داستان‌های فولک ژاپنی | آرمان ملی


«کوایدان» [Kwaidan: stories and studies of strange things] برای مخاطب سینما و ادبیات نام غریبه‌‌ای نیست. «کوایدان» که در لغت به معنای حکایت اشباح است، نامی است که تا ابدالآباد با شاهکار ماساکی کوبایاشی در تاریخ سینما جاودانه شده است. این فیلم که محصول 1965 ژاپن است، بخصوص از داستان «کوایدان؛ داستان می‌می -ناشی- هویچی یا همان «هویچیِ بی‌‌گوش» و سه داستان دیگر مجموعه‌‌ داستان‌‌های فولکلور گردآوری شده توسط لافکادیو هِرن [Lafcadio Hearn] ساخته شده. داستانی که گرچه در دسته‌‌بندیِ «ترسناک» جای گرفته، اما این دسته‌‌بندی (همچون بسیاری موارد مشابه) حق مطلب را در مورد این اثر بیان نمی‌‌کند.

کوایدان» [Kwaidan: stories and studies of strange things]  لافکادیو هِرن [Lafcadio Hearn]

پاتریک لافکادیو هرن نویسنده‌‌ای ایرلندی-یونانی‌تبار بوده در قرن نوزدهم میلادی. او اواخر قرن نوزدهم راهی ژاپن می‌‌شود، اول در مقام خبرنگار اما اندکی بعد در مقام معلم و بعد از تشکیل خانواده، نام ژاپنی کویزومی یاموکو را برای خود برگزید و شهروندی ژاپنی شد و به آیین بودایی گروید. گردآوری‌‌های او از داستان‌‌های فولکلور ژاپن هنوز هم مرجع بسیاری برای شناخت داستان‌‌ها و آشنایی با فرهنگ ژاپن، این سرزمین اسرارآمیز خاور دور است.

در مجموعه «کوایدان؛ حکایت اشباح»، داستان‌‌های کوتاه و بلند کنار هم آمده‌‌اند و شاید تنها چیزی که آنها را به‌هم مرتبط ساخته، منهای اینکه ریشه در فولکلور ژاپن دارند، ترسناکی‌‌شان است؛ ترسناکی‌‌ای ژاپنی. در بخشی از داستان «موجینا» می‌خوانیم: «زن به گریه‌کردن ادامه داد و صورتش را با یکی از آستین‌‌های بلندش از مرد مخفی کرد. او دوباره تاجایی‌که می‌‌توانست به آرامی گفت: «اُ-جوچو! لطفا، لطفا به من گوش بدهید! شب‌‌ها اینجا جای مناسبی برای بانویی جوان نیست! خواهش می‌‌کنم گریه نکنید!» زن به آرامی بلند شد، اما رویش را از مرد برگرداند و به گریه‌وزاری در پشت آستینش ادامه داد. مرد آرام دست روی شانه‌ زن گذاشت و التماس کرد. بعد از آن اُ- جوچو برگشت و آستینش را انداخت و با دست به صورت خودش ضربه زد. مرد دید که زن نه چشم دارد، نه بینی نه دهان. و مرد فریاد کشید و فرار کرد. از کی-نو-کُنی-زاکا بالا رفت و رفت. همه‌چیز پشت سرش سیاه و خالی بود. دوید و دوید و هرگز جرأت نکرد به پشت سرش نگاه کند. بالاخره فانوسی در دورها دید که شبیه به سوسوی نور یک کرم شب‌‌تاب بود و به سمتش دوید. معلوم شد که فقط نور فانوس رشته‌فروشی بوده... با خشونت فریاد زد: «چه شده؟ کسی به تو صدمه زده؟» مرد نفس‌نفس‌زنان گفت: «نه، کسی به من صدمه نزده، فقط آه!آآ!» دست‌فروش بدون حس همدردی گفت: «فقط تو را ترساند؟» مرد وحشت‌زده با نفس‌‌های بریده گفت: «نه... من زنی دیدم کنار خندق نشسته... و او چیزی نشانم داد... آه! نمی‌‌توانم بگویم چه نشانم داد!» مرد رشته‌فروش فریاد زد: «اه! چیزی مثل این نشانت داد؟» و به صورتش ضربه زد و صورتش شبی به تخم‌مرغ شد... و همان زمان فانوس خاموش شد.»

آنچه در داستان‌‌های ترسناک فولکلور این کتاب می‌‌خوانیم به کلی از جنس دیگری است؛ ترسناکیِ این داستان‌‌ها به خواب می‌‌ماند؛ به کابوس، و از همین روست که تأثیری شگرف بر آدمی می‌‌گذارد. اصلا مگر چیزی ترسناک‌‌تر از زیستن کابوس‌‌ها هست؟ تفاوت دیگر شاید این باشد که داستان‌‌های فولک ژاپن، اغلب، در نقاطی دوردست، در دل طبیعت و به دور از فضای تمدن بشری روایت می‌‌شوند؛ روستاهای متروکه، خندق‌‌های تاریک، صومعه‌‌های دور افتاده؛ و بخت‌‌برگشته‌‌ای که این‌‌همه را از سر می‌‌گذراند، اغلب تنهاست. خبری از تجربه‌‌ جمعی نیست؛ چنان‌که اگر از دام اشباح زنده بیرون بیاید مشکل دیگری پیش پایش است: کسی حرفش را باور نخواهد کرد و این تجربه تا ابد می‌‌بایست مسکوت بماند. به علاوه این چنین نیست که مواجهه با اشباح اتفاقی یک‌‌باره باشد و بعد پایان خوشی در انتظار کسی باشد.

در این داستان‌‌ها، در احاطه‌‌ برف، درخت‌ها، دریا و کوه‌‌ها، تنهایی و دهشت‌‌هایش به حد اعلی رخ می‌‌نماید. سیطره‌‌ این تنهایی چنان وسیع است که خواننده را هم درون خود می‌‌کشد. به‌علاوه‌ اینکه برخلاف داستان‌‌های معمول (غیرژاپنی) اگر اتفاق دهشت‌‌باری برای کسی می‌‌افتد اغلب «دلیلی» در پی دارد، یا «جواب» کار خیر یا شری است که انجام داده است. اما در فولکلور ژاپن، نه خیر مسلم است و نه شر، و طعمه‌‌ اشباح «اتفاقی» انتخاب می‌‌شود و اگر همین که ندانیم باید چه‌کار کنیم که خودمان را از هجمه‌‌ اشباح در امان بداریم، تجربه‌‌ به مراتب ترسناک‌‌تری برای خواننده‌‌ این داستان‌‌ها نیست، پس چیست؟

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...