[داستان کوتاه] 

حالا همه دنبال اینند که بدانند در آن روز خاص دقیقا چه اتفاقی برای خانم نازیلا تراب‌نژاد افتاده. برای آنکه کمکی به این موضوع کرده باشیم و سرنخ‌های مهمی به دست دهیم، اتفاقات آن روز را مرور می‌کنیم و برای اختصار، ایشان را خانم ن.ت می‌نامیم. مدارکی وجود دارد که نشان می‌دهد در آن روز خانم ن.ت، مشغول نوشتن داستانی بوده. داستان را هم به اختصار نقل می‌کنیم. به این امید که روشنگر برخی نکات تاریک این پرونده باشد.

میلیون‌ها نفر به دنبال برگه‌هایی بوده‌اند که بتوانند اطلاعاتی درباره قد و هیکل‌شان و رنگ چشم‌های‌شان و مهم‌تر از آن، رنگ مورد علاقه‌شان را روی آن بنویسند و عکس‌شان را هم ضمیمه آن کنند. البته، لزومی نداشته عکس‌ها پرسنلی باشد، بلکه لزوم داشته که عکس‌ها دقیق و بدون رتوش باشند و چهره واقعی این میلیون‌ها نفر آدم شاد و شنگول و با نشاط را منعکس کنند.

برگه‌ها در بازار سیاه به قیمت‌های هنگفتی خرید و فروش می‌شده و البته بیشترِ برگه‌هایی که پر می‌شده حاکی از آن بوده که شخص صاحب برگه، قوی هیکل بوده. چون پیزوری‌ها نمی‌توانسته‌اند برگه‌ها را از دست متصدیان توزیع بقاپند. اگر هم می‌قاپیده‌اند، تا می‌آمده‌اند جای امنی پیدا کنند و مشخصات خودشان را روی آن بنویسند، شخص قوی هیکلی آن را از دست‌شان می‌قاپیده و پیش از آنکه بتوانند مشخصات او را برای گزارش به پلیس به خاطر بسپارند، در می‌رفته.

در این میان، زنی ریزنقش موفق می‌شود به شکل کاملا اتفاقی، صد برگه را یکجا در سطل زباله‌ای پیدا کند. سرمست از این کشف، هنوز شگفت‌زده داشته برگه‌ها را نگاه می‌کرده که طبیعتا ده مرد قوی‌هیکل می‌ریزند سرش و همه‌ برگه‌ها را می‌برند.

همان شب زن ریزنقش خواب می‌بیند که می‌تواند توی هوا شنا کند و برگه‌ها را هم با خودش ببرد و دست هیچ‌کس هم به او نرسد. این خوابی بوده که همیشه می‌دیده: پرواز بدون بال، مثل حرکت پادوچرخه توی آب، آن‌هم ‌در آسمان! خواب چنان واقعی بوده که با آنکه به خودش نهیب می‌زده دارد خواب می‌بیند، دوباره گول خورده و باورش شده که واقعا دارد توی هوا شنا می‌کند و مهم‌تر اینکه، سرانجام بعد از عمری، این‌بار دیگر توانسته این توانایی‌اش را به همه ثابت کند.

در واقعه‌ای دیگر، سه مرد در یکی از خیابان‌های شلوغ و در برابر چشم آدم‌های زیادی که پیاده یا سواره در آنجا حضور داشته‌اند، اتومبیلی را می‌دزدند و بعد از یک ماه آن را اوراق که نه، بی‌اوراق، در جاده متروکی رها می‌کنند. یعنی به ضبط یا موتور یا لاستیک زاپاس ماشین دست نزده بوده‌اند بلکه اوراق، یعنی برگه‌های مربوط به مشخصاتی را که باید پر شود برداشته بوده‌اند. ظاهرا این سه نفر راننده را از زمانی که وارد باجه متصدی توزیع اوراق شده بوده زیر نظر می‌گیرند و تعقیب می‌کنند تا بعد از آنکه ماشینش را پارک می‌کند، در فرصتی مناسب، نقشه‌شان را عملی کنند.

بعد اتفاق عجیبی می‌افتد. دقیقا معلوم نیست کجایش عجیب بوده اما شکی نیست که اتفاق افتاده بوده. دسته‌دسته برگه‌های پرشده در جاهای مشکوکی مثل خرابه‌های خارج از شهر یا مزارع پر از ریزگرد حومه جنوبی شهر یا محل‌های سوزاندن و بازیافت زباله‌ پیدا می‌شده. اوایل، خبر این بازیافت‌ها از طریق کارشناسان مبارزه با کادمیوم و رفتگران، به صورت شایعه پخش می‌شده. (بر اساس ادعای مطرح‌شده در داستان ناتمام ن.ت، کادمیوم ماده‌ای سمی و سرطانزا بوده که در لاستیک اتومبیل‌ها وجود داشته و می‌توانسته در فعل و انفعالات شیمیایی، جایگزین ترکیبات کلسیم شود. سایش لاستیک‌ها با آسفالت و سپس بارش باران، سیلی از کادمیوم را به مزارع کشاورزی جنوب شهر می‌رانده و فاجعه‌های زیست‌محیطی به بار می‌آورده...) البته، به نظر نمی‌رسد این موضوع ربطی به بقیه‌ داستان داشته باشد اما یک شب توفان شدیدی می‌وزد که برگه متعلق به خانمی به نام «سوسنِ نامی» را می‌اندازد درست توی حیاط خانه خودشان. صبح، وقتی خانم سوسن نامی برگه خودش را- که با هزاران امید پر کرده بوده- کنار حوض خانه‌شان پیدا می‌کند، بسیار بسیار جا می‌خورد. رسوایی بزرگی به وجود می‌آید. در نتیجه، آن توفان و آن رسوایی را نخست توفان سوسنِ نامی می‌نامند و این نام به مرور خلاصه می‌شود و فقط با اصطلاح «سونامی» از آن یاد می‌کنند.

خانم سوسن نامی به متصدی برگه‌ها مراجعه می‌کند و می‌گوید: بسیار آزرده است، چون نه تنها برگه‌اش زیر دست و پا افتاده بلکه مشخصاتش هم تغییر کرده. حتی عکسش هم عوض شده. او به متصدی می‌گوید: «آخر، آقای محترم، من کجا وسط پیشانی‌ام زگیل دارم؟»

متصدی به او می‌گوید: «خانم محترم، شما باید تشخیص بدهید یا ما؟»

همان موقع مردی قدبلند، با چشمانی درشت و صورتی پاکتراش و شسته و رفته، وارد باجه می‌شود و با عصبانیت برگه‌ای را جلو چشم متصدی می‌گیرد و می‌گوید: «نه، آخر شما بگویید، این عکس من است؟ چشم‌های من به این ‌ریزی است؟»

متصدی می‌گوید: «لابد موقعی که عکس می‌گرفته‌اید، نور چشم‌تان را زده بوده.»

در این فاصله مدام درِ باجه باز و بسته می‌شده و تعداد بیشتری زن و مرد برگه به دست و شاکی وارد می‌شده‌اند.

مرد باز می‌گوید: «سر به سر ما نگذارید آقا. این را چه می‌گویید؟ من کجا نوشته بودم که قدم صد‌وپنجاه سانتی‌متر است؟»

متصدی جواب می‌دهد: «این‌طور که من می‌بینم، قد شما همین حدودهاست. تازه تشخیص اینکه قد شما چند سانتی‌متر است، موضوع دلبخواهی نیست. اگر این‌طور باشد که هرکسی متر برمی‌دارد و قدش را اندازه می‌گیرد، در حالی که ممکن است درک و دانش درستی برای این کار نداشته باشد. ما باید بگوییم قد شما چند سانتی‌متر است!»

در این موقع، همه‌ آنهایی که با قیافه‌های شاکی و برگه به دست آنجا ایستاده بوده‌اند، از فرط استدلال متصدی و نیز تعجب ناشی از آن غش می‌کنند و به زمین می‌افتند.

بعد از اینکه به هوش می‌آیند، دیگر هیچ‌کس از ریخت و قیافه خودش خوشش نمی‌آمده. دسته‌دسته، برگه‌های سفید و تانشده روی صندلی اتوبوس‌ها و توی واگن‌های مترو و سالن‌های انتظار گوناگون وجود داشته و دیگر مردم هیچ رغبتی به آنها نشان نمی‌داده‌اند. البته گاهی از برگه‌ها برای پاک کردن و خشک کردن سطح کادمیومی یا خیس نیمکت‌های ایستگاه‌ها استفاده می‌کرده‌اند اما همین و بس و ...

به گزارش ما، چون چندان امیدی نیست که این داستان ناتمام به روشن شدن ماجرا کمکی کند- و با این حال برای رعایت امانت صلاح دیدیم در همین حد نقل شود- به سایر بخش‌های پرونده می‌پردازیم:

در ساعت 12:45 آن روز، خانم ن.ت، یکهو چشمش می‌افتد به ساعت و با عجله منزل را ترک می‌کند. می‌خواسته از کوتاه‌ترین مسیر ممکن خودش را به آزمایشگاه برساند، در نتیجه، با سرعت، دوربرگردانی را که باید وارد آن می‌شده، رد می‌کند و ناچار می‌شود تا انتهای جاده ل427 شرقی برود و دور بزند.

وقتی در ساعت 14:50 جواب آزمایشش را دریافت می‌کند، به علت نامعلومی از حال می‌رود. خوشبختانه، متصدیان بلافاصله، پیش از آنکه اختلالی در روال کار آزمایشگاه به وجود بیاید، او را به خارج از ساختمان منتقل می‌کنند.

ساعت 15:27، آقای م.م.م، همسایه‌ خانم ن.ت، که آن روز به صورت اتفاقی، به همان آزمایشگاه مراجعه کرده بوده، خانم ن.ت را جلو در آزمایشگاه پیدا می‌کند و بدون تماس دست، با پخش قطعه‌ای از تصنیف خواننده‌ محبوب، هـ .ش، او را به هوش می‌آورد. خانم ن.ت، به کمک موسیقی آقای م.م.م کشان‌کشان خودش را به اتومبیلش می‌رساند، پشت فرمان می‌نشیند و به همراه آقای م.م.م، پس از مراجعه به انتهای جاده ل427، حوالی ساعت 17 به بیمارستان ر.ت.ت مراجعه می‌کند.

دم در اورژانس بیمارستان، تعداد اندکی صندلی چرخدار، طی معاملاتی رد و بدل می‌شده است. صندلی‌های آزاد‌شده، به روال معمول، در اختیار اشخاص درشت‌هیکل قرار می‌گرفته. یکی از همین اشخاص به خانم ن.ت اشاره‌ می‌کند که سوار صندلی شود. خانم ن.ت این کار را می‌کند و صاحب صندلی، بلافاصله او را با سرعت در راهروهای بیمارستان به گردش در می‌آورد. به گزارش شاهدان، خانم ن.ت، با چشم‌های گردشده، پیوسته از مردمی که سر هر پیچ به صندلی اصابت می‌کرده‌اند عذرخواهی می‌کرده. یکی از آنها زن بارداری بوده که مانتویی صورتی به تن داشته. خانم ن.ت چشم‌هایش را می‌بندد تا نفهمد در نتیجه اصابت با صندلی چه سرنوشتی پیدا کرده بوده. صندلی، جلو یکی از باجه‌ها توقف می‌کند و انترن کشیک از خانم ن.ت می‌پرسد: «مشکلت چیست؟» خانم ن.ت دست می‌کند جواب آزمایشش را از کیفش در بیاورد که انترن کشیک، طبق روال معاینه، سر او را با فشار و با صدای چرق به سمت راست می‌گرداند. در این حالت خانم ن.ت، آقای م.م.م را می‌بیند که دوان‌دوان از انتهای راهرو به سمت او می‌آید و انترن می‌پرسد: «درد می‌کند؟» خانم ن. ت، که روسریش به دور گلویش پیچیده بوده، سعی می‌کند بگوید: «یک لحظه اجازه بدهید روسری‌ام را آزاد کنم...» که انترن می‌گوید: «لازم نیست. تمام شد. دویست بده صندوق!» و دستش را از روی سر خانم ن.ت بر می‌دارد اما سر خانم ن.ت در همان حالت می‌ماند. خانم ن.ت دوباره سعی می‌کند دست کند توی کیفش اما موفق نمی‌شود. در نتیجه از آقای م.م.م، که حالا به محل رسیده، می‌خواهد کمکش کند و کیفش را به دستش بدهد. اما آقای م.م.م می‌گوید: «کدام کیف؟» در این لحظه است که خانم ن.ت درمی‌یابد نه از کیفش اثری هست و نه از شخص صاحب صندلی.

در اینجا وقوع یک فقره کیف‌دزدی مشخص می‌شود. در حدی که خانم ن.ت نمی‌تواند هزینه بیمارستان را بپردازد. خوشبختانه، چون آقای م.م.م حضور دارد، از وی استقراض می‌شود اما باید دزدی پیگیری شود. در پرونده آمده که خانم ن.ت (بدون صندلی چرخدار و در حالی که پیوسته به سمت راست خودش نگاه می‌کرده) و آقای م.م.م، دقایقی بعد سراسیمه در کلانتری حاضر شده‌اند تا مشخصات صاحب صندلی چرخدار را به افسر گزارش ‌کنند. مشخصات نامبرده از این قرار بوده: جوانی قدبلند و هیکلی با یک کت چرمی سیاه.

افسر می‌پرسد: «بنویسید چه کار کرده.»

خانم ن.ت می‌نویسد: «کیفم را قاپ زده. پول و مدارک توی آن بوده.»

افسر گزارش را می‌خواند و می‌گوید: «گزارش‌تان درست نیست. کیف‌قاپی نیست، کشروی است. به این جور پرونده‌ها می‌گوییم «پرونده‌های کشروی!»

بعد یک کپه عکس به آنها می‌دهد و می‌گوید: «اینها را شناسایی کنید.»

عکس‌ رویی مربوط بود به جشن تولد دختری که لباس توری سفید پوشیده بود و کلاه بوقی مخصوص تولد به سرداشت. از روی تعداد شمع‌های روی کیک تولدش می‌شد فهمید که سه ساله شده. خانم ن.ت، که عکس را در سمت راست بدنش گرفته بود و به آن نگاه می‌کرد، با کل بدن به طرف مامور کلانتری چرخید و با حیرت به او نگاه کرد. آمد زیرلب چیزی بگوید که مثلا «این چه ربطی به آن مرد بلندقد و قوی هیکل دارد؟» که ترجیح داد بقیه عکس‌ها را نگاه کند. عکس دومی زن و مرد جوانی را در لباس عروسی و دامادی نشان می‌داد که احتمالا الان هفتاد، هشتاد سالی ازشان گذشته بود چون از آن عکس‌های سیاه و سفید قدیمی بود که به دهه‌های سی و چهل خورشیدی می‌خورد. عروس با موهای فرخورده و لب‌های سیاهی که در اصل قرمز بوده و داماد با کت و شلوار راه راه سیاه و سفید و کراوات و پوست و موهای تربانتین زده در آن ظاهر شده بودند.

عکس سومی آشنا به نظر می‌رسید. پیش‌تر با هم سلام و علیک نداشتند اما این روزها، توی خیابان‌ها که همدیگر را می‌دیدند، برای هم دست تکان می‌دادند. توی عکس پسر همسایه طبقه دوم بلوک بغلی بود. خانه‌شان را تشخیص داد. چرخید به طرف آقای م.م.م که عکس را به او نشان بدهد. همزمان آقای م.م.م هم به طرف او برگشت و همان‌طورکه وانمود می‌کرد به هیچ‌وجه جا نخورده، به هوای باد زدن خودش عکسی را جلو صورت خانم ن.ت تکان داد. هر دو تشخیص داده بودند که این عکس متعلق است به خانم همسایه طبقه سوم بلوک پشتی که تازگی‌ها همه فهمیده بودند صدای بسیار خوبی دارد چون مدتی بود که هر شب سر ساعت خاصی شروع می‌کرد به آواز خواندن.

تشخیص‌ دادن‌ها همین جور ادامه پیدا می‌کند تا هر دو آنها دخترخاله‌ها و پسرعموها و بقال سر کوچه و همه آدم‌هایی را که می‌شناخته‌اند تشخیص می‌دهند. در میان عکس‌ها، چهره‌ انترن کشیک و چند تا از بهیارهای بیمارستان را هم تشخیص می‌دهند. آقای م.م.م، که بیشتر به مسجد محل رفت و آمد داشته، حتی عکس پسر پیش‌نماز مسجد محل را هم تشخیص می‌دهد و این را آهسته در گوش خانم ن.ت زمزمه می‌کند. خانم ن.ت به گشتن عکس‌های پرونده‌ها ادامه می‌دهد اما به جایش عکس زن باردار توی بیمارستان و خانم سونامی و چند تن از شخصیت‌های دیگر داستانش را پیدا می‌کند. بعد خانم ن.ت تشخیص می‌دهد که یکی از عکس‌ها متعلق به آقای م.م.م است و برمی‌گردد که او را نگاه کند. آقای م.م.م هم که خشکش زده بوده، وحشتزده به او و سپس به یکی از عکس‌هایی که در دست داشته نگاه می‌کند. خانم ن.ت هم بی‌درنگ، عکس خودش را در دست او تشخیص می‌دهد. در این پرونده، اطلاعات بیشتری به چشم نمی‌خورد اما از آن روز به بعد، هیچ‌کس از خانم ن.ت و آقای م.م.م و دخترخاله‌ها و پسرعموها و بقال سرکوچه و انترن کشیک و بهیارها و همه‌ آدم‌هایی که آنها می‌شناخته‌اند خبر ندارد. بقیه مردمی که آنها می‌شناخته‌اند یا نمی‌شناخته‌اند، هنوز هم هر روز در پای یکی از برج‌های مهم شهر جمع می‌شوند و سراغ کسانی را می‌گیرند که می‌شناخته‌اند یا نمی‌شناخته‌اند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...