ترجمه معصومه علیگل | اعتماد
دیوید فاستر والاس [David Foster Wallace]، نویسنده و جستارنویس امریکایی بود که نشریه تایم رمان «شوخی بیپایان» او را یکی از صد رمان برتر انگلیسیزبان بین سالهای 1923 تا 2005 معرفی کرده است. فاستر والاس را بیشتر برای نوشتن همین رمان و خودکشیاش در سال 2008 میشناسند اما او بااستعدادترین و اصیلترین نویسنده نیمه دوم قرن بیستم به شمار میرود. او که متولد سال 1962 بود، به نسلی تعلق داشت که هجوم رسانهای تلویزیون را در جوانی از سر گذرانده بودند، به همین دلیل میتوان نگرانیاش از تبدیل شدن هنر به «سرگرمی» و عواقب آن را در آثارش مشاهده کرد. در ایران دو مجموعه داستان «یاد نئون بخیر» و «فراموشی» همچنین مجموعه جستارهای «این هم مثالی دیگر» از این نویسنده ترجمه و منتشر شده است. در ادامه متن گفتوگوی رادیویی استیون پالسون، مجری برنامه «To The Best of Our Knowledge» را با دیوید فاستر والاس درباره هراسهای کودکی، عصر هجوم تلویزیون و دنیای تجاریمان میخوانید.
مهمان من دیوید فاستر والاس است؛ نویسندهای که نام مجموعه داستان جدیدش «فراموشی» است. ابتدا میخواهم به طور خاص درباره یکی از داستانها صحبت کنم؛ داستان «روح، کارگاه آهنگری نیست.» این داستان را چطور توصیف میکنید؟
هرچقدر بخواهم میتوانم توضیح دهم دیگر، درست است؟ داستان درباره پسربچهای است که در مدرسه مشکل حواسپرتی دارد و در روزی که ممکن بود خاصترین روز زندگیاش باشد، حواسش جای دیگری بود، روزی که معلمش به نوعی دچار حمله روانی میشود.
معلم جایگزین این کلاس چند بار روی تختهسیاه مینویسد: «بُکشیدشان» و زمانیکه بچههای کلاس چهارم کمکم متوجه رفتار او میشوند-اینکه عملا عقلش را از دست داده است- وحشتزده میشوند.
بله.
اما راوی داستانتان که جریان آن روز را تعریف میکند، عملا آن روز حواسش جای دیگری بود، چرا که قبل از شروع همه این اتفاقها از پنجره کلاس بیرون را نگاه میکرد و نظارهگر برخی اتفاقهای عجیب دیگر بود.
بله، در کل داستان عجیبی است چون راوی بخشی از آن را از دید کودک و بخشی دیگر را از دید بزرگسال تعریف میکند. اما اساسا دغدغه اصلی او این است که زندگیاش تا چه حد کسلکننده و بیمعنا بوده و چطور اتفاقی به این هیجانانگیزی را که یک بار در زندگیاش پیشآمده، اینطوری از دست داده است. و از همه جالبتر اینکه نمیخواستم این قضیه طوری به نظر برسد که خیلی...
در واقع داستان بسیار جالبی است و فکر میکنم بخشی بهخاطر اینکه جایی دیگر از داستان، تقریبا اواخر آن همه چیز عوض میشود و داستان راجع به ترس یک کودک از دنیای بزرگسالها میشود و ظاهرا به نظر میرسد این پسربچه میترسد شبیه پدر خودش که کارگزار بیمه است، بشود. امکان دارد بخشی از داستان را برایمان بخوانید، فکر میکنم از صفحه103 یا قبل و بعد از آن شروع کنید خوب باشد.
بله، متوجهام. پس الان بخوانم؟
بله
[والاس بخشی از داستان «روح، کارگاه آهنگری نیست» را میخواند.]
عالی بود، متشکرم. بسیار خاطرهانگیز بود. میدانید این را باید بگویم که وقتی اولین بار این قسمت را خواندم، این طور به نظرم رسید که بخشی از نوشتههای کافکا را میخوانم، چیزی شبیه کابوسِ دنیای معمولی. آیا برای شما هم تداعیگر چنین چیزی بوده است؟
خب، راستش نه، داستان عجیبی است برای اینکه داستان ابتدا به صورت سوررئال شروع میشود و بعد بخشهایی از آن به معنای واقعی اوج داستان هستند، اما اوجی که بیشتر شبیه نوعی رئالیسم ساده و روزمره است تا سوررئال. به همین دلیل خودم فکر میکنم، آخر داستان به نوعی نقطه مقابل تفکر کافکاست. به نظر خودم هم این قسمت از داستان خیلی عجیب است، خیلی.
در دوران کودکیتان از این جور ترس و هراسها داشتید؟
به نظرم، من این طور فکر میکنم در کشوری که داشتن چنین نگرانیهایی بسیار عادی است، یکی از هراسهای بزرگمان کسالت و دلمردگی است، و به نظرم کمی تا قسمتی از این کسالت و دلمردگی روحی ناشی از تکالیف خانگی یا به طور خاص مباحث خشک کلاس است. هنوز آن زمان را در مقطع ابتدایی به یاد میآورم که بعضی معلمها میگفتند امروز میخواهیم سینما برویم و فیلم ببینیم و ما چه نفس راحتی میکشیدیم و این نفس راحت کشیدن فقط از روی لذتگرایی نبود که بگوییم: «وای، قرار است به ما خوش بگذرد.» به نظرم این اتفاقها یک جور رهایی از تحمل فشار باری سنگین بود. راستش نمیدانم. شاید واقعا هم بارسنگینی بود.
آیا شما هم به کار و رفتار والدینتان نگاه میکردید، بهخصوص کارهای پدرتان و با خودتان میگفتید که: «وای خدای من، نمیخواهم مثل او شوم؟»
نمیدانم، پدر و مادرم هر دو معلم بودند در نتیجه همیشه خدا هم رنگپریده و وحشتزده بودند، زمانهایی که قرار بود کوهی از برگههای امتحانی را تصحیح کنند. اما به نظرم بیشتر هراسهایم به والدین دوستانم یا دوستانی است که به نوعی کارمند اداره شدهاند. اساسا به ماهیت کسالت علاقهمند شدم؛ چیزی که احساس میکنم مساله بسیار مهمی است و هنوز هیچ یک از ما به آن نپرداختهایم، چرا که فکر میکنیم این حالت صرفا احساسی است که باید با آن کنار بیاییم و به نظرم همین کار را هم میکنیم.
خب جالب است برای اینکه وقتی آن داستان را میخواندم به کودکی خودم فکر میکردم، زمانیکه پدرم - که استاد دانشگاه بود - معمولا بعد از صرف شام به طبقه بالا و به اتاق مطالعهاش میرفت و در را میبست و من نمیدانستم او در آن اتاق چه کار میکرد. اما یادم میآید آن زمان خیلی کوچک بودم و فکر میکردم اینکه پدرم هر شب این کار را باید انجام بدهد، اصلا جالب به نظر نمیرسد و نمیخواهم یکی مثل پدرم شوم. البته که از بعضی جهتها شبیه او شدهام، چراکه وقتی به خانه میروم تکالیف خودم را انجام میدهم. اما میخواهم بدانم آیا اصلا چنین چیزی برای خودتان پیش آمده است؟
یکی از داستانهای خانوادگی خانواده کوچک ما که مادرم همیشه تعریف میکند این است که وقتی کلاس دوم بودم و زمانیکه قرار بود بگوییم شغل پدرهایمان چیست، من گفته بودم که او بیکار بود؛ گفته بودم همیشه در خانه میماند و روی کاغذهای کاهی مینویسد. برای اینکه پدر من هم استاد دانشگاه بود. میدانم آن بخش داستان برایم جالب بود که سعی میکردم به یاد بیاورم وقتی بچه بودم نسبت به کارهایی که پدر و مادرم انجام میداند چه حسی داشتم. چون به نظرم کودک که هستیم، نمیدانیم که کودک بودن چقدر راحت است، مگر نه؟ آن موقع هم مشکلات خاص خودمان را داریم، آن موقع هم وظایف خاص خودمان را داریم و بار انجام کارهایی را روی دوش داریم و وظایف روزمرهای را مجبوریم انجام دهیم، اما، بله، به نظرم درکیات و احساساتم مثل شما بود. به نظرم، وقتی پدر و مادرم به اتاقهای خلوت و ساکت میرفتند و مجبور بودند کارهایی را انجام دهند که معلوم نبود آیا واقعا دوست دارند انجام دهند یا نه، بخشی از وجودم احساس میکرد اتفاق وحشتناکی در حال وقوع است. البته الانکه بهظاهر بزرگ شدهایم کارهای بسیار بسیار جالبی وجود دارند و گاهی اوقات در اتاقی ساکت مینشینیم و کلی کار سخت انجام میدهیم و در نهایت بسیار هیجانزده خواهیم شد یا عملکردمان تحسینبرانگیز میشود یا احساس رضایتمندی خواهیم داشت.
زندگی نویسندهها این شکلی است، مگر نه؟
بله، اما ممکن است زندگی گویندههای رادیو و احتمالا در خیلی از مواقع، زندگی کارمندها هم همین طور باشد؛ افرادی که فکر میکنیم شغلهای کسلکننده و خشکی دارند. تقریبا همه شغلها مثل هم هستند و همه هم به طرز وحشتناکی کسالتکننده و ملالتآورند و احساس رضایتمندی در آنها به قدری کم است که به ندرت کسی پیدا میشود درباره آن احساسات صحبت کند. البته این فقط در حد حدس و گمان است.
میدانید از بین حرفهایی که زدید همچنین بخشی از کتاب را که خواندید چه چیزی برایم جالب است؛ تصویر عمومی شما به عنوان یک نویسنده. اساسا مردم شما را به عنوان یکی از چهرههای برجسته نسل نویسندگان پستمدرن که طعنههای باحالی در نوشتههایشان دیده میشود، میشناسند که در دهه 30 و اوایل 40 عمرشان به سر میبرند. اما در جایی خواندم که شما خودتان را در اصل رئالیست میدانید.
خب، بستگی دارد، میدانید... این جور دستهبندیهای مختلف برای منتقدها اهمیت دارد، درست است؟ شما مجبورید چیزهای مختلف را گروهبندی کنید یا اینکه باید درباره هزاران موضوع خاص صحبت کنید. من نویسندههای بسیار کمی را میشناسم که خودشان را رئالیست نمیدانند بهخصوص از این نظر که تلاش میکنند تا همه چیزهایی که لازم است برایتان ملموس و محسوس باشند، به خوبی القا شوند. این نمونه خوبی از جریانی است که... منظورم این است خیلی از آثاری که به شدت تاکید شده «رئالیسم» هستند از نظر من کاملا مسخرهاند چون مسلما رئالیسم باید بازتابی از واقعیت باشد و بالطبع جزییات بسیار ریز نسبت به جزییات بزرگ یا عجیب به نوعی واقعیتر و موثقتر هستند، بنابراین جزییات بزرگ و عجیب همیشه برایم کمی سطحی به نظر میرسند. اما نوشتن این بخش از کتاب، بسیار جالب بود برای اینکه در بخش نتیجهگیری واقعی آن، آن بخش کاملا رئالیستی شد و در آن به جزییات کوچک و ریزی اشاره کردم. واقعیت این است که وقتی شما در مصاحبهای هستید مجبورید از هر دری صحبت کنید؛ من خودم واقعا نمیدانم چه جور نویسندهای هستم و فکر نمیکنم خیلی از نویسندهها هم بدانند که دقیقا چه جور نویسندهای هستند. شما فقط باید طوری بنویسید که احساس کنید آن مطالب برایتان ملموس و زندهاند.
میخواستم بدانم آیا برای افراد همنسل ما- به نظرم من و شما تقریبا همسن هستیم و هر دو در اوایل دهه 40 سالگیمان به سر میبریم- چشمانداز فرهنگی خاصی وجود دارد که احساس میکنید باید حتما راجع به آن بنویسید؟
این را میدانم که وقتی در مدرسه عالی بودم، اساتید قدیمی کسانی را که زیاد راجع به موضوعاتی مینوشتند که سابق بر این اصطلاحا فرهنگ رایج، تبلیغات یا تلویزیون خوانده میشدند، شدیدا سرزنش میکردند و نوشتههایشان را فاقد تخیل و جزییات و به نوعی فاقد جاودانگی افلاطونی میدانستند. یادم است این موضوع، علتی برای وقوع جنجالی بزرگ شد چراکه از بسیاری جهات حرفهای آنها (اساتید) را درک نمیکردیم. میخواهم بگویم که دنیای ما و واقعیت ما، همان بود.
از طرفی هم خب میدانید که دنیای رمانتیکها هم درخت، چشمههای روان، کوه و آسمان آبی بود. بنابراین به نظرم اگر احتمالا چشماندازی وجود داشته باشد- و بله، 42 سالم است- و اگر چیزی وجود داشته باشد که درباره نسل ما متمایز باشد این است که ما از زمانی که خیلی خیلی کوچک بودیم گرفتار تلویزیون و بازاریابی شدیم.
این امر به نوعی یک آزمایش بسیار مهم بود چرا که در طول تاریخ جهان هیچ نسلی تا این حد تحت تاثیر تلویزیون و بازاریابی قرار نگرفتهاند. این را نمیدانم که در آینده چه تاثیراتی ممکن است داشته باشند اما میدانم روی آن چیزی که به نظر میرسد فوری است و ارزش نوشتن دارد و آنچه به نوعی در سر من واقعی به نظر میرسد، تاثیر خواهد گذاشت.
با این حال موضوع آنقدرها هم پیچیده نیست برای اینکه عواقب نوشتن راجع به چیزی که شما اسم آن را فرهنگ جمعی یا فرهنگ رایج گذاشتهاید این است که سطحی به نظر خواهد رسید. در واقع، چند سال پیش شما درباره خطر باهوش بودن، جستاری نوشتید و به نظرم میخواهم بگویم چطور میتوانید درباره این دنیایی که از بسیاری جهات واقعا سطحی است چیزی اصیل و عمیق بگویید؟
جواب این سوال کمی پیشپاافتاده است، اما بعضی حرفهای پیشپاافتاده به نوعی عمیق هستند. از نظر من، هنر زنده و پویا هنری است که نشان بدهد انسان بودن چگونه است؛ و حالا آیا کسی که در زمانه دانش سترگ و عمیق و چالشها زندگی میکند انسان است یا او که در زمانه دانش سطحی، تجاری و متریالیستیکی زندگی میکند؟ راستش این موضوع خیلی هم ربطی به تصویر عمیقتر ندارد- ببخشید، منظورم پروژه عمیقتر بود. (در اینجا فاستر والاس هنگام بیان واژه Project دچار اشتباه لفظی میشود و از واژه picture استفاده میکند.) پروژه عمیقتر این است: منظور از انسان بودن چیست؟ نوشتن درباره این دنیا پارادوکسهای خاص و خطرات مشخصی دارد، چرا که بخش عظیمی از فرهنگ تجاری بر اساس هنر شکل گرفته - حداقل نوعی از هنر جمعی- و این را میتوان حس کرد... این خطر وجود دارد که در این مقطع گرفتار شویم و فقط سعی کنیم مثلا کاری انجام دهیم که خیلی باحال و هوشمندانه به نظر برسد و فکر کنیم که خب دیگر کار را به خوبی انجام دادهایم.
خود من هم از این دست کارها داشتهام و درست بعد از چند وقت با ترس و نگرانی به این نتیجه رسیدهام کاری که انجام داده بودم صرفا نشخوار چیزهایی بوده که از چهار-پنج سالگی در گوشم خوانده بودند. با این حال از طرفی هم آن بخش از این تقسیمبندی بین اکسپرمنتیالیستهای پستمدرن و رئالیستها به نظرم مسخره است – حداقل برای یکی مثل من که 42 سال سن دارم و بزرگ شدهام و خدا میداند چه تعداد برنامههای اخلاقی مخصوص بچه مدرسهایها و برنامههای شبکه هالمارکرا دیدهام- برنامههایی که خیلی از آنها واژه رئالیستیک را در گیومه قرار میدادند که یعنی این برنامه دیگر خیلی واقعگراست. راهحلها به نظر برنامهریزی شده میآید، همه چیز دیگر زیادی متناسب و کلیشهای به نظر میرسد و هدف نهایی آن فروختن چیزی به من است. فکر میکنم بخشی از من از آن اجتناب میکند و مشکل همین است برای اینکه برخی آثار واقعگرا واقعا زنده و پویا هستند، اما آنقدر مشخص است که به دلایل تجاری چنین مدل و شکلی دارند که فکر میکنم برای افراد همسن و سال ما که دنبال چیزی متفاوت و چیزی که شکل تجاریاش کمتر باشد، هستند تا بتوانیم بگوییم آن کار پویا و تکاندهنده است، فراری هستیم. نمیدانم آیا آنچه گفتم معنا را توانست منتقل کند یا نه، اما من حقیقتا واقعیت را این طور میبینم.
و به نظرم بخش دیگرش این است که بخش عظیمی از این دنیای تجاری - حال چه فیلم آن باشد و چه حتی تبلیغاتش - کاملا جذاب و سرگرمکننده است و به نظرم شما در جایگاه نویسنده، مسلما این موضوع را درک کردهاید که اگر بخواهید راجعبه این مسایل بنویسید، مطلب شما هم باید سرگرمکننده باشد.
بله؛ خب، آن خطر وجود دارد؛ خطر دیگر این است که یک تابلوی نقاشی متعلق به اوایل قرن بیستم را دوباره بازآفرینی کنیم. در روزگاری که عکاسی وجود داشت علاقه به تقلید از واقعیت در نقاشی به مرور از بین رفت و آثار کاملا انتزاعی شدند- و مشکل واقعی این است. من اصلا تلویزیون ندارم، اما زمانی که قرار باشد مطلبی درباره این مسایل بنویسم و در جاده باشم، در هتلی اتاق میگیرم و تلویزیون تماشا میکنم و از اینکه تبلیغات تا این حد توانستهاند خوب عمل کنند تحت تاثیر قرار میگیرم. تبلیغات جذاب هستند، بامزه هستند، باحال هستند، آنها راهی به سوی اضطرابها و تمایلاتم در دبیرستان هموار میکنند به طوری که برنامههای تبلیغاتی زمان ما هرگز چنین کاری انجام ندادند. موضوع این است که خیلی از آنها آدمهای باحال، خوشبین و جالبی هستند که با بسیاریشان همدانشگاهی بودم و الان که آنها را میبینم خجالت میکشم. آنها الان کسانی شدهاند که در یک سال 2 میلیون دلار درآمد دارند و با خودم فکر میکنم آنها چطور این کار را میکنند. آنها در این کار خیلی خیلی مهارت دارند.
باید درباره یکی دیگر از داستانهایتان، «کانال زجر کشیدن» از شما بپرسم؛ داستانی که در میان سایر مسایل به نوع جدیدی از واقعیت برنامههای تلویزیونی میپردازد؛ برنامههایی که بخشهایی از آنها مستند و شکنجه، قتل، تجاوزهای واقعی و مسایلی از این دست را نشان میدهند. آیا این داستان به نوعی بیانگر دیدگاه شماست از آنچه ممکن است در آینده تیره و تار پیش بیاید؟
نمیدانم که این داستان آیا بیانگر آنچه گفتید هست یا نه، اما به نظرم تا جایی که واقعیت تلویزیون را درک کردهام، تلویزیون منطق خاصی دارد که دست یافتن به نهایت آن کار چندان سختی نیست. به نظرم کالبدشکافی افراد مشهور به نوعی نهایت آن منطق است، آن هم زمانی که دوستان دوران کودکی آن شخص دور هم جمع شدهاند و راجع به این صحبت میکنند که آیا آن مرحوم آدم خوبی بود یا نه و اعضای بدن آن خانم یا آقای مشهور هم تکه پاره شده است. اما سوال این است ما تا کجا پیش خواهیم رفت. واقعا برای هر دو طرف قضیه باید متاسف بود، هم برای افرادی که در این جور برنامهها شرکت میکنند و هم کسانی که این جور برنامهها را میسازند از طرفی هم افراد سازنده به این نتیجه رسیدهاند حتی اگر بینندگان پوزخند بزنند و بگویند که چه برنامه مزخرفی است، اما همچنان به تماشای آن ادامه میدهند خب هدف سازندهها هم همین است که مردم برنامه را تماشا کنند و این همان چیزی است که پولساز است. و به نظرم حالا که ما شرم و حیا را کنار گذاشتهایم، دیگر فقط زمان است که مشخص میکند تا کجا پیش خواهیم رفت.