[داستان کوتاه]
فکر میکردم که دو ساعت مونده به غروب برسم، اما حالا خورشید غروب کرده و هنوز باید هفت هشت متری مونده باشه. باید دقت کنم این چهارتا میخ رو گم نکنم. از 25تا میخ 18تاش یا از دستم در رفت پایین، یا جا موند روی دیواره. فکر میکردم که امشب فقط این باد رو داشته باشم، اما حالا تاریکی و کوران هم انگار اومدهان کمکش. توی این هوا قطعاً نمیتونم تا صبح روی طناب بمونم، خدایا کمکم کن برسم تا «طاقچه»؛ اونجا اقلاً میتونم برم توی کیسهخواب و شاید جون سالم به در ببرم از این اوضاع. هر چند که اصلاً توی این هوا، زدم به این دیواره که برگشتنی توی کارم نباشه. اَه، کف پات رو درست بذار که سُرنخوری، این سومین باره که پام توی این «کتونی» لقمیخوره. انگار همه چیز دست به دست هم داده که کار رو یکسره کنه. اگه برسم پایین، باید یه جفت «کتونی سنگ» نو بخرم.
اگه برسم پایین؟ پایین برای چی؟ مگه پایین چه خبره؟ مگه چه حلوایی خیر میکنن برات توی اون شهر خرابشده؟ مگه کی منتظرته توی اون جنگل که اسمش رو گذشتهان جامعه؟ پایین که هستی، حوصلهی خودت رو هم نداری، بالا هم که میآی، برنامه داری که باز برگردی پایین؟ حواست به این گیرهی آخری باشه، دوباره چک کن که طناب افتاده باشه توش. آهان، حالا جا افتاد. ولی اگه برگردم، لابد همهی بچههای باشگاه از تعجب شاخ در میآرن؛ توی این هوا و این فصل سال، صعود تکنفری دیوارهی علمکوه چقدر معروفیت و اعتبار میآره.
***
چرا باز این کوله لنگر انداخت؟ از تغییر جهت باده لابد. این هم طناب، توی حلقهی میخ آخر. یک قدم دیگه تا طاقچه. این هم از این یک قدم. اوه، یخ زد انگشتام. باید بکشم بالا خودم رو، خوبه که شکمم خالیه؛ یک کیلو هم یک کیلوئه واسهی این پنجههای یخزده. بفرما، به طاقچه قمقمهی دیوارهی علمکوه خوش اومدی. باید خودم رو مهمون کنم به یک قُلُپ آب و اون شکلات بزرگه که ته جیب کولهست، اما اول باید درست جاگیر بشم روی طاقچه، وگرنه مهمونی موکول میشه به ته دره و با حضور حضرت عزرائیل.
بذار طنابها رو جمع کنم، باید بکشمشون روی طاقچه که تا صبح یخ نزنن توی برف. طاقچه عجب لیز شده این دفعه! مال برف آبدار دیشبه که یخ زده، خدا رو شکر که فعلاً برف امشب خشکه و ریز. اول «کت پر» رو درآر از توی کوله، چراغ قوه رو درست بگیر لای دندونات. خُب بفرما اینم کت پر. آخیش، یه کم بهتر شدم. اوه اوه عجب بادی افتاد توی کیسهخواب! سفت بگیرش که از دستت درش نیاره، زود بشین توش، آهان. حالا اگه مَرده، باید کیسه و من رو با هم ببره. این هم از چادر کوهنوردی؛ نمیشه علمش کرد، اما لااقل یه دور دور من و این کیسهخواب میپیچه؛ هم گرممون میکنه و خشک نگهمون میداره، هم اگه یخزدم و رفتم اون دنیا، بچههای گروههای نجات از روی قرمزیش میفهمند که اینجام، اقلاً جنازهام رو که پیدا میکنند. این هم گره بند کولهپشتی توی حلقهی این میخ، که سُرنخوره توی باد و بره. حالا توی این کیسهخواب «پَر مرغ» گرم و نرم، من میمونم و این چراغقوه و این قمقمه و این بستهی خرما و این شکلات. باید پشت به دیواره بخوابم، به دندهی چپ که هم پشتم گرمتر بمونه و هم سرم طرف باد نباشه. این هم زیپ کیسهخواب. خداحافظ طاقچهقمقمهی دیوارهی علمکوه، صبح فردا حتماً میبینمت، البته که یخ نمیزنم زیر این برف و توی این زمهریر کولاک؛ من گرگ بارون دیدهام داداش.
***
حالا وقت دارم فکر کنم؛ به همه چیز، جز به خواب و به این سرما که افتاده توی تختهی پشتم. نمیدونم فقط من اینطوریام یا همهی آدما؛ با یه سرمای کوچیک پشت کمرم یخ میکنه، از همه جای بدنم عاجزتره به سرما. چارهای نیست، تازه جاش از همه جای دیگه گرمتره. ولش کن، بیا ببینیم اصلاً برای چی امشب اینجاییم. آخه آدم بیعقل! توی ماه آخر پاییز زدی به این دیواره که خودت رو تخلیه کنی؟ بفرما، این تو و این فرصت یک شب سیزده چهارده ساعته واسهی تخلیه. حالا توی این کیسهخواب و زیر سنگینی این برف که داره میشینه روت، دندونات رو از سرما بزن به هم و برای زندگی کوفتیت تصمیم بگیر! برای درس و دانشگاهت، برای سربازیت، برای اوضاع خراب مملکت، برای کار و کاسبی که نداری، برای دختری که بهت نمیدن و اصلاً نمیدونی کی هست، برای جیبت که شیپیش قاپ میندازه توش از بس که خالی و پاکه. حالا تا فردا صبح وقت داری که یا بمیری یا همهی مشکلات دنیا رو حل کنی خیر سرت! بییخ! زر اومدی قورمهسبزی! بپا که حل مشکلاتت نمونه واسهی اون دنیا.
***
فکر کن، فکر کن پسر، حرف بزن، حرف مفت حتی، اما نخواب، نباید بخوابی. به درک که خستهای، باید بیدار بمونی. اگه بخوابی، قندیل میبندی. بیدار، یالّا بیدار. اصلاً بیا آواز بخونیم. خوبه، کدوم آواز رو؟ «شبی که آوای نی تو شنیدم»؟ چقدر هم مناسبت داره با اینجا خیر سرت! اگه مرحوم قوامی میفهمید به جای کنار چشمه، توی این برف و با این لرز و روی این طاقچه میخونیش، لابد اصلاً نمیخوندش که آبروی هنریش نره. اما ببخشید استاد، ذهنم داره یخ میزنه، بذار بخونم آهنگت رو: «شبی که آوای نی تو شنیدم - چو آهوی خسته پی تو دویدم – دوان دوان تا لب چشمه رسیدم – نشانهای از نی و نغمه ندیدم – تو ای پری کجایی؟ - که رخ نمینمایی؟ - از آن بهشت پنهان – دری نمیگشایی» راستی این کدوم پری رو میگفته؟ نکنه پریبلنده بوده؟ یعنی استاد هم بعله!؟ خب مگه چیه مرتیکه؟ مگه دل نداشته اون پیرهمرد؟ تازه میگن «آس»ی بوده واسه خودش این پریبلنده. ول کن بدبخت، عجب مردنی بکنیم ما! لابد حضرت عزرائیل صاف میکنه دهن اون میتی رو که قبل سکراتش به فکر پریبلنده باشه! اصلاً تقصیر این آهنگ قوامیه.
***
باید دست و پام رو تکون بدم که خشک نشن. هر دفعه یادم میاد، باید تکونشون بدم، و الا دستیدستی خودم رو به فنا میدم. اوه، چه سنگین شدهان! فکر کنم اقلاً بیست سانت برف نشسته باشه روی کیسهخواب. مگه چقدر گذشته؟ ای وای! تازه هشت شبه! کو تا صبح؟ عجب شبی بشه امشب؟ بتکون، بتکون دست و پا رو مَشدی! تا موقعی که تکون بخورم و بیدار بمونم، حتماً زندهام، وگرنه اول خوابم میبره و بعدش هم یخ میزنم؛ به قول بچههای پزشکی «نِکْرُز» میشم. پس تکون بخور تا قندیل نشی، اگه قندیل بشی، دوباره برت میگردونن دانشگاه ها! البته این بار به جای کلاس میذارنت توی آزمایشگاه زیست!
***
این دست چپ داره خواب میره زیر تنهام، اما عیب نداره، بهتر از اینه که یخ بزنه. بذار ببینم راستیه تکون میخوره؟ آره بابا، دمت گرم دست راست، یاشاسین پای راست. عجب خرجونی بودیم و خبر نداشتیم. برف زیاد هم گرمی میاره ها! لابد واسهی همینه که دیگه دندونام نمیخورن به هم. نکنه دارم میخوابم؟ نه، نباید بخوابم، اما چقدر خوب بود که میشد یه چرت سیثانیهای بزنم. نه، از این شوخیها نداریم ها! حالا پلکهات رو میخوای بذاری روی هم بذار، اما خواب بی خواب. تکون بده، دست راست، پای راست، پای چپ، خوب، خوبه. جایزهات این که سی ثانیه چشمهات رو ببندی. آدمیزاد اینجوریه دیگه، وقتی میخواد بخوابه، حق نداره بخوابه، وقتی هم نمیخواد بخوابه، همه زورش میکنن که الا و بلا باید بخوابی.
یادش بهخیر شبهای تابستون و پشت بوم خونهی مادرجون. یادته؟ هنوز نمیفهمیدی «سهماه تعطیلی» یعنی چی، اما میفهمیدی که شروع شده؛ از بس که ذوق میکردند بزرگترها که رسید و شروع شد. دیگه مادرجون اجازه میداد که روی پشت بوم حصیر بندازند و نفری یک دست رختخواب ببرند بالا و یک کاسهی بزرگ آب و یخ که تا نصف شب یخش تموم میشد و آبش گرم. همهی آسمون محل پر میشد از بادبادک و فانوسهای کاغذی رنگ و وارنگ که با نخ بادبادکها میرفتند آسمون و گاهی که شمع یکیشون میافتاد، آتیش میگرفت و نخ بادبادک رو هم میسوزوند و بادبادکه ول میشد توی آسمون و آروم آروم میرفت پایین. چقدر کیف داشت، اما تو یا نباید میرفتی پشت بوم، یا باید قول میدادی که چشمات رو به زور ببندی و سرت رو از روی متکا بلند نکنی، وگرنه، پایین. کاشکی حالا یکی از این بالا به زور میفرستادمون پایین. بتکون. آفرین.
«گنجیشک اشی مشی، روی کوه ما نشین، بارون نمیاد که خیس بشی، برف میاد گولّه میشی، یخ میزنی تو طاقچه، میبندنت تو بُقچه، خاکت میکنن تو باغچه.» از روی بوم ما سه تا بادبادک میرفت هوا؛ هر کدوم داییهام یکی. اگر هم برنامهی کَلانداختن و کُریخوندن با بچههای کوچهدرختی بود، سهنفری با هم اون بادبادک بزرگه رو هوا میکردند که اندازهی یکی از این کایتهای امروزی بود. عجب حال و حوصلهای داشتند! چهارتا کاغذ برش بزرگ رو چسبونده بودن به هم، سهتا حصیر بزرگ رو هم با نخ تابونده بودند به هم که بشه کمونش. با نخ ریسمون بنایی هواش میکردند که پاره نشه. باد که میخورد توی سینهاش، سهنفری نخش رو نگه میداشتند که لنگرش رو بگیرند، باز هم حریفش نبودند.
توی اون همه هیجان، داد میزدن بخواب بچه وگرنه یالله بدو پایین. دمرو میفتادم توی رختخواب و چونهام رو فشار میدادم توی متکا که یعنی خوابیدهام، اما یواشکی و یکییکی چشمام رو باز میکردم و آروم سرم رو روی متکا طوری میزون میکردم که بادبادکه درست بیفته وسط قرص ماه. اونوقت انگار گوشوارههای بادبادک میشدند گوشوارههای ماه و با نسیم نصفهشبهای آخر بهار توی آسمون میرقصیدند. اونقدر نگاهش میکردم تا دیگه نمیفهمیدم ماه داره تکون میخوره توی باد یا بادبادک. تکون بخور، تکون بده پاهات رو، حالا دست. بسه، باز کن پلکت رو آقای صخرهنورد نیمهیخزده. امشب نباید خوابت ببره توی این فریزر خدا.
اما امان از شبهایی که باد نمیاومد و بادبادکی توی آسمون نمیماند. پشتبوم میشد جهنم. تا دم سحر عرق میریختیم و خرغَلت میزدیم. کِیف چُرت دم سحر رو هم وزوز پشهها به هم میزد. اِ، چرا این مچ پای چپ تکون نمیخوره؟ نه، حالا زوده واسهی یخزدن. لابد انرژیم تحلیل رفته. بذار یه خرما بذارم دهنم. حالا یه هول کوچولو و یه تکون جدی؛ یک، دو، سه. آفرین تکون بخور، تکون بخور که اقلاً شصت سال دیگه لازمت دارم. بذار یه اورست با هم بریم، اونوقت اگه هوس کردی، یخ بزن. پلک، باز، باز بمون که حوصلهی ناز تو یکی رو ندارم. همین که دست چپ سنگین شده، برای هفت پشتم بسه. آهان، خوبه.
خب، کجا بودیم؟ وزوز پشههای تابستون. وای که چه مصیبتی بودن پشههای بیپدر. یادته؟ از سوسک همه میترسیدن، ولی تو با اون کوچیکیت نمیترسیدی، اما پشه، انگار از پنجاه متری پشت بوم که رد میشد، میپیچید و یهراست میاومد سروقت تو. از وقتی پلکهات رو میگذاشتی روی هم وزوز میکردند تا خود صبح. تنت رو چرب میکردند، پشهبند میزدند، «پشگلماچالاغ» دود میکردند، اما هر روز صبح، چندتا به گزیدگیها اضافه شده بود. دستات رو میکردند توی کیسههای پارچهای کوچیک که وقتی تنت رو میخارونی، ورمها رو خون نیندازی با ناخنات. دوا و درمون و دکتر هم که هفتهای یک بار و هر بار هم یه دکتر معروف شهر؛ همه هم یک نظر که حساسیت داره این بچه به نیش پشه.
یادته یه شب توی خواب و بیداری سرِ شب، دیدی همه نشستهان دورت و هرهر میخندن؟ از خستگی افتاده بودی و چرتت برده بود، اما همونجور توی خواب، یهدفعه دستت بالا میاومده و شالاپ میخورده کنار صورتت روی بالش، یا پات رو میآوردهای بالا و محکم میکوبیدهای زمین. حالام بکوب، تکون بده، آهان. اِ! حواست هست که چند وقته چشمات بسته است؟ مواظب باش پسر، اگه خوابت ببره، خواب به خواب میری ها!
***
اوه اوه، چرا کمرم کرخت شده؟ بذار یه کم بمالمش، بذار ببینم دستم میره پشتم؟ عجب لحافی شده این برف! سفید و سنگین هست، اما تا دلت بخواد، سرد. آهان، یه کم بخارون، بهتر شد. خدا رو شکر که حس داره هنوز. عجیبه که بجز این دست چپ، همهی بدنم حس داره توی این سرما و بیحرکتی. ای ول بادمجون بم که ما هستیم الحق و الانصاف. راستی اون روانشناسه چی گفته بود؟ اصلاً چرا برده بودنت پیشش؟ واسهی همین تکونهای توی خواب بود؟ آره، که گفته بود یه جور حساسیت عصبیه به صدای پشه. خیر سرش با اون طبابتش؛ قرص سیتالوپرام داده بود برای بچهی هفت هشت ساله. یکچهارم یه قرص رو که بهت خورانده بودن، دیگه نَه روز تکون خورده بودی و نه شب. آخرش هم خدا خیر بده مادرجون رو که درآمده بود که لازم نکرده این آت و آشغالا رو به خورد بچهام بدید، خودم تا صبح میشینم بالا سرش که پشه نیاد سراغش. یکی دو شب هم نشسته بود بندهخدا؛ تا صبح بادت زده بود با بادبزن که نوهی عزیز دردونهاش راحت و بیتکون بخوابه. چقدر هم شیرین بود نازکشیدنهای مادرجون: «بخواب پسرکم، قند عسلکم»، نخواب، بازکن چشمات رو. تکون بده دست و پات رو.
***
موندهام که به جای این همه جفنگ که میآد توی خیال ما، چرا به یه چیز حسابی فکر نمیکنیم. چرا چارتا کلمه حرف حساب ته این ذهن پوسیدهی ما نیست؟ حالا مثلاً چیه این حرفای حسابی؟ میخوای توی این سرما و تاریکی قضیهی «فِرما» رو ثابت کنی که فکر «حسابی» کرده باشی؟ یا میخوای فرمول نسبیت رو دوباره اثبات کنی که شاید به تکنیک بومی بمب هستهای برسی؟ آخه بدبخت، فکر کردهای حرف حسابی چیه توی این دنیا؟ مرد حسابی دیگه «هوا» هم پیدا نمیشه که مردم نفس بکشن، یا آسمون که کبوتری توش بپرونن یا ستارهای توش داشته باشن، یا آفتاب که آدما باهاش بخوابن و بیدار بشن و زندگی کنن. خداییش مگه چی مونده از آدمیت جز همین گرسنگی و سیری و بیداری و خواب؟ نخواب بچه جون، نخواب؛ تکون بده، باریکالله.
***
ساعت چنده؟ ساعتم کو؟ چراغقوه؟ یازده و نیم شده تازه؟ حالا کو تا صبح؟ حالا صبح بشه که چی؟ فکر میکنی صبح میتونی تکون بخوری؟ تکون؟ چه کار سختی! تکون، تکون بخور، تکون.
***
ای خدا، دیدی چرتم برده بود یه لحظه؟ چهل و دو دقیقهی نصفهشبه. یعنی چقدر خوابیدم؟ بذار ببینم تکون میخورم؟ خوبه، خوبه. چقدر زیر و بم میشه صدای زوزهی باد، یه وقت انگار شغاله، یه وقت هم انگار زنبوره؛ از وزوز زنبور زیرتره، یه چیزی توی مایههای مگس و پشه. اَه، دوباره به این موذی مردمآزار راه نده که بیاد توی مغز ماسیدهات.
***
آخ، سوختم. چی بود؟ یعنی پشه بود؟ آخه چه جوری این پشهی لامصب میتونه از روی شلوار لی و گرمکن پشمی نیش بزنه؟ اصلاً پشه کی اومده توی این کیسهخواب؟ اما خوب شد که چرتم حسابی پرید. تکون، آفرین.
***
آی. دوباره شروع کردند. تقصیر خودم بود که باز امشب اینقدر به این جونور بدکار فکر کردم. من نمیفهمم چه جوری از لای کلاه پشمی میآن دَم گوش آدم؟ از کی اینجاها بودهان که حالا سردربیارن و پدر من رو دربیارن توی این کیسهخواب؟ مثل این که از یه دونه بیشتر باشن. ببین دم گوش راست که ویزویز میکنه، همزمان نوک شست پای چپ هم میسوزه. خب این یعنی اقلاً دو سهتا هستن. بذار منم دستم رو آماده کنم تا ویزویز که کرد، شالاپ بزنم روش. آخ. فکر کنم زدمش. آره جون عمهات، فقط زدی توی گوش خودت. خدایا کلافهام کردهان این عوضیا.
***
شاید شیرینی این جعبهی خرما این پدرسوختهها رو کشونده اینجا. ولی آخه دیگه خرمایی نمونده توی این جعبه، اصلاً بذار این یه ذره شیرهخرمای پلاستیکش رو هم بلیسم تا خیالشون رو راحت کنم. خودم بخورم بهتره تا این پشههای بیمروت.
***
نور این چراغ قوه چرا این قدر کم شده؟ اِ اِ اِ، تو روح هر چی مردمآزاره! میبینی؟ از بس حواسم رفت به شکار پشه، روشن گذاشتم این زبونبسته رو. الآن ساعت دو و چهل دقیقه است، یعنی از دفعهی پیش که ساعت رو نگاه کردم تا حالا این چراغ قوه روشن مونده؟ یعنی یک ساعت و نیم؟
***
خیال کردهاید عوضیها. من خسته نمیشم. نه خسته میشم و نه خوابم میبره که هر کاری دلتون بخواد بکنید. این اولین شبی نیست که تا صبح با من وررفتهاید. بجنگید تا بجنگیم. به قول مادرجون: جنگ پشه در حبشه!
***
باید هر جوریه، دو زانو بشینم. این جوری دوتا دستم هم آزادتره واسهی دعوا و هم فرزتر. نیفتی از طاقچه بدبخت! چقدر سنگینه این لحاف برفی! آخ! سُر خوردم. مواظب باش. فکر کردی اگه بیفتی، شهید میشی؟ شهید مبارزه با موذیترین جونور تاریخ! این هم شهرتیه البته. عجب جونوریه این پشه. حتی شخصیت تاریخی داره. مگه «نمرود» رو همین پشه نکشته؟ میبینی؟ حتی پشه توی تاریخ موندگار شده، اونوقت تو مربی صخرهنوردی و دانشجوی بهترین دانشگاه ایران؟ هیچی به هیچی.
***
خدایا دیگه طاقت ندارم. مُردم از بیخوابی و سرما. این دوتا کم بود که مصیبت نیش و وزوز پشه رو هم مرحمت کردی؟ رکورد مقاومت میگیری این بالا؟ همهی تنم داغ شده از بس که گزیدهاند. تو که میدونی من طاقت هر چی رو داشته باشم، از این جونور موذی عوضی عاجزم، حالا این بالا باید سه چهارتا شون رو بندازی توی کیسهخوابم؟ اون هم از این تیز و فرزهاشون که هیچ جور توی دست نمیآن؟ آخه اینا چهجوری میرن این جای آدم؟ آخه شپش هم یه همچین جاهایی نمیره به این راحتیا! لب سوراخ بینی، لای انگشتای پا، کنار ...
***
سر و صدای چادر و کوله بلند شده، نکنه باد دَمِ صبح علمکوهه. صبح شده مگه؟ پس چرا سفیدی سپیده نمیافته توی این برفا؟ بذار ببینم ساعت رو. چراغقوه بیچراغ قوه؛ دیگه قوهای نمونده براش. خب از لای این زیپ یه نیگا میندازم. ای ول سپیده! ای ول خورشیدخانوم! این چهارمین باریه که از زیر برف میبینمت. عجب زنده و قشنگی تو. اگه زن بگیرم و بچهدار بشم، حتماً اسم دخترم رو میذارم سپیده، یا خورشیدخانوم، یا حتی آفتاب. «بهبه از آفتاب عالمتاب.» گور بابای همهی گرفتاریهای مسخرهی این دنیا. همهاش فدای یه تار موی طلایی خورشیدخانوم.
یعنی الآن ساعت؟ بفرما، شش و پنجاه و نه دقیقهی صبح چندم آذر هشتاد و چند. خوب دیگه، خودت رو لوس نکن. پنجهی دست چپ به این سوسولی ندیده بودیم. تکون بخور داداش، دربیا از بیحسی. اما چرا سیاه شدهان این انگشتا؟ بذار یه کم بمالمتون، میخوایم با هم طناب بگیریم و دیواره رو بریم پایین، آخه با یه دست که نمیشه. نه، مثل این که کار از این حرفا گذشته، سهتا انگشتات سیاه شدهان. لابد مال همون چار پنج ساعت اوله که موندن زیر تنهام، وگرنه من که از نصف شب نشستم روی دوزانو که با پشهها بجنگم. راستی پشهها! کجا رفتند نامردها؟ یعنی توی همین سی چهل ثانیه از لای زیپ کیسهخواب دررفتن؟ حتماً یخ میزنند توی این برف و کولاک. ولی چطور دیشب یخ نزدند؟ اصلاً چهجوری اومده بودند توی کیسه خواب؟ خدایا یعنی من دیونه شدهام؟ بزار زیپ رو ببندم که یخ نزنه این کلهی قاتیپاتی من.
***
تق، توق، تق، توق، تق، توق. دو جور صدای کلنگ میآد از روی دیواره. لابد صعود دو گروه موازیه. مگه کِی زدهاند به دیواره که هفت و نیم صبح رسیدهاند توی ارتفاع 250؟ آهان، این بندهخداها اومدهان دنبال جنازهی من. ولی چه شاخی درمیارن وقتی که ببینن هم من زندهام و هم این سه چهارتا پشه که از دیشب تا حالا نگذاشتهاند پلک بذارم روی هم. شاید هم بگن «آخه دیوونهی سگجون! توی این ارتفاع و این سرما و پشه؟»