[داستان کوتاه]

خبر مرگ‌مان رفته بودیم فیلم بگیریم. دو هفته قبل از این که مرا بیاورند این جا. خبرش را توی روزنامه‌ات خوانده بودم. کاش نخوانده بودم. من و الیاس با هم رفته بودیم. به الیاس گفتم نیاید. گفتم حالش بد می‌شود. قبول نکرد. الیاس را که می‌شناسی. از آن بچه‌های غد و یکدنده. گفتم خودم فیلم می‌گیرم و خودم هم با طرف حرف می‌زنم، احتیاجی نیست تو بیایی. گفت دل‌اش می‌خواهد ببیند طرف چه شکلی است. گفت می‌خواهد زل بزند توی چشم‌هاش. گفت شاید لمس‌ا‌ش هم کردم. گفت این احتمالا دیدنی‌ترین آدمی است که ممکن است در تمام طول زندگی‌ا‌ش ببیند و اصلا دل‌اش نمی‌خواهد این فرصت را از دست بدهد. این‌ها عین کلمات‌اش بود.

از همان دوران دانشکده یکدنده بود. یادت هست به خاطر صوفی ـ همان دختر عینکی که همیشه توی کلاس روی صندلی‌های جلو می‌نشست و الیاس خیال می‌کرد طرف عاشق‌اش شده ـ سه ساعت تمام توی برف‌های جلوی خوابگاه دخترها پابرهنه ایستاد تا ذات‌الریه گرفت؟ خوب، من البته خیلی از چیزهای این دنیای عوضی را نمی‌فهمم. یکی از آن چیزها همین قضیه‌ای است که خبرش را توی روزنامه‌ات چاپ کرده‌ای. یکی دیگر اتفاقی است که سر الیاس آمد.

مدت‌هاست خودم را قانع کرده‌ام که عقل‌ام قد نمی‌دهد این دنیای عوضی را بفهمم. یارو را که دیدم به‌ا‌ش گفتم: " از نظر من تو یه تخته کم نداری. یعنی هیچ کدوم از ما یه تخته کم نداریم و اگه قرار باشه کسی یا چیزی توی این دنیا یه تخته‌ش کم باشه، به نظر من خود این دنیای عوضیه. دنیای عوضی با قانون‌های عوضی‌ش. وقتی دنیا یه تخته‌ش کم بود، اون وقت هر اتفاقی ممکنه بیفته." به‌ا‌‌ش گفتم: "به نظر من تو هیچ چیز کم نداری."

دندان‌هاش سالم بود. سفید و سالم. باید می‌دیدی. دست‌هاش هم سالم بود. پاهاش. چشم‌هاش. خوب البته پدر و مادر درست و حسابی نداشت؛ اما توی هیچ کتابی ننوشته‌اند که اگر کسی پدر و مادر درست و حسابی نداشت باید دست به چنین کاری بزند. نوشته‌اند؟ یک بار برایت نوشته بودم که هر گندی توی این عالم هست زیر سر آدم‌ها است و در واقع هیچ گندی نبوده که آدم‌ها انجام‌اش نداده باشند. دیروز همین را به کی‌مرام گفتم. گفت حق با من است. توی صف حمام بودیم که این را به‌اش گفتم.

بعد از آن ماجرا که بر سر الیاس آمد و من را به این‌جا آوردند، پاک اوضاع‌ام به هم ریخته بود. به خصوص روزهای اول. اما بعد که با کی‌مرام آشنا شدم حال‌ام بهتر شد. آدم خوبی است کی‌مرام. با همه‌ی بچه‌ها دوست است. گفت قول می‌دهد این نامه را غروب نشده به دست‌ات برساند.

داشتم می‌گفتم هر گندی که توی این عالم هست زیر سر آدم‌ها است. هنوز هم به این حرف اعتقاد دارم؛ اما این موضوع چیزی را درباره‌ی عوضی بودن این دنیا تغییر نمی‌دهد. در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدم‌هاش هر غلطی ـ واقعاً و به معنای حقیقی کلمه "هر غلطی" ـ‌ که خواسته‌اند کرده‌اند. شرط می‌بندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دل‌سوزی و شرافت و این‌جور چیزها نبوده. لابد نتوانسته‌اند بکنند. این چیزی نیست که من تازه کشف‌اش کرده باشم. هزاران سال است که هرکس ذره‌ای شعور داشته باشد این را فهمیده. با این حال خبر روزنامه‌ا‌ت واقعاً چیز عجیبی بود. منظورم این است که من تعجب کردم. این در نوع خودش واقعا‍ً یک جور اختراع است. یک جور ابداع. منظورم کاری است که یارو کرده.

من اگر صد سال هم فکر می‌کردم به عقل‌ام نمی‌رسید که این‌طوری هم می‌شود آدم کشت. وقتی رسیدیم پاسگاه، یارو داشت شام می‌خورد. کنسرو لوبیا با پوره‌ی سیب زمینی. الیاس محو دست‌هاش شده بود. توی گوش‌ام گفت: " این مهم‌ترین و در عین حال عجیب‌ترین دستیه که می‌تونه وجود داشته باشه."

این نامه را برای این نمی‌نویسم که این چیزها را برایت توضیح بدهم. این چیزها ربط زیادی به تو ندارند. این نامه را می‌نویسم تا چیز مهم‌تری بگویم. حتی نمی‌پرسم: "چرا کسی ناگهان تصمیم می‌گیرد کس دیگری را بکشد؟" چون این سؤال از آن سؤال‌های سختی است که هیچ کس جوابی برایش ندارد. به خاطر پول یا گرسنگی یا عشق؟ البته پول و گرسنگی و عشق دلایل بدی نیستند؛ اما میلیون‌ها آدم هست که توی این خراب شده دارند از گرسنگی می‌میرند و جیب‌هاشان خالی است و یا توی عشق شکست خورده‌اند، اما چرا هیچ کدام‌شان راه نمی‌افتند و بروند آدم بکشند؟ کی‌مرام می‌گوید آدم‌ها به این دلیل دیگران را می‌کشند تا چیزهای بیش‌تری داشته باشند. اما من گمان نمی‌کنم این حرف درست باشد؛ چون راه‌های آسان‌تری هم برای این کار هست. به نظر من دلیل این کار ـ مثل خیلی کارهای دیگر ـ ربطی به ما ندارد.

منظورم این است که برای علت‌اش نباید توی آدم‌ها گشت. باید برای یک بار هم که شده رفت و دنبال دلایل دیگری گشت. یکی از آن دلایل همین دنیای عوضی است. یعنی به نظر من آدم‌ها به این دلیل آدم می‌کشند چون این دنیا عوضی است و دنیا به این دلیل عوضی است چون آدم‌هاش می‌توانند عین آدامس جویدن آدم بکشند.

بازجوی پاسگاه گفت: " شده عینهو میدون جنگ. صبح یه جنازه پیدا می‌کنیم، ظهر یکی، شب یکی." وقتی داشت طرف را بازجویی می‌کرد، الیاس آهسته توی گوش‌ام گفت: "چه طور ممکنه کسی آدم بکشه و بعد بشینه لوبیا و پوره‌ی سیب زمینی بخوره؟" این الیاس اگر توی دانشکده به جای سینما می‌رفت رشته‌ی فلسفه، شرط می‌بندم فیلسوف محشری می‌شد. اگر خوب فکر ‌کنی می‌بینی که این یکی از سخت‌ترین سؤال‌های تاریخ بشریت است. اگر هزار تا فیلسوف هم عقل‌هاشان را روی هم بگذارند؛ نمی‌توانند جوابی برایش پیدا کنند و واقعاً بفهمند چه طور ممکن است کسی آدم بکشد و بعد بنشیند لوبیا و پوره سیب زمینی بخورد.

از آن روز تا حالا بیش‌تر از هزار بار از خودم پرسیده‌ام ‌واقعاً چه طور ممکن است کسی آدم بکشد و بعد بنشیند لوبیا و پوره‌ی سیب زمینی بخورد؟ تا حالا به این سؤال فکر‌ کرده‌ای؟ یکی از دلایل نوشتن این نامه همین سؤال بود. سؤال‌های مهم‌تری هم هست. البته اگر "مهم‌تر" توی این خراب شده هنوز معنا داشته باشد. بازجو فنجان چای‌اش را برداشت و کمی از آن خورد و از یارو که به لعنت ابلیس هم نمی‌ارزید پرسید "واسه چی این کار رو کردی؟ چرا اون‌ها رو کشتی؟ " طوری سؤال می‌کرد انگار داشت آدرس خانه‌ی طرف یا سن‌اش را می‌پرسید. انگار داشت می‌پرسید "امروز چند شنبه‌س؟" یا " ناهار چی خوردی؟" یا "سیگار نمی‌کشی؟" یا چیزی در همین حدود.

خیال می‌کرد جواب دادن به این سؤال به آسانی پرسیدن‌اش است. واقعاً نمی‌فهمید که بعضی سؤال‌های یک خطی را با صد جلد کتاب هم نمی‌شود پاسخ داد. درست مثل سؤالی که خبرنگار روزنامه‌ا‌ت ـ عینهو ابله‌ترین آدم‌های دنیا ـ پشت تلفن از من کرد: " به نظر شما چرا الیاس این کار رو کرد؟" می‌دانی طرف به بازجو چی گفت؟ در واقع چیزی نگفت و تنها سؤال او را با سؤال دیگری جواب داد. گفت: "می‌تونم برم دست‌شویی؟" با یک سرباز بردندش دست‌شویی. وقتی برگشت بازجو باز همان سؤال وحشت‌ناک را تکرار کرد: "‌واسه چی بچه‌هات رو کشتی؟" الیاس نشسته بود روی زمین و دوربین را زوم کرده بود روی دست‌های قاتل. من که فرقی بین دست‌های او و دست‌های بازجو و دست‌های خودم نمی‌دیدم. واقعاً نمی‌دیدم. حالا هم نمی‌بینم.

به نظر من که دست‌های آدم‌ها قبل و بعد از هر کار تغییری نمی‌کند. حتی اگر این کار کشتن کسی باشد. یارو گفت: "‌واسه این که خسته شده بودم." می‌فهمی؟ گفت: "‌خسته شده بودم." واقعاً که جواب معرکه‌ای بود. می‌توانیم این را به دلایل و انگیزه‌های آدم‌ها برای کشتن دیگران اضافه کنیم: خستگی. بازجو پرسید: " از چی؟ از چی خسته‌شده بودی؟" این بار یارو زل زد توی دوربین. دقیقه‌ای مکث ‌کرد و بعد گفت: " از زندگی. از زن‌م. از بچه‌هام. از خودم. پول‌ نداشتم. نون نداشتم." وقتی جزئیات جریان کشتن بچه‌هاش را توضیح می‌داد؛ الیاس اوضاع‌ا‌ش به هم ریخت. دوربین را گذاشت روی میزِ بازجو و نشست روی صندلی.

یارو گفت صبح بچه‌هاش را از خواب بیدار کرده و به آن‌ها گفته می‌خواهد ببردشان سینما. گفت لباس‌های تمیز تن‌شان کرده و موهاشان را شانه ‌زده و کت‌های مخملی را که عید پارسال همسایه‌ها به‌شان داده بودند تن بچه‌ها کرده و از خانه زده‌اند بیرون. هردو پسر بودند. هشت ساله و ده ساله. گفت توی راه یکی از بچه‌هاش گفته باید بروند سینمایی که فیلم "تارزان" را نشان می‌دهد و آن یکی گفته باید فیلم "کینگ‌کنگ" را ببینند. گفت بچه‌ها حسابی سر این موضوع جر و بحث‌شان شده بود. نمی‌دانم این جزئیات چه اهمیتی داشت که آن لعنتی اصرار داشت همه‌ی آن‌ها را تعریف کند. به هر حال به جای سینما بچه‌ها را می‌برد کنار رودخانه. به بچه‌ها می‌گوید قبل از سینما می‌خواهد با آن‌ها بازی کند. پاهای بچه‌ها را با طنابی که با خودش آورده بود می‌بندد و بعد شروع می‌کند به گذاشتن سنگ‌ریزه توی جیب‌های بچه‌ها. طوری گفت: "سنگ‌ریزه توی جیب‌شون ریختم" انگار شوکولات و خروس قندی توی جیب بچه‌ها ریخته‌بود.

گفت جیب‌های پیراهن و شلوار و کت‌های مخملی بچه‌ها را پُر از سنگ‌ریزه کردم. گفت بچه‌ها توی سنگ‌ریزه گذاشتن در جیب‌هاشان با هم مسابقه گذاشته بودند. گفت این کار بچه‌هاش را که دیده برای یک لحظه گریه‌اش گرفته؛ اما زود بر خودش مسلط شده. این‌جا بود که الیاس از اتاق زد بیرون. آن لحظه خیال کردم رفته است از توی ماشین برای دوربین باتری بیاورد. بازجو گفت: "سنگ ریزه واسه چی؟" و لیوان آب روی میز را سر کشید. بعد با پشت دست لب‌هایش را که خیس شده بود پاک کرد. یارو گفت: "‌واسه این که ته آب بمونند." بازجو گفت: "چی گفتی؟" گفت: "برای این‌که سنگین بشن و ته آب بمونند." بازجو توی برگ‌های بازجویی‌اش نوشت: "‌برای این که ته آب بمانند." این جمله را با زحمت نوشت چون جوهر خودکارش تمام شده بود و او مجبور شد برای نوشتن آن چند بار خودکار را روی کاغذ بکشد.

جسد الیاس را توی دست‌شویی پاسگاه پیدا کردیم. رگ مچ دست چپ‌اش را با چاقویی که از آبدارخانه‌ی پاسگاه برداشته بود، بریده بود. گمان می‌کنم تحمل‌اش را نداشت. فکر می‌کنم اگر کسی یک ذره عوضی نباشد؛ باید همان کاری را بکند که الیاس کرد؛ نه کاری را که تو داری می‌کنی. تو تنها کاری که کردی این بود که خبر کشتن بچه‌ها را توی صفحه‌ی هجده روزنامه‌ا‌ت چاپ کردی. همین. یعنی صفحه‌ای بهتر از هجده نبود؟ یعنی تو واقعاً فکر می‌کنی خبرهای صفحه‌ی اول روزنامه از خبرهای صفحه‌ی هجده آن مهم‌ترند؟ قبول دارم که همه‌ی روزنامه‌های دنیا این کار را می‌کنند؛ اما این دقیقاً همان چیزی است که تا دم مرگ هم علت‌اش را نخواهم فهمید. به نظر من بی‌ارزش‌ترین خبرِ صفحه‌ی هجده از خبری که توی صفحه‌ی اول و با حروف 72 تیتر می‌زنی مهم‌تراست.

لامسب یعنی آگهی سس قارچ و کباب‌پز و یا چه می‌دانم سفر به آنتالیا و مارماریس که توی نیم‌تای پایین روزنامه‌ا‌ت کار کرده بودی از خبر مردن آن دوتا بچه، آن هم با آن وضع، مهم‌تر است؟ توی این دنیای خراب شده روزی هزاران نفر دارند می‌میرند و آن وقت همه‌ی روزنامه‌های دنیا تنها کارشان این است که خبر نشستن و خوابیدن این اتو کشیده‌های وحشت‌ناک را توی صفحه‌ی اول چاپ ‌کنند. وقتی می‌گویم این دنیا یک تخته‌ا‌ش کم است برای همین چیزها است. من که برای خبرهای صفحه‌ی اول تمام روزنامه‌های دنیا تره هم خرد نمی‌کنم. تو اگر یک ذره شبیه الیاس بودی، باید جای خبرهای صفحه‌ی اول روزنامه‌ات را با صفحه‌ی هجده عوض می‌کردی.

آدم ها مدام دارند توی جزئیات صفحه‌ی هجده روزنامه‌ها از بین می‌روند و آن وقت تو چسبیده‌ای به کلیات صفحه‌ی یک. من نمی‌فهمم تو کی می‌خواهی این چیزها را بفهمی؟ این هم یکی دیگر از نشانه‌های عوضی بودن این خراب شده که کلیات از جزئیات مهم‌تر شده‌اند. من وقتی عکس این آدم‌های اتو کشیده‌ی دندان سفیدی را که خیلی خوشگل حرف می‌زنند و روزی صدبار شامپو به موهاشان می‌مالند توی صفحه‌ی اول می‌بینم؛ چهار ستون بدن‌ام شروع می‌کند به لرزیدن. فکر می‌کنی اگر یک نفر از این اتو کشیده‌ها بدون دلیل و با نیم‌خط نوشته میلیون‌ها نفر را بکشد، چه اتفاقی می‌افتد؟ قسم می‌خورم آب از آب تکان نمی‌خورد. یعنی مشتی اتوکشیده‌ی دندان سفید دیگر مثل خودشان نمی‌گذارند که اتفاقی بیفتد. در واقع به کمک هزاران قانونی که عوضی‌هایی مثل خودشان نوشته‌اند نجات پیدا می‌کنند. اما اگر آدمی که اتو کشیده نیست تنها یک نفر را با هزاران دلیل بکشد، بی برو برگرد دارش می‌زنند.

الیاس درباره‌ی ترس از آدم‌ها عقیده‌ی جالبی داشت. یک بار به من گفت از هرکس که کم‌تر گریه ‌کند بیش‌تر می‌ترسد. گفت به نظر او وحشت‌ناک‌ترین و خطرناک‌ترین آدم‌های این دنیای عوضی کسانی هستند که حتی یک بار هم گریه نکرده‌اند. شرط می‌بندم این اتوکشیده‌های عوضی ‌اگر توی عمرشان یک بار گریه‌ کرده باشند؛ آن یک بار زمانی است که از شکم مادرشان زده‌اند بیرون. کی‌مرام می‌گوید تا ماشین حرکت نکرده عجله‌ کنم. اگر ماشین راه افتاد نامه امشب به دست‌ات نمی‌رسد. اگر گذارت به بهشت زهرا افتاد از طرف من برای الیاس یک شمع روشن‌ کن. تصمیم دارم وقتی حال‌ام خوب شد و از این جا زدم بیرون یک راست بروم بهشت زهرا. می‌خواهم با دست‌های خودم یک شمع بلند خوشگل سبز روی سنگ قبرش روشن کنم. از آن شمع‌ها که روی سفره‌ی عقد می‌گذارند. دنیا را چه دیدی؟ شاید هم دوتا شمعِ بلند خوشگلِ سبز.

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...