نوستالژی کتاب | سازندگی


آبتین گلکار (1356تهران) از برجسته‌ترین مترجمان امروز ایران است که بیش از دو دهه است از زبان روسی ترجمه می‌کند. ترجمه او از کتاب «استالین»، اثر ادوارد رادزینسکی، در سال ۱۳۹۳ جایزه کتاب سال در رشته تاریخ گرفت، همچنین ترجمه او از رمان «آشیانه اشراف»، اثر تورگنیف، در نخستین دوره جایزه ابوالحسن نجفی (۱۳۹۵)، عنوان بهترین ترجمه سال را به دست آورد. گلکار دکترای ادبیات روسی دارد و درحال حاضر عضو هیات‌علمی دانشگاه تربیت مدرس، استاد مدعو دانشگاه تهران و استاد مدعو دانشگاه آزاد اسلامی است. آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با این مترجم درباره ترجمه، کتاب‌خوانی و آینده کتاب است.

 آبتین گلکار

آقای گلکار، اولین‌ خاطره آشنایی‌تان با کتاب به چه زمانی برمی‌گردد؟
واقعا یادم نمی‌آید. از بچگی کتاب‌خواندن را دوست داشتم، ولی چیزی به شکل اولین خاطره در ذهنم نمانده.

از کودکی تا نوجوانی و جوانی و بزرگسالی، در هر دوره چه کتابی روی شما بیشترین تاثیر را گذاشت؟
احتمالا فهرست بسیار ناقص و غیردقیقی خواهد بود، ولی بعضی از کتاب‌های تأثیرگذاری که الان به یادم می‌آید اینها هستند: سه‌گانه جان کریستوفر (کودکی)، «جنایت و مکافات» (اواخر دبیرستان)، «خرمگس»، «مسیح بازمصلوب» و «آزادی یا مرگ» (دوره دانشجویی)، «دشمن مردم»، «دوازده مرد خبیث»، «ملاقات با بانوی سالخورده» (بزرگسالی)، رمان‌های داستایفسکی در بازخوانی، «ترور» فون‌شیراخ و «ژان باروا»ی مارتن دوگار (یکی‌دو سال اخیر).

از بین آثار ادبی ایران و جهان، کدام یک از کتاب‌ها، حیرت‌زده‌تان کرده است؟
داستایفسکی، امسال که دوباره آثار مهمش را بازخوانی کردم، حیرت‌زده‌ام کرد و تازه فهمیدم که تا‌به‌حال انگار به طور کامل نفهمیده بودم چه می‌گوید و چه خط فکری ثابت و پیگیری را از اولین تا آخرین اثرش دنبال کرده است.

کتابی هست که شروع کرده باشید به ترجمه‌اش، ولی به دلایلی نتوانسته‌اید تمامش کنید و بی‌خیالش شده باشید؟
سال گذشته مشغول ترجمه کتاب «ما»، اثر یِوگِنی زامیاتین، بودم که ترجمه خوبی از آن منتشر شد و من کارم را کنار گذاشتم.

اگر قرار بود یک شخصیت داستانی باشید، چه کاراکتری را از ادبیات ایران یا جهان ترجیح می‌دادید؟
پاسخ کمی خنده‌دار و طعنه‌آمیز به نظر خواهد رسید، ولی واقعیت دارد: ابلهِ داستایفسکی.

کدام‌یک از ترجمه‌های‌ خودتان را دوست دارید و پیشنهاد می‌دهید؟
موقع پیشنهاد کتاب به دیگران همیشه سعی می‌کنم داستان و رمان معرفی کنم و از معرفی کتاب‌های «جدی» و نظری و آکادمیک و خودداری می‌کنم، ولی الان در جواب این سوالتان دلم می‌خواهد از یکی از معدود ترجمه‌هایم در حوزه نقد ادبی اشاره کنم که خواندن و ترجمه‌اش به اندازه خود آثار ادبی برایم لذت‌بخش بود و متأسفانه چندان قدر ندید: کتاب «جبار» اثر استیون گرین‌بلت، درباره درون‌مایه‌های سیاسی در آثار شکسپیر، و به‌طور مشخص درباره حاکمان جبار و خودکامه در نمایشنامه‌های او.

کدام یک از کاراکترهای آثار ترجمه‌تان را دوست دارید و مایلید جای آن باشید؟
حس می‌کنم شبیه دکتر راگین در «اتاق شماره 6» یا دکتر کروپوف در رمان «مقصر کیست؟» هستم، ولی بیشتر دلم می‌خواست شبیه سالوادور آلنده در نمایشنامه «گفت‌وگوی ناتمام» باشم.

اگر بخواهید اولین روزی را که تصمیم گرفتید ترجمه کنید، تصویر کنید، چگونه آن را روز را روایت می‌کنید؟
اولین خاطره‌ای که در ذهنم هست بیشتر به ویراستاری برمی‌گردد تا ترجمه. در مدرسه راهنمایی که بودم کتابی می‌خواندم از انید بلایتون. اسمش را نمی‌گویم. آن‌قدرها هم ترجمه بدی نداشت، ولی پر از بی‌دقتی و شلختگی در متن و مثلا جابه‌جایی و اشتباه در اسامی و این جور چیزها بود که در هر چند صفحه‌ای که می‌خواندم، یک‌بار به خودم می‌گفتم اگر من این را می‌نوشتم بهتر از این از آب درمی‌آمد. حتی دفتری هم برداشتم و مشغول ویراستاری و درواقع پاکنویس‌کردن کتاب در آن شدم که ببرم و بدهمش به ناشر. البته همتم به آنجا نکشید که کار را تمام کنم.

شده به نویسنده یا کتابی حس خوبی پیدا کرده باشید و بگویید کاش نویسنده این کتاب من بودم؟
اتفاقی است که درباره خیلی از کتاب‌هایی که ترجمه کرده‌ام افتاده است. البته یک شقّ دیگرش این است که کتابی را می‌خوانم و با خودم می‌گویم ای کاش این را من نوشته بودم تا بهتر می‌نوشتمش یا فلان تغییر را در آن می‌دادم و مثلا یک جور دیگر تمامش می‌کردم.

وقتی به آثار ترجمه‌تان نگاه می‌کنید شده از ترجمه برخی از آ‌نها پشیمان شده‌ باشید یا بخواهید دوباره آن را ترجمه کنید؟
هنوز از ترجمه کتابی پشیمان نشده‌ام. بعضی سلیقه‌ها و نگرش‌های زبانی‌ام عوض شده‌اند و شاید اگر بخواهم دوباره کتاب‌های قدیمی را ترجمه کنم 10ـ20درصدی تفاوت کنند، ولی نه بیشتر.

نگاه‌تان به سیاست و جامعه پس از سال‌ها ترجمه، چقدر فرق کرده با دورانی که جوان‌تر بودید و هنوز کتابی ترجمه نکرده بودید؟
شاید زیاد به ترجمه کردن و نکردن ارتباطی نداشته باشد. به نظرم بیشتر برمی‌گردد به کتاب‌هایی که در طول این مدت خوانده‌ام. در نگاه سیاسی و اجتماعی و البته کلا در زندگی‌ام خیلی محافظه‌کارتر شده‌ام و مدام از راه‌حل‌های تند و آتشین و انقلابی فاصله بیشتری می‌گیرم. البته ظاهرا یک گرایش همگانی است که با بالارفتن سن اتفاق می‌افتد.

وقتی کتابی را برای ترجمه انتخاب می‌کنید، خودتان را به چیزهایی متعهد می‌دانید؟
در وهله اول اینکه خودم از خواندن آن کتاب سودی برده باشم که بخواهم هموطنانم هم از آن بی‌نصیب نمانند.

بهترین خاطره انتشار اولین کتابتان را برای ما بگویید؟
آقای علی میرزایی در فصلنامه «نگاه نو» معرفی و از ترجمه‌اش تعریف کردند. کتاب «26 روز از زندگی داستایفسکی» بود.

بهترین خاطره‌ای که از خواننده‌های آثار ترجمه‌تان دارید؟
حدود دو سال پیش رمان «بازگشت ماهی‌های پرنده» خانم آتوسا افشین‌نوید را خواندم و آن‌قدر از آن خوشم آمد که نشانی یکی از صفحات ایشان در فضای مجازی را پیدا کردم و چند خطی برایشان نوشتم که چقدر از کتابشان لذت برده‌ام. چندماه بعد که داشتم در گوشه‌وکنار صفحه فیسبوکم دنبال پیامی می‌گشتم تصادفا دیدم که خانم افشین‌نوید هم چند سال پیش از آن، برای من پیامی گذاشته و از یکی از ترجمه‌های من تعریف کرده بودند و چون در فهرست دوستان من در فیسبوک نبودند پیامشان از چشمم دور مانده بود. این تصادف عجیب برایم خیلی جالب بود و امیدوارم خانم افشین‌نوید توضیح بعدی مرا باور کرده باشند که من پیامم را بدون اطلاع از پیام ایشان فرستاده بودم و قصد هیچ جبران و تعریف و تمجید متقابلی در میان نبود.

فکر می‌کنید تجربه کتاب‌های الکترونیکی و صوتی به صنعت نشر کتاب کاغذی ضربه می‌زند؟ نوستالژی شما هنوز کاغذ است؟
فکر می‌کنم درهرصورت این اتفاقی ناگزیر است و مقاومت در برابر آن هم بیهوده. حدس می‌زنم خودم آن روزی را ببینم که کتاب کاغذی، مثلا شبیه صفحه گرامافون یا حتی حلقه‌فیلم عکاسی در این روزها، تقریبا به‌طور کامل از دور خارج شده باشد و فقط عده کمی از آن استفاده کنند. نوستالژی کتاب کاغذی ممکن است تا یکی دو نسل دیگر دوام بیاورد، ولی به‌نظرم بیست‌سی سال دیگر بشود چیزی شبیه به نوستالژی ما مثلا برای نوارکاست.

از رویاهای‌تان بگویید؟ کدام رویاها را ترجمه کردید کدام‌ها نه؟ کدام‌ها شکل واقعی پیدا کردند کدام‌ها نه؟ هنوز هم رویاها در زندگی‌تان حضور دارند؟
امیدوارم فعلا برای ترجمه رویاهایم وقت داشته باشم. رویای مهم‌تری که سال‌هاست مشغولش هستم و هنوز به جایی نرسیده‌ام این است که بتوانم چند دانشجو و زبان‌آموز علاقه‌مند و جنم‌دار پیدا کنم که به اندازه خودم از ترجمه لذت ببرند و حاضر باشند به صورت حرفه‌ای به این کار بپردازند و من هم در این راه کمکشان کنم. اگر تا آخر عمرم بتوانم این رویا را عملی کنم، از خودم راضی خواهم بود.

اولین نمایشگاه کتاب در قرن نو. نقدتان به نمایشگاه به شکلی فعلی چیست و آینده کتاب را چگونه می‌بینید؟
مهم‌ترین نقدم به این است که چرا مسئولان کشور هیچ برنامه‌ای ندارند که فضایی را مختص برگزاری این نمایشگاه بسازند که همه چیزش، از معماری و طراحی داخلی‌اش گرفته تا مساله رفت‌وآمد و ترافیک و... حساب‌شده و سنجیده و مخصوص این کار باشد. برنامه‌ای با این عظمت که بین‌المللی هم هست و می‌دانیم قرار است سال‌های بعد هم تکرار شود بدون شک نیاز به یک مکان مخصوص به خود دارد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...