هنرمند در حال کار بیهوش شد | اعتماد


داستان «ژوناس یا هنرمند در حال کار» [The Artist at Work یا Jonas, ou l'artiste au travail] به قلم آلبرکامو، روایتی از افت و خیز حیات یک هنرمند است در تنگناهای زندگی از اندوه و تکاپو تا درخشش و افول. افت و خیزی که او را از گلی نورسته بر بوته‌ای بهاری به شاخه سرمازده فروفتاده‌ای از اتاقک دست‌ساز کارش می‌نمایاند.

ژوناس یا هنرمند در حال کار» [The Artist at Work یا Jonas, ou l'artiste au travail] به قلم آلبرکامو

زندگی این نقاش، ژیلبر ژوناس با امید به درخشش مستدام ستاره اقبالش شروع می‌شود وقتی که منتقدان هنری در گرماگرم بازار سبک سنگین کردن آثار نقاشان مختلف به استعداد او در عنفوان جوانی پی می‌برند و او موفق می‌شود حمایت بازرگانی را که در کار خرید و فروش تابلوست به دست بیاورد و مقرری‌ای ماهیانه دریافت کند تا کمی از دغدغه‌های مالی رها شود در حالی که رفیق گرمابه و گلستانی دارد به نام راتو که ناچیز بودن این مقرری را یادآور می‌شود و ژوناس را به اعتراض تشویق می‌کند اما ژوناس در این روایت ثابت خواهد کرد که به این نان بخور و نمیر راضی است و تنها چیزی که واقعا برایش اهمیت دارد نقاشی کشیدن است و بس، روحیه‌ای که با پرسه در زندگی هنرمندان زیادی در طول تاریخ می‌توان به نمونه‌های شبیه به آن دست یافت. ژوناس از همان نوجوانی «وقتش را بدون تلاشی خاص به نقاشی اختصاص داد و در این کار پیشرفت زیادی هم کرد.

هیچ کار دیگری مورد علاقه‌اش نبود و به دشواری توانست در سنی مناسب ازدواج کند: نقاشی به‌طور کامل وقتش را می‌بلعید. با آدم‌ها و موقعیت‌های معمولی زندگی با لبخندی خیرخواهانه برخورد می‌کرد و در نتیجه دغدغه‌ای به خود راه نمی‌داد.» و تنها وقتی که دستش شکست فراغ بالی پیدا کرد که عاشق بشود و با دختر فداکاری به نام لوییز ازدواج کند، لوییز که تا پایان عمرش مشوق او در نقاشی کشیدن باقی ماند. کامو در ادامه از تنگناهای این زندگی سخن می‌گوید، آپارتمانی کوچک، بچه‌هایی که تمام امورات‌شان بر دوش لوییز است و ژوناس که دارد خودش را در راه نقاشی فدا می‌کند و در عین حال شیفته خانواده خود است. خانه ژوناس در این روزها به محل رفت و آمد شمار زیادی از منتقدان و دوستداران آثار هنری و نقاشان بدل می‌شود، رفت و آمدهای مکرری که گاهی در کار مداوم ژوناس هم خلل ایجاد می‌کند با این حال در سال‌های نخست زمزمه‌بخش موفقیت اوست.

مخصوصا اینکه دوستانش از او می‌خواستند که بی‌توجه به حضور آنها به کارش مشغول باشد و «ژوناس به سراغ تابلویش می‌رفت و همزمان به پرسش‌های آنها پاسخ می‌داد و از ماجراهای بامزه‌ای که برایش تعریف می‌کردند می‌خندید.» کم‌کم گروهی از مریدان ژوناس هم به این جمع راحت و صمیمی دوستانه پیوستند و ژوناس به نحوی وارد آموزش نقاشی هم شد؛ نویسنده به زیبایی تصریح می‌کند که هنرمند تا چه اندازه از افتادن در این ورطه گریزان و سردرگم بوده است: «ابتدا از این موضوع تعجب کرد چون سر در نمی‌آورد از او که خودش باید خیلی چیزها را کشف می‌کرد، چه چیز می‌توانند یاد بگیرند. هنرمندی که در وجود او بود هنوز در تاریکی راه می‌پیمود؛ در نتیجه چگونه می‌توانست راه‌های حقیقی را به دیگران نشان دهد؟»

نویسنده تصریح می‌دارد که این سردرگمی و تبعاتش بعدتر به آزادی و تنهایی ژوناس که لازمه خلق آثار هنری بود، صدمه می‌زند و او را از راه خودش در هنر دور می‌کند: «ژوناس گهگاه دوست داشت بوالهوسی را که یار فروتن هنرمندان است در آثارش راه بدهد اما ابرو در هم کشیدن مریدانش در برابر بعضی از تابلوهایی که از افکار آنها فاصله گرفته بود، وادارش می‌کرد کمی بیشتر درباره هنرش بیندیشد...» با این همه زندگی او در امید و تحسین می‌گذشت؛ «و اگرچه کمتر از گذشته کار می‌کرد، اما شهرتش روز به روز افزایش می‌یافت. درست است که تعداد اندکی از منتقدان که به‌طور معمول بیشتر وقت‌ها هم به کارگاهش سر می‌زدند، ارزش چندانی برای کارهایش قائل نبودند ولی عصبانی شدن مریدان و شاگردان که تعدادشان هم خیلی زیاد بود، تشویق و تمجیدهای‌شان از ایرادگیری‌های منتقدان خیلی فراتر رفت.»

با این همه کامو نشان می‌دهد که در این همه توجه و استقبال دوست واقعی ژوناس همچنان فقط همان راتوی قدیمی است: «من تابلوهایت را دوست ندارم نقاشی کردنت را دوست دارم.» و از همین روست که ژوناس رفته رفته تنها می‌شود و این تنهایی دیگر مثل سال‌های گذشته شکوفاکننده استعدادهایش نیست، بازدارنده و غم‌انگیز و محدودکننده است. او پس از سال‌ها نشست و برخاست مداوم با منتقدان و مریدان و تحسین و تمجید و نظردادن‌ها و محدود کردن‌های‌شان، دوست داشت به تنهایی بازگردد از طرفدارانش و انتظارات‌شان می‌گریخت و در نهایت تصمیم گرفت خود را در بالاخانه یا اتاقک چوبی دست‌سازی بر فراز خانه منزوی کند درست همان روزهایی که یک نقاش او را در حال کار ترسیم کرد و یکی از هنرشناسان تماشاگر خطاب به راتو که او را نمی‌شناخت خم شد و گفت: «قیافه خوبی دارد، ولی باور کنید کارش دارد افت می‌کند. راتو گفت: به همین زودی؟ - بله موفقیت. آدم نمی‌تواند در برابرش ایستادگی کند و این یعنی پایان کار - هنرش افت می‌کند یا به پایان می‌رسد؟ - هنرمندی که افت کند کارش تمام است. ببینید دیگر چیزی برای نقاشی کردن ندارد. حالا دارند تصویر خودش را می‌کشند و به دیوار آویزان می‌کنند.»

نویسنده نشان می‌دهد که ژوناس چقدر از مقاله‌های عیب‌جویانه‌ای که درباره‌اش نوشته می‌شد دلش می‌گرفت و این دلگرفتگی باعث شده بود حس کند اعضای خانواده‌اش هم حتی مزاحم آرامش و عشق او به نقاشی کردنند و از این رو آن نیم‌طبقه را ساخت تا آنها را نبیند و فقط صدایشان را بشنود. تا تنها باشد و بیندیشد که آیا باز هم می‌تواند نقاشی کند. کار کردن در نیم‌طبقه‌ای چوبی، تنها و بدون روشنایی و این همه نشانه‌ای از گریز هنرمند بود از اجتماعی که اثر هنری را ملعبه‌ای می‌دانست برای سرگرمی و وقت‌گذرانی روشنفکرانه و راه و چاه نشان دادن به هنرمند تا به راه خودش نرود و در نهایت یک روز ژوناس، بی‌صدا بیهوش شد و از نیم‌طبقه افتاد در حالی که یک تابلو از او به جا مانده بود «در مرکز آن ژوناس با حروف بسیار‌ریزی کلمه‌ای را نوشته بود که نمی‌شد خواند، اما آدم می‌ماند آن را منزوی بخواند یا همبسته» و این دو کلمه تردید نویسنده است در توصیف واقعیت زندگی هنرمند در جامعه. این داستان آلبرکامو در مجموعه دور از دیار و قلمرو و به ترجمه پرویز شهدی چاپ شده و انتشارات مجید آن را منتشر کرده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...