منیر حمزه‌ای | جام جم


معصومه رامهرمزی، نویسنده کتاب «مرا پیدا کن» و دکتر مژگان بیتانه(راوی کتاب) در‌حالی مهمان نشست قفسه کتاب در خانه‌موزه دکتر علی شریعتی شدند. خانم بیتانه به خاطر تغییرات مذهبی در زندگی همسرش مجبور به جدایی شد و بعد از مدتی دیگر اجازه نداشت تنها پسرش را ببیند. او حالا با کمک این روایت، در حال تلاش برای پیدا کردن فرزندش محمدابراهیم است. همه خوانندگان این کتاب، دوست دارند چیزهای بیشتری درباره حاشیه‌های آن بدانند. در این نشست تلاش کردیم جواب برخی از این حاشیه‌ها وسؤالات خوانندگان را از زبان نویسنده و راوی بشنویم:

معصومه رامهرمزی، خلاصه کتاب مرا پیدا کن»

خانم رامهرمزی! برای‌مان از شکل‌گیری «مرا پیدا کن» بگویید.
من خوشحال بودم که خانم بیتانه، شاگرد زرنگ، ساعی و تلاشگر ما به‌عنوان فردی شاخص ازدواج خوبی داشته و با پسری که هم طلبه و هم دانشجوست و هر دو هم‌رشته هستند و از خانواده‌ای تحصیلکرده‌اند‌؛ وارد زندگی مشترک شده‌اند. بعد از این‌که ایشان به هند رفت ما دیگر ارتباطی با هم نداشتیم و شاید بعد از برگشتش به دلیل این‌که در شرایط خوبی به سر نمی‌برد با ما ارتباط ایجاد نکرد، تا آنجا که یک روز تصادفی همدیگر را دیدیم. با این‌که او در سرحال نشان دادن خود استاد است اما من به‌عنوان معلمی که شاگردش را می‌شناسد احساس کردم که او آن آدم قبلی نیست و اتفاقی درزندگی او افتاده است. بعد از آن دیدار ما مرتبا با هم در ارتباط بودیم و من کم‌کم در جریان زندگی او قرار گرفتم که چه اتفاقات عجیبی افتاده و چه مشکلاتی را پشت‌سر گذاشته است. آن زمان قراری بر نوشتن کتاب نبود. ماجرا این‌طور نبود که من ایشان را سوژه ببینم.

ولی آن دیدار کار خودش را کرد...
آنجا نقش‌ها تغییر کرد، با این‌که مژگان بیتانه هم از نظر شخصیتی و هم از نظر تحصیلات دانشگاهی مشاور بود، ولی احساس کردم حالا من باید این نقش را برای مژگان ایفا کنم و شنونده درد‌دل او باشم و تنهایی‌اش را پر کنم. ما مرتبا با هم بیرون می‌رفتیم و در خانه با هم بودیم. زمانی قرارشد این کتاب نوشته شود که ما به نتیجه رسیدیم شاید بتوانیم به وسیله این کتاب «محمد‌ابراهیم» (پسر راوی کتاب) را پیدا کنیم. متوجه شدیم که محمد در شرایط و مسیرهای عادی زندگی قابل دستیابی نیست. یک چنین نیازی به‌وجود آمد اما از طرفی این زندگی ویژگی‌های زیادی داشت و این شخصیت کسی بود که حرف‌های او شنیدنی و درس‌آموز بود و می‌شد از زندگی او استفاده کرد. این کتاب کارکرد اخلاقی و تربیتی دارد و می‌تواند برای زوج‌های جوان بسیار مفید و برای خانواده‌ها راهگشا باشد.

نظر بقیه هم همین بود؟
وقتی دکتر کامور بخشایش به‌عنوان منتقد؛ کتاب را خواند گفت من در این کتاب سه لایه می‌بینم یک لایه رویی، دیگری لایه میانی و سومین لایه زیرین کتاب است که هر سه لایه به بحث‌های تربیتی، خانوادگی و مادرانگی نیز اشاره دارد. در این کتاب به ویژگی منحصر‌به‌فرد جهان معاصر یعنی تغییر فکر و اندیشه می‌پردازیم. ما درجهانی زندگی می‌کنیم که از صبح تا شب در معرض تغییرات هستیم و این موضوع برای من به‌عنوان نویسنده مهم بود.وقتی این تغییرات پیش می‌آید ما چه باید بکنیم؟ دو نفر با هم ازدواج کرده‌اند و همدیگر را عاشقانه دوست داشتند. حالا صاحب فرزند هستند ولی یکی دچار تغییر دیدگاه و مذهب می‌شود و نگاه سیاسی‌اش تغییر می‌کند و ظاهر او عوض می‌شود. حالا طرف مقابل باید در برابر این تغییرات چه واکنشی داشته باشد؟ به نظر من، در این زندگی ویژگی‌های زیادی وجود داشت که می‌توانست به خوانندگان بینش و آگاهی ببخشد و حتی عبرت‌آموز و درس‌آموز باشد؛ بنابراین نمی‌توان از این موضوع به سادگی گذشت.

مسیر نوشتن ریزه‌کاری‌های زیادی داشته و ناخواسته راهی را برای شما مشخص کرده است. از این راه برای‌مان بگویید.
من و مژگان مدت‌ها همنشین هم بودیم و صحبت می‌کردیم و به سینما می‌رفتیم و بیرون با هم غذا می‌خوردیم. من احساس می‌کردم در این مقطع وظیفه من است که در کنارش باشم. او آدم محکمی است؛ اگر اینچنین استوار نبود نمی‌توانست در شغلش این همه در زندگی‌های دیگران نقش داشته باشد اما من به‌عنوان معلم سابق او حس کردم خوب است که الان در کنارش باشم اما وقتی بعد‌ها تصمیم به نوشتن کار گرفتیم وارد فضایی حرفه‌ای شدیم. نویسنده مستندنگار باید مصاحبه‌هایی ریز و جزئی از‌ فرد داشته باشد. نمی‌توانستم حرف‌های مژگان بیتانه را به دلیل این‌که شاگردم بود، بپذیرم، چون با طرف مقابل او گفت‌وگویی نداشتم. باید از مصاحبه‌ای حرفه‌ای به این نتیجه می‌رسیدم که می‌شد به حرف‌های او اعتماد کرد و آن چیزی که می‌گوید حقیقت است. گاهی بابت یک موضوع چندین جلسه مصاحبه‌های سختی داشتیم. بیش از ۱۰۰ساعت گفت‌وگوی حرفه‌ای داشتیم. تمام این حرف‌ها، مصاحبه‌ها، پیاده و چک می‌شد. ما کتاب را همخوانی کردیم. من یک دور کتاب را با مژگان همخوانی کرده بودم، ولی بعد باز هم مصاحبه‌هایی داشتیم و مواردی را به کتاب اضافه کردیم. بعد یک دور کتاب را با خانم حقیقت همخوانی کردیم. به این راحتی از زندگی‌نامه یک ‌فرد کتابی روان به دست نمی‌آید؛ زمان زیادی می‌برد و این کار برای ما شش سال طول کشید.

مسیر راستی‌آزمایی چگونه بود؟
درکنار گفت‌وگو‌های مژگان اسناد را هم در کتاب آوردیم و آنچه موجود بود، دیدیم. وقتی مژگان می‌گفت من برای نشان دادن علاقه‌ام به مهدی تمام مهریه‌ام را بخشیدم، ما سند بخشش مهریه را آوردیم. اگر مژگان می‌گفت من به زور و با فشار حضانت را به مهدی دادم، سند حضانت را در کتاب آوردیم تا بگوییم آنچه گفته می‌شود مستند است. من اعتقاد دارم قرار نیست همیشه از چیزهای خوب زندگی و از خانواده‌های موفق بنویسیم. باید تجربه‌های غلط، اشتباهات و تلخی‌ها را نیز بگوییم. این کتاب پر از چالش و حادثه است و می‌تواند به انسانی که در این دوره با تمام این چالش‌ها در زندگی روبه‌رومی‌شود،کمک کند و راه را به او نشان دهد. در کتاب گفتیم که مژگان به‌عنوان دختری مذهبی وقتی مهدی را می‌دید که او پسری آرام با پیراهن و شلوار ساده سفید و خاکستری است و در کلاس حرفی نمی‌زند و سرش را بلند نمی‌کند، تمام این موارد را دلالت بر تقوا و ایمان وی می‌داند اما مسأله این بود که مهدی به‌دلیل اختلالاتی که در شخصیت خود داشت قادر به حرف زدن نبود! سعی کردیم تمام این مسائل را ریز به ریز در کتاب بیاوریم تا در کنار کارکرد عمل‌گرایانه کتاب که پیدا کردن محمد‌ابراهیم است دستاورد‌های فرهنگی فاخری داشته باشیم.

محمد‌ابراهیم باید صفر تا صد زندگی مادرش را ریز به ریز بداند. ما سعی کردیم این زندگی را نشان بدهیم تا هم خواننده محرم این زندگی شود و از آن بخواند و بداند که چه اتفاقی افتاده است و هم اگر در آینده کتاب به دست محمد‌ابراهیم رسید او بداند که مادرش چقدر برای حفظ او تلاش کرد و برای لحظه‌لحظه بودن با فرزندش رنج کشید، اما همه این سختی‌ها را تحمل کرد تا محمد‌ابراهیم تا هفت سالگی خود خاطرات شیرین و دلچسبی از مادر داشته باشد.

خانم رامهرمزی! مخاطب شما از این کتاب چه برداشتی خواهد داشت؟
به نظر من زندگی ترکیبی از شادی‌ها، رنج‌ها، لذت‌ها و مصائب است و این‌که قیمت هرکدام از اینها چه باشد مهم است؛ من سعی کردم در این کتاب نرخ زندگی را نشان بدهم. من و مژگان بیتانه توانسته‌ایم دست در دست هم قیمت زندگی را نشان دهیم. طلاق منفور‌ترین حلال در نزد خداوند است، چون زندگی قیمت دارد. می‌خواستیم در این کتاب نشان دهیم که حفظ زندگی بسیار مهم است. آدم باید تا جایی که می‌تواند بجنگد نسوزد ولی بسازد؛ سوختن غلط است. من در زندگی مژگان سوختن ندیدم. اگر به نوشتن این کار متقاعد شدم به همین دلیل بود. من پنج سال درگیر نوشتن زندگی یک خانم بودم ولی در پایان با وجود این‌که نزدیک به ۳۰ میلیون برای پیاده‌سازی کار و برخی کار‌های پژوهشی هزینه کرده بودم از ایشان عذر‌خواهی کردم و گفتم تصمیم گرفتم ننویسم. من باید مجاب شوم تا مستند بنویسم. زندگی مژگان من را مجاب کرد چون دیدم او با اعتقاد راسخی می‌خواست زندگی‌اش را بسازد. من طلاق او و ندیدن محمد ابراهیم را شکستی برای مژگان نمی‌بینم. من وقتی او را توصیف می‌کنم، می‌گویم ترمیناتور است. مرتبا زمین می‌خورد ولی پا می‌شود و آنچه را که ذوب‌شده و از بین رفته باز از نو می‌سازد. من قبل از جلسات نقد در سایت‌هایی که کتاب را معرفی کرده‌اند، نظرات راجع به کتاب را می‌خوانم برایم جالب بود اکثرا گفته بودند ما از این کتاب بسیار یاد گرفتیم. خواندن این کتاب برای ما بسیار عالی بود. من مستندنگارم؛ داستان‌نویس نیستم و داستان‌پردازی نمی‌کنم. نگاه اجتماعی ما قوی‌تر از این است که بخواهیم شاهکاری بیافرینیم و مشهور شویم.

...

خود افشایی و ادبیات اعترافی در جهان چندان عرف نیست و خوانندگان خاص خود را دارد. کتاب سرگذشت شما ویژگی‌های جذابی برای خواننده دارد، ولی از طرفی بیان این حرف‌ها برای شما دردناک بوده؛ هدف شما از این افشاگری چه بود؟
مژگان بیتانه: جایی متوجه شدم امکان دسترسی صوتی، تصویری، ارتباط تلفنی، ایمیلی و هیچ چیز دیگری بین من و پسرم وجود ندارد و این خواسته پدرش است و خانواده پدرش از این خواسته حمایت می‌کنند. من متوجه اتفاقات جدیدتری شدم. اتفاقاتی مثل این‌که ایشان فعالیت‌هایی در شبکه‌های بین‌المللی دارند و در مراسم‌هایی شرکت کرده‌اند و مجری برنامه می‌گوید به این دلیل که آقای فلانی تغییر مذهب داده، حتی همسرش او را رها کرد. این برای من یک جرقه بود. قبلا در سفر‌هایی که برای دیدن محمد ابراهیم داشتم در صحبت با او جملاتی اینچنینی را از پسرم شنیدم که: «مامان من می‌دونم که بابا دروغ میگه چون تو مسلم هستی، من دیدم که تو نماز خوندی، من به بابا گفتم که تو مسلمی».

آن زمان متوجه شدم آن‌طور که من از سلامت روان پسرم مراقبت می‌کنم و می‌خواهم او دچار عدم تعادل نشود و با پدر و خانواده دچار اختلاف نشود و با محیط اجتماعی خود دچار عدم انطباق نشود، پدر این کار را نمی‌کند و وقتی از طرف پسرم مورد سؤال قرار می‌گرفت چیز‌هایی از من نقل می‌کرد تا دوری و نبود من را توجیح کند.من مراقب بودم که پسرم از پدرش تصویر بدی نداشته باشد. باور مادرانه من این بود که قهرمان زندگی یک پسر پدر است، الگو‌‌گیری و هویت اجتماعی را از پدر می‌گیرد، پس این پسر در کنار پدر امن است و من نباید به خاطر احساسات مادرانه رابطه را خراب کنم. ولی ملاحظات متقابلی وجود نداشت.

اصلا این کار در روان‌شناسی بحث مهمی است.
ما در روان‌شناسی به این می‌گوییم تسهیلگری، یعنی شرایط را جوری برای ‌فرد ایجاد می‌کنیم که بتواند خود را با اتفاقات تلخی که پیش‌رو دارد منطبق کند. وقتی متوجه شدم این اتفاق آن طرف نمی‌افتد و تصویر مادر در حال مخدوش شدن است در درددل‌ها با خانم رامهرمزی بیان کردم. وقتی ارتباط قطع شد خانواده پدر محمد‌ابراهیم در این‌که من پسرم را ببینم با من همراه نبودند. حتی از خانواده‌اش خواستم فیلم‌هایی که برای‌شان می‌فرستند را به من هم نشان بدهند، ولی نمی‌دادند و با شفافیت به من گفتند که مهدی قسم داده فیلم‌ها را به شما ندهیم. نمی‌دانم چه اتفاقی می‌افتاد اگر من فیلم پسرم را می‌دیدم؟!

مژگان بیتانه

و همین باعث شد به فکر روایت زندگی‌تان بیفتید...
نمی‌خواستم مادرمحمدابراهیم کسی باشد که پدرش به اومعرفی کرده است. خوشی زیردل من نزده بود که زندگی را تمام کنم و برگردم. من نسبت به آن زندگی بی‌تفاوت نبودم و نسبت به پسرم بی‌محبت نبودم. اتفاقات خوب‌تری برای من در ایران رقم نخورده بود. من به‌خاطر فشار‌های زندگی در هند و به‌خاطر غربت و فقر زیر همه چیز نزده بودم. اینها باید یک جریان می‌شد. آنجا تصمیم گرفتیم درد‌دل‌های‌مان از قدیم و صحبت‌هایی که بین‌مان شده را یک‌بار دیگر بررسی و ضبط کنیم و فرآیند زندگی من با پدر محمد‌ابراهیم از زمان ازدواج مشخص شود. پسر من از هفت سالگی از من جدا شده و از ۹ سالگی دیگر من را ندیده و هیچ ارتباطی با من ندارد.

با این همه، افشاگری سخت است.
افشاگری برای مادری که قبول می‌کند برای آرامش پسرش این همه بلا را به جان بخرد و سکوت کند، سخت نیست. چه بسا آنچه در این کتاب آمده قسمت کوچکی از زندگی من و پدر محمد‌ابراهیم است که به پسر من مربوط می‌شود. من خیلی چیزها را هنوز نگفته‌ام چون در هر زندگی بین هر زن و شوهری اتفاقاتی وجود دارد. بین عروس با فامیل مسائلی وجود دارد که در مورد من به‌مراتب دردناک‌تر از چیزهایی است که خواندید، ولی آنها به پسر من مربوط نمی‌شود. قرار نیست یک بچه بفهمد که پدرش دقیقا چه کار کرده است. آنچه در این کتاب آمده چیزهایی بوده که می‌توانسته علنی باشد ولی من پنهان‌شان کرده بودم. من چیزی را که کلا پنهان بوده افشاگری نکردم، زیرا ضرورتی ندیدم چون این مسائل به پسر من مربوط نمی‌شد.

پس قرار بود محمدابراهیم چه چیزی درباره شما را بداند؟
می‌خواستم محمدابراهیم بداند ما عاشق بودیم، عاشقانه شروع کردیم و عاشقانه ماندم، حتی به خاطر کمبودهایی که در زندگی‌مان وجود داشت، مانند دعواهای‌مان، هرگز از زیر بار این زندگی خارج نشدم. غربت را، رشد و تعالی همسر را و درکنار فرزند ماندن و تربیت هفت سال اول را پله‌پله جلو رفتم و سعی کردم زندگی را حفظ کنم اما اتفاقاتی بود و من سکوت کرده بودم و همه اینها به دلیل عشق به پسرم بود.

یعنی واقعا بین شما و پدر محمدابراهیم عشق هم بود؟
عشق، مثلثی از تعهد، صمیمیت و هیجان است. صمیمیت وقتی است که شما طرف مقابل‌تان را همه جوره می‌پذیرید. ولی ما به نقطه‌ای رسیده بودیم که پذیرش اتفاق نمی‌افتاد.

به عقیده من در بخش‌های اولیه کتاب ذهن مخاطب دچار پیشداوری می‌شود، که این زندگی مشترک اشتباه بود و این ازدواج چرا اتفاق افتاده است؟ در کتاب به اتفاقاتی که در دوران عقد رخ داده اشاره شده است. آیا تمام دختران باید تا آخرین نفس ادامه بدهند؟
ما به هیچ‌کسی پیشنهاد نمی‌کنیم تا آخرین نفس ادامه دهد. آدم‌ها ظرفیت‌های متفاوتی دارند.
در دوران نامزدی ما که هنوز عقدی صورت نگرفته بود من به توصیه پدر محمد‌ابراهیم با یکی از اساتید صحبت کردم به من گفته بود من این علائم را دارم و من به استادمان گفتم و ایشان گفتند رابطه‌‌تان را تمام کنید. سال ۱۳۸۲ بود‌؛ در آن زمان مشاوره ازدواج به این شکل وجود نداشت. چه کسی برای مشاوره ازدواج می‌رفت؟ استادم به من گفت بیتانه دوست بودید؟ عاشق شده‌ای؟ گفتم نه استاد خواستگاری بود. استادم گفت جدا شوید. همه من را می‌شناختند من دختری درسخوان، برون‌گرا و فعال بودم. ایشان را هم می‌شناختند پسری کم حرف، درون‌گرا و ردیف اولی که در چشم اساتید نگاه نمی‌کرد. از نظر من او با تقوا بود ولی از نظر اساتید روان‌شناسی دارای اختلالات اضطرابی بود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...