند، اشاره می‌كند.

ملایوسف كه با ترفند نظر برگردانی می‌خواهد در كمپانی جای كسی دیگر را برای خود اشغال كند باید نان كارگری دیگر را آجر كرده و او را بیكار كند و البته سوار بر اعتماد اطرافیان.

آنجایی كه ماه‌بانو از زن جوان سراغ از ملایوسف می‌گیرد: «ملا شده ناتور كمپانی و ماه بانو با شنیدن خبر زانو بریده و رمبیده روی خاك...» كه لحظه‌ای تلخ و دردناك، اما گویا آگاهی بخش هم هست.در فوران، ضمایر اول شخص، دوم شخص و گاه دانای كل به عرصه می‌آیند. از سفره غذا در منازل ده فوتی و بیست فوتی‌ها و گفت و لُفت اهل منزل و لین‌های كارگری، سكوت منازل و بعد موردهای كوتاه حیاط‌ها كه همسایه‌ها را از هم سوا نمی‌كرد، اما حالا دیوارهای بلوكی روی سینه‌ام سنگینند. استخدام در شركت نفت و روزهای تحویل خوراكی و رشن7. و... همه چیز در حادثه و زمان و گفت‌وگو می‌گذرد و گاه نویسنده، خواننده را غافلگیر می‌كند و در حالتی از تعلیق، زمان را به عقب می‌كشاند و سكون و سكوت... و بعد نیروانا و چه تصویر شگفتی... ماه بانو می‌گوید انگار با خود، انگار زمزمه اما همذات پنداری نویسنده هم هست و یكی شدن با ماه بانو در لحظه: «...‌ای به قربون همون زندگی عشایری‌مون...ساق‌های ماه بانو تا قوزك توی برف است. سنگین گام برمی‌دارد. پرنده‌ای بی‌هوا جلوی پایش پر می‌كشد، كبكی است.

ماه بانو می‌ایستد و پرواز كوتاه و پایین كبك را تماشا می‌كند. خم می‌شود و دستش را تا آرنج فرو می‌كند توی برف و ساقه كرفس كوهی را بیرون می‌كشد، عمیق بو می‌كشد. چشم‌ها را می‌بندد تا لذت بوی خوش كرفس كوهی را به سینه بكشد. زیر لب زمزمه می‌كند: چك چك شكفتن چویل و شرنگه آب/ قهقهه كبك دری نمی‌ذاره بكنیم خواب. بختیار رو به تاته گفت: «تاته راسته هر كه كتاب امیر ارسلان را بخونه در به در می‌شه؟ و تاته هم می‌گوید: البته كه راسته. حرف قدیما با حساب بود...» و البته كتابخوانی و مطالعه را در استعاره‌ای زیبا و پیچیده و خط قرمز كتابخوانی را در عصری سیاه و درد زده به تصویر می‌كشد كه حاصل آن هم رنج دانایی است؛ چه در زمانه پیله‌وران و دوره‌گردان و كیسه‌كش‌ها و بزازان و چه در عصر مدرن.

آذر آیین در این داستان از زبان كاراكترهای خود زیاده‌گویی نكرده و در دیالوگ شخصیت‌ها، حد ایجاز و كوتاهی جملات را كه مشخصه نثر فارسی دری است رعایت كرده كه از نكات بارز كتاب است اما این داستان، سرگذشت استحاله نسلی است كه در خلال تقدیر آدمیانش رگه‌های تاریخی و صد ساله تفكر و فرهنگ چپ را كه نطفه‌های آن را مهاجرت روستاییان و كارگران ایرانی به چاه‌های نفت باكو و قفقاز بسته بودند به تصویر می‌كشد؛ مهاجرتی كه اندیشه سوسیال دمكراسی را وارد ادبیات ما كرد.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...