محمد کشاورز (شیراز- ۱۳۳۷) به دور از پایتخت، به دور از حاشیه، به دور از جنجالهای مطبوعاتی، همچنان مینویسد؛ از سال ۷۴ که نخستین کتابش «پایکوبی» منتشر شد، تا یک دهه بعد در سال ۸۴ «بلبل چوبی»، و در نهایت در سال ۹۴ «روباه شنی» از سوی نشر چشمه. هر سه این کتابها با استقبال گرم و خوب منتقدان و نویسندگان و علاقمندان به داستان ایرانی مواجه شد و برای نویسندهاش جوایزی چون جایزه گردون، جایزه ادبی اصفهان، جایزه نویسندگان و منتقدان مطبوعات، و کتاب سال ایران را به ارمغان آورد. آنچه میخوانید داستان کوتاه «تله موش» نوشته محمد کشاورز است.
خبر مرگش، خبر باورنکردنی مرگش برقآسا و همزمان رسید به چهار گوشه جهان. مثل شوتشدن ناگهانی توپی از میانه میدان به گوشه دروازه حریف. ضربهای برای رساندن تیمی گمنام به قهرمانی جام جهانی. همزمان میشد دید و شنید که چطور میلیونها، صدها میلیون و شاید میلیاردها تن بیهوا نیمخیز میشوند و هورا میکشند. مردی که از مُردنش حرف میزنیم گویا رییس کشوری است به اسم ماریانا. کشوری که انگار نه جزیرهای کوچک در نقطهای از اقیانوس آرام که خانهای یا خیابانی است همسایه با همه مردم دنیا. و آنقدر نزدیک که صدای شلیک توپ و تفنگ و بوی باروت آن همه جای جهان، در هر خانه و خیابان و ادارهای شنیده میشود. بهداشت جهانی خبر از گسترش بیماریهای تنفسی در همه جای دنیا به علت انفجار بیشمار و بیوقفه گلولههای جنگی در جنگ جزیره میدهند. حتی دیدهام که مردم معمولی گاه انگشت اشارهشان را دراز میکنند رو به تلویزیون و میگویند همهاش از همین جنگ لعنتی است. جوری که نه انگار جنگ در جزیرهای دوردست، در اقیانوس آرام، که در دوقدمیشان در تلویزیون گوشه خانهشان جریان دارد. خبر جنگ و کشمکشهای داخلیاش سرخط هرروزه اخبار جهان است. خبرهاش مدام از سایتهای مختلف خبری یا هزاران کانال تلویزیون ماهواره در پنج قاره جهان پخش میشوند. بعضی به طنز میگویند یا توی شبکههای اجتماعی مینویسند که ماریانا درست شده یا درستش کردهاند برای تولید اخبار. و یا اینکه یک وجب جزیره چطور در هر روز این همه تلفات جنگ و ترور دارد؟ چطور این همه گروههای متخاصم و فرقههای جورواجور در هم میلولند و همدیگر را لتوپار میکنند؟ چطور جزیرهای که ما روی نقشه زمین به اندازه یک نقطه سیاه میان آبی بیکران اقیانوس آرام میبینمش با آن همه انفجار و بمباران متلاشی و غرق نمیشود؟! اخبارش آنقدر ضدونقیض و عجیبوغریب است که خیلیها شک کردهاند. به موجودیت آن شک کردهاند. میگویند ممکن است مکانی مجازی باشد. از همینهایی که توی فیلمهای علمیتخیلی یا بازیهای خشن رایانهای درست میکنند. یا اصلا جایی است گیرم حقیقی، جایی که در توافقی نانوشته بین همه مردم دنیا، بشود همه مصایب متصور علیه آدمیزاد را به آنجا منتقل کرد تا بتوان نشست و با خیال راحت از دور تماشایش کرد. زنم معتقد است همه ماجرا یک تلهتئاتر تلوزیونی بیشتر نیست.
میگویم تو هم مثل بعضیها همهچیز را به شوخی گرفتهای!
میگوید بعد از هر خبری که از جنگ جزیره پخش میشه به نمای آخر دقت کن!
در لحظه آخر همیشه دوربین برقآسا عقب میکشد تا در نمایی لانگشات جزیره کوچک را محاصره در آبهای اقیانوس پهناور آرام نشان دهد. آنقدر دور که باور کنیم آنهمه آشوب و کشتار هیچ گاه به ما نمیرسد. ما تماشاگران صحنهای در دورترین نقطه جهان هستیم.
میگویم امکان نداره. این کشور با همه کوچکی در سازمان ملل کرسی دارد و حتی در بسیاری از کشورها سفارتخانه.
میگوید وقتی قراره نمایشی با این ابعاد آنهم برای همه مردم دنیا درست کنند، خب باید دکورش کامل باشه. یک صندلی در اجلاس ملل متحد، چند تابلو بر پیشانی چند ساختمان در کشورهای مختلف. فکرش را بکن! نمایشی با میلیونها بیننده در سراسر جهان.
میگویم همهچی دیده بودیم غیر از نمایش بیپایان.
میگوید هر نمایشی شروع و پایان داره. اما بعضیهاش ممکنه سالها روی صحنه بمونه. مثل تله موش.
میپرسم تله موش؟
میگویدآره نمایشنامه معروف آگاتا کریستی. از سال 1952 همچنان رو صحنه مونده. فقط کارگردان و بازیگراش نسل به نسل عوض میشن.
در مورد نمایشی که پنجاه سال روی صحنه است حرفی نمیتوانم بزنم، چون من به اندازه او شیفته و پیگیر تئاتر نیستم. اما ربط طولانیشدن وقایع در جزیره ماریانا و نمایش «تله موش» مرا میترساند. میترسم به خاطر همه وقایع عجیبوغریبی که در آن جزیره جنگزده دوردست اتفاق میافتد. این حرف و حدیثها غیرقابل باور هم نیست. آنهم امروزه روز که هر کس با کمک فنآوریهای تازه میتواند دنیای مجازی خودش را داشته باشد. اما کشور ماریانا گاهی به قطعنامههایی که له یا علیه آن صادر میشود در شبکه رسمی تلویزیون ملیاش واکنش نشان میدهد. حتی حساسیت خاصی به موضعگیریهای قدرتهای جهانی دارد. آنقدر که چپ و راست سخنگویش با اعلامیهای در دست در صفحه تلوزیون ظاهر میشود تا پاسخی درخور به مدعیان بدهد.
رئیس کشور ماریانا، احمد سورانو سُسکه نامی است. باریک و بلندبالا که بنا به فرضیه تناسخ اگر قرار باشد برای به دنیاآمدن دوبارهاش شکل و شمایل جانور دیگری را به خود بگیرد حتما در هیبت زرافه به دنیا میآید. با آن صورت کشیده و گوشهایی که مثل دو خفاش در دو طرف کلهاش بال باز کردهاند. برای من اما نشانه اصلی او موشِ گلویش است که وقت حرفزدن و پرحرارت حرفزدنش زیر پوست گردن باریک و بلندش بالا و پایین میدود. در واقع آنچه آدم سیاست گریزی چون مرا نسبت به جناب احمد سورانو سُسکه حساس کرده همین موش کوچولو و پرجنبوجوش زیر پوست گلوی اوست. موش انگار ماموریت دارد کلمات را از چاله گلوی حضرتش درآورد و برساند نوک زبان او.
خبر مرگش خوشآیند خیلیهاست. بخصوص آنهایی که ماریانا را حقیقی میدانند و نه مکانی مجازی و گمان میکنند پایان حکومت او پایان خونریزیها در جزیره هم هست. خبر همهجا بازتاب داده شده بهجز رسانههای وابسته به کاخ عالیجناب احمد سورانو سُسکه. همه چشمانتظار خبری از آنجا هستند. یک تایید کوچک. انگار از ادامه اخبار جزیره خسته شدهاند و میخواهند اخبارهای تازهای از جاهای تازه بشنوند. پایان احمد سورانو سُسکه، گویی پایان اخبارهای تلخ و تکراری هم هست.
اما خبر تایید نمیشود. تکذیب هم نمیشود. خبرگزاری کشوری که میگویند روابط نزدیکی با ماریانا دارد میگوید در اخبار مخالفان غلو شده. اگر اتفاقی هم افتاده باشد در حد مرگ نیست. همین خبر نیمبند باعث میشود خیلیها آن را به منزله تایید خبر مرگ بگیرند. رسانههای بینالمللی خبر را در حد شایعه میدانند و بعضیها هم آن را نه تایید میکنند و نه تکذیب.
اما خبر تازه تکاندهندهتر است. گوینده خبر شبکه رسمی تلویزیون ماریانا بیهیچ اشارهای به خبر مرگ یا زخمیشدن یا لااقل بیماری رئیس کشور، با نشاط زایدالوصفی خبر پخش مصاحبه زنده تلوزیونی او را میدهد. راس ساعت هشت شب. میگوید مصاحبه عالیجناب درباره برنامههای کوتاهمدت و بلندمدت ایشان است، برای مبارزه با مخالفان و دشمنان بیشمار مردم ماریانا. خبر تازه خیلیها را بهتزده میکند و شادی پیشین را مبدل میکند به سکوتی مرگبار.
حولوحوش ساعت هشت شب کوچهها و خیابانها خلوت میشوند. بسیاری توی خانه مینشینند پای تلویزیون تا مصاحبه با کسی که زندهبودنش را باور نمیکنند ببینند. خیلی جاها بین خیلیها شرطبندی میشود که مصاحبه زنده نیست و از آنهایی است که پیشاپیش ضبط میکنند برای چنین مواقعی. اما شروع که میشود همه شواهد نشان از پخش زنده و مستقیم مصاحبه میدهد. اشاره میکند به زلزلهای که همان روز در ژاپن اتفاق افتاده و حرفهای دبیر کل سازمان ملل درباره وضعیت آبراه بینالمللی بابالمندب که همین یک ساعت پیش خبرگزاریها مخابرهاش کردهاند. همه اینها ثابت میکند برخلاف نظر ما مصاحبه زنده است؛ بخصوص که احمد سورانو سوسکه بشاشتر از همیشه است. قبراق و سرحال، بیکوچکترین کسالتی. وقتی مصاحبهگر که خبرنگار و دستیار و گاهی محافظ ویژه اوست با چهرهای چنان آشنا که به قول خودش عالیجناب را بی او نمیشود تصور کرد، درباره شایعات روزهای اخیر سوال میکند، رئیس کشور سری تکان میدهد و میگوید آنقدر مشغول رتقوفتق امور و برنامهریزی برای آینده است که اصلا به چنین شایعاتی گوش نمیدهد و در شان مقامی چون او نیست به شایعات و اخبار جعلیِ ساخته و پرداخته دشمنان اهمیت بدهد یا به آن فکر کند. حرف که میزند مصاحبهگر همان حالت همیشهاش را دارد. همانطور ترسیده و رنگپریده و با چشمهایی بیقرار. مثل گربه گرسنهای که چشمهاش دودو میزند دنبال موش کوچولویی که زیر پوست گلوی عالیجناب بالا و پایین میدود. مصاحبه بعد از نیم ساعتی روال معمول را پیدا میکند و حول مسایل کشور میچرخد. باورمان نمیشود و میدانیم که مردم آن جزیره دوردست هم باورشان نمیشود و حرص میخورند از این همه رودستخوردن. این خبرها را از دوستان عضو شبکههای اجتماعی اهل ماریانا میگیریم. همین حالا هم پچپچه راه افتاده که کار مقامات امنیتی است برای خردکردن روحیه مردم و رویینتن جلوهدادن احمد سورانو سُسکه.
عالیجناب لبخند آشنای آخرش را میزند، خودش را جمعوجور میکند و شروع میکند به بستن دکمههای کتش. همیشه آن لبخند و بستن دکمههای کت نشانهای است برای پایان مصاحبههایش. همزمان با او مصاحبهگر هم بلند میشود و مثل همیشه تعظیم کوتاهی میکند و رییس به عادت معمول دستی برای بینندگان تکان میدهد و مثل هر بار میچرخد رو به چپ، جایی که همیشه تصویر باید کات شود و سرودهای حماسی و حرکات نظامی صفحه را پر کند.
اما اینبار تصویر کات نمیشود. رفتن او را نشان میدهد. برای اولینبار شانههای باریک و طاسی گرد و کوچک پس کلهاش را میبینیم. قدم دوم عالیجناب به سوم نرسیده، دست مصاحبهگر برقآسا میرود سمت بغل و پر برمیگردد، صدای شلیک تیری بلند میشود. عالیجناب احمد سورنا سُسکه چرخی میزند، گویی برمیگردد تا شخص ضارب را شناسایی و درجا به سزای عملش برساند. اما با پیشانی متلاشی و غرق در خون مثل نردبانی رهاشده پرصدا میافتد روی زمین، پیش پای مصاحبهگر و پیش روی صدها میلیون بیننده در سراسر جهان. کمی دستوپا میزند، گردن درازش را کش میدهد و بیحرکت میماند.
شرط میبندم در این لحظههای خطیر تاریخی نگاه بهتزده و انگشت لرزان میلیونها نفر در سراسرجهان رو به خط باریک خونی است که از جای گلوله میجوشد و میآید رو به دوربین و رو به همه آنهایی که شاهد عینی صحنهاند. بهجز من که نگران موش کوچولویش هستم و میبینم که چگونه زیر پوست گلوی مقتول بیقرارتر از همیشه بالاوپایین میدود. همه حواسم پیش موش است. پیش موجود جانداری که در تنی تازهمرده دنبال راه فرار میگردد. اما دیگران که موش را نمیبینند یا آنقدر هیجان زدهاند که جنبوجوش هر جنبندهای زیر گلوی عالیجناب در آن شرایط خطیر برایشان بیاهمیت است. از مابقی ماجرا میگویند. قاتل خونسردتر از میلیونها شاهد عینی قتل در پنج قاره جهان، دستش را دوباره به سمت بغل برمیگرداند تا هفتتیرش را جاسازی کند و با حوصله کت و کراواتش را مرتب میکند. صدایی بلند فرمان میدهد: کات!
آرمان ملی