زندگی زیر سایه سانسور و ترس | آرمان امروز


مجموعه‌داستان «بی‌رد خون» تازه‌ترین اثر علی‌اکبر حیدری نویسنده «بوی قیر داغ» و «تپه خرگوش»؛ آثار شایسته تقدیر در جایزه مهرگان ادب و جایزه هفت اقلیم است که از سوی نشر چشمه منتشر شده. حیدری نویسنده‌ای است که در آثارش سبک نویسندگی با تعهدی خاص، نسبت به فرد، هویت، جامعه و اتفاقات جاری همراه است و اندیشه‌ داستانی او در عین همگرایی با جامعه، انتقادی از مسائل انسان امروزی را در خود دارد؛ آن‌طور که در «بی‌رد خون» می‌توان دید.

بی رد خون علی‌اکبر حیدری

این مجموعه شامل سه داستان کوتاه مستقل است که دو شیوه‌ متفاوت روایت را تجربه می‌کند: داستان‌های «زیباترین غریق‌های جهان» و «تباهی لکه‌ زرد» به‌ شیوه‌ روایت خطی با درونمایه عینی یا واقع‌گرایانه و فضایی بیش‌تر بر‌ مبنای روابط، سوظن، خاطره، ترس و نابسامانی‌های اجتماعی، با لایه‌هایی به‌‌ظاهر کم‌رنگ، که آرام‌‌آرام نفوذ می‌کنند و تاثیرات خود را بر‌جای می‌گذارند. و داستان «زیر تیغ» با لایه‌هایی ذهنی و ژرف نوشته شده‌ است. اگر از دو منظر عینی و ذهنی به آنها نگاه ‌کنیم وحدتی را در داستان‌ها می‌یابیم که مانند حلقه‌هایی درون هم زنجیروار داستان‌ها را به‌هم پیوند زده است.

«زیر تیغ» را می‌توان به‌ لحاظ فرم و تکنیک، یکی از درخشان‌ترین داستان‌های مجموعه به‌شمار آورد؛ داستانی که می‌تواند داستان هر کسی باشد. بازی‌های ذهن و ترس‌های ما، که خود را در پسِ خاطراتمان پنهان کرده‌اند؛ خاطراتی که تا آخر عمر با ما همراه هستند و هرگز از ذهن پاک نخواهند شد. اگرچه بنا به دلایلی مهر آلزایمر روی ما بخورد یا به‌قول نویسنده خطی روی آن کشیده می‌شود و در گوشه‌ای از مغز محو می‌شوند تا گاها اثرش را در ناخودآگاه عملکردمان ببینیم: «آلزایمر معمولا می‌آید سراغ خاطرات خوب. آدم‌های بد و اتفاقات بد مثل آینه صاف و زلال می‌مانند و آسان به خاطرت می‌آیند، اما اگر بخواهی به یاد بیاوری که از چه چیز دختری که سال‌ها با عشقش زندگی کرده‌ای و هربار زنت یک نگاه چپ به تو انداخته فکر کرده‌ای اگر آن دختر بود چه‌قدر باهم خوشبخت بودید، چیزی یادت نمی‌آید. من حالا هربار می‌خواهم یادم بیاید چرا نرگس را دوست داشتم چیزی یادم نمی‌آید.»

ساختار روایت «زیر تیغ» به‌خوبی نشان‌دهنده‌ بحران هویتی فردی است که آلزایمر گریبانش را گرفته. به این منظور شگردی که برای نقل ماجرای شخصیت اصلی انتخاب شده، همسویی و همخوانی عجیبی با فضای ذهنی او دارد. روایتی پاره‌پاره که در زمان‌‌ها و مکان‌های متعددی پرسه می‌زند و به‌طرز مؤثری از پسِ نمایش ذهنیت او برمی‌آید، آخر او گم‌شده‌ای است در جاده‌ تاریک ذهنش: «زمین لرزیده بود، زمان لرزیده بود و او گاز می‌داد توی جاده‌ تاریک. به‌جز چراغ‌های روشن ماشین حتی کورسویی نبود.»

«زیر تیغ» داستان‌ اندیشه است. نویسنده در این داستان‌، دگرسانی و منطق معناها، نگاه‌ها، و حرکت‌ها را در آدمی، اساس کار خویش قرار می‌دهد و بدین‌سان، فضای مفهومی خاصی را به‌وجود می‌آورد که خواننده خود را در آن محال نمی‌داند. دنیای ذهنی نویسنده دنیای دست‌بردن در واقعیت‌های ناگفته است که او سعی می‌کند، آنها را از درون ذهن رو به زوال بیرون بکشد و به آنها اعتباری دیگر ببخشد. بدین‌سان، برترین داستان اندیشه‌گرای است و تفسیرش در ذات خودش نهفته است: «ژن معیوب مثل علف هرز بیش‌تر رشد می‌کند و رشد می‌کند و درنهایت جانت را می‌گیرد وقتی چیزهایی را که دوست داری به‌یاد نیاوری مجبوری بیش‌تر فکر کنی و برای خودت لاطائلات ببافی. خیلی‌ها فکر می‌کنند تو که آرام نشسته‌ای و به گوشه‌ای خیره شده‌ای داری سعی می‌کنی چیزهایی را به‌یاد بیاوری، اما برعکس تو داری سعی می‌کنی چیزهای جدید ببافی برای خودت و به آن خط‌ها که دارند تمام زندگی‌ات را از بین می‌برند فکر نکنی.»

نویسنده با تغییر راوی، معناآفرینی کرده و از این طریق بر بسیاری از محدودیت‌های داستان کوتاه فائق آمده است. این تغییر از اول‌شخص به سوم‌شخص و برعکس تا پایان داستان تکرار می‌شود؛ به‌طوری‌که در برخی از قسمت‌ها، خواننده به‌سختی درمی‌یابد که راوی چه کسی است. او با عوض‌کردن شکل روایت از قدرت دانای کل می‌کاهد و قطعیت او را از بین می‌برد.

داستان دوم «زیباترین غریق‌های جهان» چالش میان دل و عقل در یک جامعه‌ انقلاب‌زده و مسخ‌شده است. در این داستان، نویسنده تم‌های مختلفی از ذهنیت‌های افراد جامعه در بحبوحه‌ انقلاب را برملا می‌کند. درون و برون آنها را می‌کاود تا به رویکردی تکثیرشده از آدم‌ها دست یابد. و این رویکرد هویت از دست‌‌رفته‌ انسانی مسخ‌شده که هرچه تلاش می‌کند نمی‌تواند آن را به‌‌دست بیاورد. انگار در جهانی که نویسنده خلق می‌کند، هیچ‌چیز و هیچ‌کس مجاز و به‌‌حق نیست و تمام این باورها در جهانی انقلابی، دائما سرکوب می‌شود. وضعیتی که در جامعه به‌وجود ‌آمده می‌تواند نشان‌دهنده‌ واکنش افراد و دولت در مقابل یک بحران اجتماعی باشد.

اندیشه‌های داستانی نویسنده سازگار با همه‌ فرهنگ‌ها است. او زبان داستانی‌اش را در معرض جریانات چندلایه، از جمله ترس و از خودباختگی و حقارت درونی انسان معناباخته قرار می‌دهد. او سعی می‌کند در داستان‌هایش به زندگی انسان جلوه‌ای تازه، هرچند، یاس‌آور و ابزورد ببخشد. کاراکترهای داستان میل به زندگی را در جهانی مسخ‌شده فریاد می‌زنند. آنها سایه‌هایی بدون جسم هستند؛ سایه‌هایی که روزی به خون‌خواهی برخواهند خواست- به‌دنبال تکه‌پار‌هایی از جسم و زندگی‌شان: «چشم‌هایش را هم می‌گذارد. بیش‌تر نمی‌توانم سرم را به سقف فشار بدهم. آب توی دهان و دماغم می‌رود. بغلش می‌کنم. توی آغوشم رها می‌شود. جان و نفسی برایم نمانده. دستم را از قفسه رها می‌کنم و پایین می‌رویم.»

شاخص‌بودن دو عنصر صورت و محتوا، یکی از آن واقعیت‌هایی است که در هنگام تحلیل داستان‌های «بی‌رد خون» خواننده را دچار شگفتی می‌کند که آیا برای نویسنده ساختار مهم‌تر بوده است یا درون‌مایه؟ یک پای این محتوا همین آدم‌ها هستند با روابط اجتماعی که دارند و اکثرا هم این روابط اجتماعی به‌هم‌ریخته و دورشده از یک وضعیت مطلوب است. در حوزه‌ تاثیرپذیری نیز، نویسنده شیوه‌ای ویژه برای خود دارد که می‌توان نام آن را تلنگرهایی برای تحریک تفکر یا تاثیرپذیری‌هایی در سرزمین خلاقیت نام‌گذاری کرد. مثل این مورد که نویسنده در داستان «زیر تیغ» و در ادامه داستان «تباهی لکه‌ زرد» به بازآفرینی بعضی از واقعیت‌ها در حوزه‌ نوشتن و سانسور ویراستار می‌پـردازد. همچنین او از منظرهای دیگر به ترسیم رابطه‌ عناصر موجود می‌پردازد و خود را در عرصه‌ کشف و شهودها و دریافت‌های جدید قرار می‌دهد. او نیز با استفاده از برخی موتیف‌ها و نام‌های موجود در «زیر تیغ» با نوعی دیگرگونه‌اندیشی که اساس هنر نیز مبتنی بر آن است، روایتی کاملا متفاوت و مدرن در داستان «تباهی لکه‌ زرد» ارائه می‌دهد که به‌دلیل برخورداری از ساختاری روایت‌شکنانه از مصادیق مدرن نیز به‌شمار می‌رود.

بخشی از جاذبه داستان‌های «بی‌ردخون» سبک موجز نویسنده است. او آهسته‌آهسته با فاش‌کردن طرح داستان به خواننده احساس کاراگاهی داده و فرصت کشف سرنخ‌ها را برای او فراهم می‌کند. داستان سوم «تباهی لکه‌ زرد» به‌ظاهر ساده با ساختار مدرن به تلاطم‌های انسان‌ها می‌پردازد؛ داستان‌خوانی در آلمان، اعتراف‌های همسر یک ویراستار بعد از مرگش، داستان‌هایی که هرگز مجوز نگرفتند و در آخر انتقام و تباهی لکه‌ زرد که به زندگی اشاره دارد که دیگر گرما ندارد و زندگی که پایانش همیشه به تراژدی ختم می‌شود: «نمی‌دانم. فقط می‌خواستم به ویراستارهایی که این داستان‌ها را می‌خوانند نشان بدهم که تصمیم‌هاشان ممکن است چه بلایی بر سر نویسنده‌ها بیاورد. ببینند که با جان و روان کسانی که به‌جز عشق به داستان‌گفتن گناه دیگری ندارند چه می‌کنند. می‌خواستم یک آینه‌ خیلی‌خیلی کوچک بگذارم جلوی خطای خیلی بزرگشان.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...