ترکیبی از طنز موقعیت و طنز کلامی... اول امیدش به خداست و بعد به قاطری چموش و شکمو که او هم از حمله دشمن جان سالم به در برده... با همه چیز شوخی می‌کند. همه مفاهیم جدی را از این دریچه می‌بیند بدون آنکه آن چیزها را پوچ بداند یا به آن مفاهیم بی اعتقاد باشد... تصویری واقعی و به دور از کلیشه‌های آزاردهنده و خسته کننده موسوم به دفاع مقدس... نه سوپرمن است و نه ابرانسان؛ او یک انسان طبیعی است؛ یک انسان با همه ضعفها، توانایی‌ها، شادیها و رنجهایش


«مگیل» [اثر محسن مطلق] روایت شیرین و خواندنی است از داستانی تلخ و دردناک، ماجرای رزمنده‌ای است که در ارتفاعات سرد و یخ‌زده جبهه غرب هم چشم و گوشش را از دست داده و هم تمام دوستان و همرزمانش را. در این شرایط اول امیدش به خداست و بعد به قاطری چموش و شکمو که او هم از حمله دشمن جان سالم به در برده و قرار است رزمنده ناشنوا و نابینا را به سمت نیروهای خودی ببرد.

مگیل محسن مطلق

در این سکوت و تاریکی محض و کشنده چاره دیگری ندارد جز تسلیم شدن به سرنوشت: «هنوز نه جایی را می‌بینم و نه چیزی می‌شنوم. اوقات برای من مثل گوش دادن و نگاه کردن به نوار ویدئویی خالی است»(ص ۷) بارها و بارها در شرایط متفاوت امتحان شده و به آزموده شدن عادت دارد اما این بار قضیه فرق می‌کند. این عجیب و غریب‌ترین و خنده دارترین بلایی است که تا به حال سرش آمده: «یعنی چه؟ من با این همه عقل و کمالات بعد از عمری درس خواندن، حفظ نیمی از قرآن و نهج البلاغه، بعد از آن همه شب‌زنده‌داری خودم را بسپارم دست این قاطر زبان نفهم...»(ص ۹)

رزمنده داستان مگیل، آدم بسیار شوخ طبعی است و با وجود رنجهای فراوانی که در طول زندگی‌اش کشیده، حتی با قرار گرفتن در چنین شرایطی دست از شوخ طبعی و نکته پردازی برنمی‌دارد. هیچ چیز از نگاه تیزبین او در امان نیست. او از شوخی کردن با خودش و دیگران هیچ هراسی ندارد. لحظاتی قبل از حمله دشمن همراه با دوستانش در حال بگو و بخند هستند و یکی از آنها در حال قهقهه زدن شهید شده است. شاید از دیدگاه روانکاوانه خنده مکانیسم دفاعی آنها در برابر مشکلات باشد؛ اما طور دیگری هم می‌توان به ماجرا نگاه کرد. کسی که می‌تواند در شرایط جنگ که سخت‌ترین شرایط است بخندد و دیگران را بخنداند در افقی فراتر از مرگ و زندگی ایستاده است. در این دل‌های شاد و سرخوش هیچ نشانی از ترس نیست نه از رنج زندگی، نه از مرگ و نه از تنهایی که از آن دو سخت‌تر است.

رزمنده کتاب مگیل، وقتی کورمال كورمال جنازه دوستانش را شناسایی می‌کند به جای اینکه مانند شخصیت‌های کلیشه‌ای فیلم‌های دفاع مقدس بر سر جنازه آنها گریه و زاری کند با آنها شوخی می‌کند و گریه‌اش در آن لحظات از سر بلاتکلیفی است؛ چرا که برای او شهادت با اسارت بهتر از سرگردانی است؛ آن هم با چنین وضعیتی: «معلوم نیست خوابی یا بیدار انگار تو را‌انداخته‌اند توی قوطی و درش را بسته‌اند؛ بلانسبت عین مگس» (ص ۶).

او با همه چیز شوخی می‌کند. همه مفاهیم جدی را از این دریچه می‌بیند بدون آنکه آن چیزها را پوچ بداند یا به آن مفاهیم بی اعتقاد باشد. اساسا حضور داوطلبانه او در جبهه عین ایمان و اعتقاد است. این رزمنده، انسانی عمیقا مذهبی است بدون اینکه در رفتار و گفتارش اثری از سانتیمانتالیسم و رمانتیسیسم مذهبی دیده شود.

نویسنده در این اثر دست به ساختارشکنی همه جانبه‌ای زده است. او به روایتی غیررسمی از جنگ رسیده و تصویری که از آن به مخاطب نشان می‌دهد، تصویری واقعی و به دور از کلیشه‌های آزاردهنده و خسته کننده موسوم به دفاع مقدس است.

آنچه بیش از همه به این قصه خیالی رنگ واقعیت می‌دهد، ظرافت‌هایی است که در نحوه شخصیت پردازی قصه صورت می‌گیرد؛ رزمنده نابینا و ناشنوا نه سوپرمن است و نه ابرانسان؛ او یک انسان طبیعی است؛ یک انسان با همه ضعفها، توانایی‌ها، شادیها و رنجهایش و صبر و تحمل او در برابر این رنج‌ها اصلا اغراق آمیز نیست. واکنش او در برابر سختیها بسیار طبیعی، انسانی و قابل درک است. مخاطب جبهه نرفته با چنین شخصیتی بیشتر احساس راحتی می‌کند و ممکن است در لحظاتی بتواند با او همزادپنداری کند و فاصله بین قهرمان و مخاطب، فاصله‌ای ناپیمودنی نیست.

تا حالا شخصیت‌های اصلی آثار مربوط به طنز جنگ انسانهایی ترسو و بزدل بوده‌اند که ناخواسته وارد فضای جنگ شده‌اند و قرار گرفتن آنها در چنین شرایطی موجب پدید آمدن طنز موقعیت شده و یا افرادی لوده، کم عمق و بی‌شخصیت بوده‌اند که رفتار و گفتار احمقانه آنها باعث خنده مخاطب شده است. اما قهرمان کتاب مگیل اولا داوطلبانه به جبهه رفته است، ثانیا آدم باهوش و شیرین زبانی است و طنز کلامی او بسیار شسته رفته و بامعناست.

حالا این شخص ظریف و نکته پرداز در شرایطی فوق‌العاده طنز آمیز قرار می‌گیرد و همه استعداد طنزش یکجا شکفته می‌شود. اینجا طنز موقعیت و طنز کلامی دست به دست هم می‌دهند تا اثری موفق در حوزه طنز جنگ فراهم شود. اگر بتوان این کتاب را به سه قسمت تقسیم کرد، در قسمت اول و دوم کتاب؛ یعنی در بیش از دو سوم آن طنز کلامی و موقعیت در هم آمیخته‌اند و صبغه طنز اثر بر عناصر دیگر آن غلبه دارد اما در قسمت پایانی آن با کمرنگ شدن نقش مگیل، طنز موقعیت کمرنگ می‌شود و طنز کلامی به تنهایی عهده دار وظیفه اصلی کتاب است. ولی به هر حال تا پایان کار، لبخند از صورت مخاطب محو نمی‌شود مگر اینکه در افسردگی حاد و لاعلاج باشد.

در صفحات پایانی کتاب، قهرمان داستان که حالا شنوایی‌اش را به دست آورده، خاطرات را به یک فیلم سیاه و سفید تشبیه می‌کند؛ با این توصیفات می‌خواهد به ما بفهماند که توصیف‌اش از آنچه طی داستان بر او گذاشته است نوعی عدم قطعیت حاکم است. تا زمانی که رزمنده با مگیل تنهاست، تکنیکهایی که برای نشان دادن این عدم قطعیت به کار رفته‌اند، درست و اصول انتخاب شده‌اند؛ چراکه رزمنده نابینا و ناشنوا بر اساس تجربیات گذشته‌اش از مناطق جنگی و با لمس جزء به جزء اشیاء، مکان‌ها و آدمها به درک کلی و مبهمی از واقعیات اطرافش می‌رسد، این شناخت و ادراک با آزمون و خطا همراه است. او در این شناسایی تنهاست و هیچ نقطه اشتراکی برای تفهیم و تفاهم با انسانها ندارد. گاهی این تنهایی چنان با ظرافت توصیف شده که مخاطب خود را کوروکر و رهاشده در تاریکی و سکوت احساس می‌کند:

«چند دقیقه همان طور طاق باز روی زمین دراز می‌کشم و چیزهای دور و برم را لمس می‌کنم؛ کله حاج صفر، یک جعبه قند، چند تیر، اسلحه کلاش، گونی، بی‌سیم و خرت و پرت‌های دیگر. ناگهان دستم به یک ریسمان می‌خورد؛ ریسمانی که خیس خورده و از پایین به طرف آسمان رفته است. برایم جالب است بدانم طرف دیگر ریسمان به چه جایی وصل است... شاید این ریسمان نقطه اتصال این دنیا به آن دنیا باشد. ریسمان را با دست لمس می‌کنم و بالا می‌روم؛ بالا و بالاتر.»(ص ۸)

تا وقتی که تنهاست و برای فهم محیط اطرافش روی هیچ کس حساب باز نمی کند، مشکلی در نحوه روایت پیش نمی‌آید و نویسنده در بیان این تنهایی، شناخت و ادراک شخصی و نسبی او از جهان اطرافش موفق است. اما بعد از اینکه این شخص به دست کردهای پ. ک. ک. در کنار عده‌ای از هموطنانش اسیر می‌شود، با قطع و یقین و باسرعت ادامه ماجرا را تعریف می‌کند و به مخاطب اطلاعاتی می‌دهد که اصلا معلوم نیست چگونه آنها را به دست آورده است. حتما راهی وجود دارد که با یک شخص کور و کر به تفاهم رسید و به او چیزهایی فهماند: «دوست عزیز... من نه می‌بینم و نه می‌شنوم. باید با من به زبان اشاره حرف بزنی یا مثل فینیقی‌ها با نشان دادن یا پیش آوردن اشیا حرفها را حالی‌ام کنی» (ص ۵۷).

هیچ کدام از این روشها به کار گرفته نمی‌شوند (شاید چون او نابیناست) مسیری که برای رسیدن به این تفهیم و تفاهم لازم است به مخاطب نشان داده نمی‌شود و قصه بدون زحمت، در اختیار او قرار می‌گیرد. این مشکل قطعا با اصلاح و تغییر در نوع روایت قابل حل است و شکی نیست که نویسنده این کتاب از عهده حل این مشکل برخواهد آمد.

خردنامه 51

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...