ریزشکاریهای یک نویسنده | اعتماد
رمان [برگ هیچ درختی] جمع و جوری است، شاید بتوان آنگونه که دایرهالمعارف بریتانیکا نوشته است مرز نهایی داستان کوتاه را بین هشتاد صفحه تا صد و بیست ذکر کرد. البته اینها همه ظاهر کار است، مهم محتواست که پر و پیمان است. موضوع در حول و حوش یک خانواده دور میزند؛ خانوادهای نه به شکل امروزی آن، بلکه خانوادهای سنتی که علاوه بر پدر و مادر، داییها و عموها، بابابزرگ و مادربزرگ و نوهها و نتیجهها نیز در هم میلولند.
معمولا مالکیت خانه از آن بزرگتر خانواده بود. فکر میکنم این گونه زندگی به علت فقرزدگی در تمام ایران معمول بود یا اینکه خانه کلا در اجاره بزرگتر خانواده بود. کمکم بر اثر رونق گرفتن اقتصاد در جامعه این شکل زندگی نیز تا حدود زیادی تغییر کرد. صمد طاهری روایت موثری دارد از افرادی که در این خانواده (به عنوان نمونه) زندگی میکنند. طبیعی است که بعضی از این افراد به علت خلق و خوی شخصی و بار امانتی که بر دوش دارند نقش موثرتری در رمان دارند. راوی داستان- سیامک، ناظر است و به گونهای رفتار میکند یا با او طرف میشوند که گویی برگ هیچ درختی نیست. در فصلهایی که از لحاظ زمانی پیوسته نیستند سیامک از مشاهدات خود میگوید. در حقیقت کتاب از چند داستان شکل گرفته که در شخصیتها و مکان با هم اشتراک دارند.
هر بخش به خاطر گل روی یکی از شخصیتها ساخته و پرداخته شده است. نویسنده در جزیینگاری شاهکار میکند؛ گویی آدمی با سری که چهار وجه دارد تمامی دور و بر را میپاید و سعی دارد هیچ چیز از دید تیزبین و دوربینوار او مخفی نماند. در بعضی از قسمتها نوستالژی دوران کودکی اوست که با دقت تصویر شده است. محله فقیرنشین است در همسایگی قبرستان که هر خانواده یک تا چند پشته (قبر) دارد. انگار این مردم به تعداد زیادتر پشتههای خود میبالند. یکی از خاطرات سیامک این است که همراه عمه کوکب به سرپشتههایشان میروند. «بابابزرگ که به دیوار حیاط تکیه زده بود، تهمانده چای توی استکانش را هورت میکشید سیگاری سر چوب سیگاری میزد و میگفت: «این بچه رو هر دقیقه میکشونی میبری پیش مردهها که چی بشه؟» عمه کوکب گریه میکرد و میگفت: «برای اینکه بدونه باباش و نهنهش کی بودن و جاشون کجاس. عصای دستتم هس.» (ص 8-7)
نویسنده با جزییات، رفتن و بازگشتن از قبرستان را توضیح میدهد. بیشتر اوقات تصور میشود نویسنده به جای قلم دوربینی در دست دارد. ماجرا که متاسفانه تا مدتی در شیراز ما هم رواج داشت این بود که هر بچهای اذیت میکرد معلم او فحش میخورد. «فلان فلان معلمت که به تو تربیت یاد نداد.» صمد طاهری هم از این مساله حاد و واقعی هم در محیطی مثل آبادان استفاده کرده و این طنز تلخ را تحویل داده است. «هرچه میشد، عمه کوکب به معلم من فحش میداد». (ص10)
انگار که پدر و مادر هیچ نقشی در تربیت بچههایشان نباید داشته باشند.
کلا صمد طاهری سعی دارد که ریشخندمان کند. انگار که از واقعیت صرف وحشت دارد و طنز را حلقه موثری در این رابطه میداند. یکی از شخصیتهایی که حرفهایش با نیش و کنایه و طنز همراه است، بابابزرگ است. نویسنده در مورد این شخصیت بسیار خوب و موثر عمل کرده است. او در خانه سایهساری را برای خود انتخاب کرده است و با چشمان تیزبینش همهچیز را زیرنظر دارد. کنایههای نیشدار میزند. مهم این است که کسی جواب او را نمیدهد. از نظر فکری با تکیه به سن و سال خود. همهچیز مخصوصا مبارزه را کشک میداند و بیشتر طرف صحبتش «عموعباس» است که تمایلات چپی دارد و مورد توجه سیامک راوی رمان است.
«بابابزرگ گفت: «تخم خودت را گذاشتی؟ کرمت خوابید؟ راحت شدی حالا؟ زبونم مو درآورد از بس گفتم؛ عباس، بتمرگ سر جات. بچسب به زندگیت. ای دیوار تو شاهد باش. از آخر و عاقبت کاکاهات عبرت نگرفتی؟ حالا دیدی سربلندی مردم برگ هیچ درختی نبود؟» (ص55)
«ببین چی بهت میگم سیامک، فکر نکن بزرگ شدی، یک بار دیگه از این گهخورییا بکنی با همین عصا میزنم تو سرت که مثل سگ واقه بدی. نظام جای این گهخورییا نیسها. صاف میذارنت سینه دیوار.» (ص56)
«هی... بچه، کی میخوای بزرگ بشی؟ اون خود فتنهست. نگاه به قدش نکن سیامک. این یادت بمونه، همیشه از آدمای کوتاهقد بترس. اینا نصفشون زیر زمینه.» (ص 57) دست به نیزه برد. اما پشیمان شد و فقط بر و بر نگاهم کرد. گفت: «حق با کوکبه. خاک تو سر خودت و معلمت.» (ص 58)
«بابابزرگ سر پپسیاش را باز کرد و یک قلپ خورد. گفت: «بخور سیامک. نگران پولش نباش. گمونم نذر استالین باشه. امروز مگه چندمه؟ نذرتون قبول باشه.» (ص60)
میبینید که بابابزرگ در خلال حرفهایش جهاندیدگی خود را مخصوصا در امر سیاست و حزب بازی به رخ میکشد و بیشتر طرف صحبتش به سیامک، نوهاش هست و چرا سیامک نظام اختیار کرده و در محیطی که هر از زمانیدار و دستهای راه میافتد و توسط نظامیها سرکوب میشود. در طول رمان هیچگاه حرفی از دلبستگی سیامک به نظام پیش نمیآید. آن که در ظاهر برگ هیچ درختی نیست، خود را به درختی در جنگل میسپارد که مورد طعن و نفرین، ناله دیگران شود. بیشتر خانوادههای این محل (اینطور که قرائن نشان میدهد) یا در راه عقیده خود کشته دادهاند یا فرزند یا برادر و خواهری را در زندان دارند.
سبکی که صمد طاهری انتخاب کرده رئالیستی ناب است. با رگههایی از سوررئالیسم و رئالیسم جادویی. تنها زمان است که عقب و جلو میرود اما شخصیتها، فضا و مکان همان است که باید باشد. بیشتر مسائل رودررو و مستقیم با خواننده در میان گذاشته نمیشود. بلکه این هوش خواننده است که اشارههای غیرمستقیم نویسنده را باید درک کند. به گونه مثال در فصل آخر که تمام خانواده به میهمانی ناخدا عبدالفتاح که دوست بابابزرگ است میروند پس از یک روز شادخواری، همه به طرف لنج میروند اما سیامک را نمیبرند.
سیامک با عبدالرزاق سوار بلمی میشوند.
«سوار شدیم و هر کدام یک سر بلم نشستیم. عبدالرزاق پارو کشید و راند سمت تاریکی.» (ص80)
چرا از دیگران جدا میشوند؟ چرا به طرف تاریکی میرانند؟ این تاریکی کجاست؟! این جمله آخر کتاب است. چرا همه به نوعی سیامک را طرد میکنند و نمیگذارند با آنها راه بسپارد و چرا در تاریکیها حل میشود؟
در صفحه 37 کتاب تنفر دیگران حتی عموعباس نسبت به او که لباس نظام پوشیده است به خوبی نموده میشود.
«روی شانهام را نگاه میکنم و آن ستاره کوچک نقرهای را میبینم که زیر مهتاب مات میدرخشد و تفی را که عمه کوکب رویش انداخته است. کپکپکنان از بارانداز جدا میشود و به سمت دریا میرود و من مثل آدمی بیشرف زیر مهتاب نیمه به خانه برمیگردم.» (ص37)
یکی از انسانیترین قسمتهای کتاب بوقلمونی است به نام قلقل. چنان این موجود زیبا نوشته شده که آدم او را با شخصیتی انسانی اشتباه میگیرد. هرگاه سیامک خردسال عمه کوکب را به سر مزارها میبرد در بازگشت قلقل را میبیند و به او نخودچی میدهد و خود به خود دوستیای که به شرح درنمیآید بین این دو به وجود میآید. و بعد که میشنود مش نصراله قلقل را راحت کرده جملاتی را میشنود که با حال و هوای آن لحظه سیامک کوچک همخوانی ندارد. در مقابل سوال سیامک میگوید: «آها، تو همونی که میاومدی و نخودچی جلوش میریختی... خدا رحمتش کنه. پسر خوبی بود. تو چه کارهشی؟» (ص13)
این جمله تمسخرآمیز حسابی کفر سیامک خردسال را بیرون میآورد. اما در اینجا نویسنده به وهم و خیال روی میآورد تا به مالیخولیای خود رنگ واقعیت ببخشد و به نوعی پیش وجدان خود سربلند بیرون بیاید. سیامک میاندیشد «اگر کلاس پنجم بودم، سنگی برمیداشتم و میگفتم: «حرومزاده برای چی کشتینش؟» و سنگ را پرتاب میکردم توی شیشه یخچالش. شیشه هزار تکه میشد و میریخت و روی ظرفهای ماست و پنیر و کره.... پا میگذاشتم به دو، مش نصراله میدوید بیرون و فحش میداد و دنبالم میکرد.» (ص32)
سیامک میگوید اگر کلاس پنجم بودم اما باقی ماجرا فقط در ذهنش میگذرد. این مساله به روحیات آدمی بازمیگردد که دوست دارد تمام ظالمها را سر جایش بنشاند. اما در عمل موجودی است ترسو. فقط تصور میکند که موجودی زیر بار نرو و ظلمستیز است.
او در بیشتر اوقات واقعیت موجود را پذیرفته. اما در بعضی حالات فکر میگیردش و به چراهایی میرسد که جوابی برای آنها ندارد.
«مهرو حالا شصتوپنجساله بود. چقدر زود شصت و پنجساله شده بود. دوباره رو گرداند و زل زد به پشتهها. مهرزاد هم سر بالا کرد و مرا ندید. او هم چه زود شصت و پنج ساله شده بود اما من جوان هستم. بیست و یک سالهام و بیست و پنج سال عمر میکنم. اسم فامیلم را عوض کردهام و خودم را به ستارهای فروختهام گویا. برای همین بیست و پنج سال بیشتر عمر نمیکنم. حتی اگر استخوانهایم هزار سال عمر کنند. بیست و پنج ساله که بشوم. عمه کوکب روی آن ستاره کوچک فقرهای نفر میاندازد و میگوید: «بیشرف!» و من بیشرف میشوم و آن ستاره میمیرد و من هم میمیرم. چون بچه که بودم بابابزرگ همیشه میگفت: «آدمیزاد به شرفش زندهس.»
چرا سیامک کابوسوار فکر میکند چون «برگ هیچ درختی نیست» هرهری است به چیزی که دیگران اعتقاد دارند او ندارد. خودبین است و تکرو. یا شجاع است یا فوقالعاده ترسو. شخصیتی که نویسنده برای ساختنش فکر زیادی کرده. فکری که برای بابابزرگ عموعباس نکرده است آنها یک بعدی هستند اما امثال سیامک در جامعه بسیارند.
در تصویرسازی نوشتههای صمد طاهری به ایماژ نزدیک میشود. شعرهایی به کوتاهی چند واژه، یا به قول آن مشاعر ژاپنی، «شعرهایی به کوتاهی آه!»
«همین که به هم رسیدیم بغل بست و با چشمهای درشت و سیاهش که مثل چشمهای بلبل خرمایی بود زل زد به من» (ص 10)
«خندید و چشمهای سبزش سبزتر شد.» (ص 22)
«رسیدیم لب شط، باران ریزی شروع به باریدن کرده بود. تد کامل بود. شط را پر کرده و سرریز کرده بود توی آب بر نهر بزرگ. از روی گدار اصلی به طرف حفار شطیط میرویم دو تا لنج بزرگ تویدهنده حفار لنگر انداختهاند و باد شمال به رقصشان درآورده.» (ص 57)
در کتاب فصلهایی بهیادماندنی هستند مثل آوردن جنازه عموعباس به قبرستان.
و جنازه عموعباس دراز به دراز افتاده بود روی برانکارد کهنه خونآلود. با چهار سوراخ کوچک سیاه روی سینه چپش. چه دقتی! هر که زده بود دست مریزاد داشت. یعنی داشتند.» (ص 15)
و فصل زیبایی که راجع به قلقل نوشته شده. فصل نان شیرینیپزون برای سیاوش جوانمرگ. همه و همه کتاب را به یک شاهکار غمناک نزدیک کرده است.
ریزشکاریهای نویسنده به علاوه لطف او به حیوانها، توصیف دقیق طبیعت و آدمها، مهرویی که دلخوشیاش شنیدن نام عاشقش هست، عصای نیزهوار پدربزرگ و نردبام آلومینیومی که از شرکت نفت دزدیده شدند، طنزهای شاداب پدربزرگ؛ همه و همه این رمانک هشتاد صفحهای را شکل دادهاند. خواندنی و تفکربرانگیز هرچند میشد این رمان بین صد و پنجاه تا دویست صفحه باشد چون بعضی از شخصیتها حرام شدهاند و زیاد به آنها پرداخته نشده است.