درخت بی‌ثمر | اعتماد


«برگ هیچ درختی...» نام داستانی است که صمد طاهری، نویسنده آبادانی در دی ماه 97 در شهر شیراز به نگارش درآورده. اثری که توسط ناشرش، در پشت جلد، به عنوان رمان و نه داستان بلند، به خوانندگان معرفی شده. اما با این همه، اثر در عمل، ساختار رمان ندارد و اصلا مشخص نیست که به چه واسطه‌ای، روایت، بیانی در قالب رمان پیدا کرده. آن‌گونه که در بعضی صفحات و به‌ویژه، در فصول 8 و 9 جزیی‌نگری بیش از اندازه نویسنده، موجب اطناب‌هایی شده که هیچ دلیل قوی در داستان پیدا نمی‌کنند.



اطناب و جزییاتی که اگر از متن حذف شوند، نه تنها ضربه‌ای به محتوا یا قصه نمی‌خورد، بلکه یکدستی، هماهنگی و کشش و گیرایی کتاب نیز، بیش از پیش حفظ خواهد شد. در حقیقت، شاید بتوان گفت رمان «برگ هیچ درختی»، بیهوده این همه به درازا کشیده شده، یعنی آن پرداخت و آن قصه برای روایت کردن، نیازی به یک چنین ساختار وسیعی نداشت و به نظر می‌رسد شاید نویسنده برای افزودن قطر کتاب، آن همه گشاده‌دستی خرج کرده تا شاید بشود کار را به قالب استانداردی برای چاپ و نشر در بازار درآورد، وگرنه از هر جنبه‌ای به داستان بنگریم، این اطناب و درازگویی در دو بخش انتهایی کتاب، آن‌طورکه اشاره شد، توجیه آنچنانی ندارد؛ دو بخشی که با آغازشان، جان و کشش کتاب را می‌گیرند نه حس کنجکاوی مخاطب را برمی‌انگیزند و نه منطق علی و معلولی‌شان را به اقناع می‌رسانند که مثلا چطور سیا به یک چنین تحول، دگرگونی یا دگردیسی‌ای می‌رسد که با پیکرعباس، آن‌طور تکان‌دهنده و هولناک برخورد می‌کند.

یعنی مخاطب، آنچه که از نقطه عطف رمان می‌خواسته و انتظارش را داشته، به دست نمی‌آورد و به اندازه کافی اطلاعات درخوری در اختیارش گذاشته نمی‌شود. حتی درست پیدا نیست نعش عباس چطور و از کجا آمده و قبل و بعد اتفاقات، همه در هاله‌ای از ابهامی خودخواسته و البته بی‌حاصل، نه برآمده از ذات و نفس روایت، گمند. درواقع وقتی خواننده به بخش دوم می‌رسد و نویسنده آن‌طور او را غافلگیر می‌کند و او را به رسیدن به لذتی سرشار، از مواجهه با اثری جذاب و گیرا دچار هیجان می‌کند، منطقا هم انتظار می‌رود تا در بخش‌های بعدی، خط چنین لذتی امتداد و ادامه بیابد و آدم را به همان جایی که خط داده شده، برساند که متاسفانه، این خط‌ها در ادامه درهم گم می‌شوند و آن اتفاقی که باید و خواننده انتظارش را می‌کشید، رخ نمی‌دهد. می‌شود همین تشنه بردن و آوردن خودمان که این در کار به شکل صحیحش رخ نداده.

در حقیقت نویسنده خطی را که خود داده بود -که پیدا نیست چطور و به چه منظور- از جایی رها می‌کند و روایت در ادامه، ربط و بسط‌هایی پیدا می‌کند که خب، اگرچه تا جاهایی، تا انتهای بخش 7، به نسبت در مسیر درست و مشخص است، اما به یک‌باره همه‌چیز به‌هم می‌ریزد (جریان نخل سیاوش و ورود به جزیره مدن) و آن نخ و ریسمان، پاره یا که گم می‌شود و همین خواننده منتظر یا تشنه را اگر نگوییم سرخورده، مغموم می‌گذارد. به نظر دلیل این مساله از یک سو شاید، علاقه فراوان نویسنده به نمادپردازی، به‌کارگیری استعاره و کثرت استفاده از آنها و از سوی دیگر، گذر بیش از اندازه و بی‌دلیل نویسنده از مرز حقیقت به خیال و نقبش به گذشته و رویدادهای کم‌اهمیت (در ارتباط با کمک به پیشبرد داستان) است.

مقاطعی که به نظر می‌رسد، نشد تا آن‌طور که باید و لازم است، خیال و خاطره‌های به پرواز درآمده راوی، در منزلی درست بنشینند یا که برگردند یا که لااقل، مخاطب را به سرمنزلی که بایسته‌اش بود، فرود آورند. اگرچه، اینکه روایت در جاهایی مرز بین رویداد واقعی با خیال و آرزوها و خاطرات را پشت‌سر بگذارد و همه ‌چیز را در یک بافته، درهم و باهم بیاورد، کار خوبی است که البته نویسنده در برگ هیچ درختی نیز توانسته آن را در بخش‌های ابتدایی داستان، به انجام برساند و انصافا نیز خوب در کار نشسته. اما در انتها به جای به ثمر نشستن، به واسطه دستاویز به چنین تکنیکی، همان مقدار دستاورد ابتدای کار نیز، به نظر هدر رفته. به عبارت دیگر، شاخ و برگ دادن بی‌دلیل به روایت و غرقه شدن در نمادسازی و کاربست استعاره یا تخیل را وقتی با تکنیک گذار از عین به ذهن مورد لحاظ قرار می‌دهیم و وقتی این دو را در کنار هم می‌گذاریم نتیجه‌اش بی‌تردید می‌شود همین که پس از چند بخش گیرا، داستان دچار ‌چنان افتی می‌شود که خواننده پس از خواندن، در بخش‌های انتهایی در پیگیری قصه، بی‌حوصله و بی‌رمق می‌شود.

به هر تقدیر، «برگ هیچ درختی» داستان به نسبت خوبی است که باتوجه به نام نویسنده‌اش می‌توانست، موفقیت‌های بیشتری نیز، چه در فرم و چه در پرورش قصه، به دست آورد. به‌طور مثال در همان بخش اول، توصیف‌ها و صحنه‌هایی آورده شده که به دلیل تبحر نویسنده و چیرگی و آگاهی او بر قصه‌گویی و امکانات بی‌شمار روایی، می‌تواند آغازی قوی و تاثیرگذار برای داستانی موفق به حساب بیاید. آنجا که سیامک و عباس همدیگر را در خاکستان می‌بینند و سیا با تشویق عباس، به وجب گرفتن پشته‌ها می‌پردازد؛ صحنه‌ای که ضمن عادی جلوه دادن جریان زندگی، کلید نمادینی نیز برای به نمایش گذاشتن کلیت وقایع پیش روی داستان، به شمار می‌آید تا این‌گونه زمینه لازم، برای درک مفاهیم پنهان و پیدای حاضر در متن را فراهم کند. یکی از مشخصه‌های مثبت اثر که می‌تواند به راحتی حال‌ و هوای حاکم بر فضای کلی کار را به واسطه چنین شگرد بیانی به خواننده منتقل کند. اما در مجموع اگر بخواهیم بگوییم، عدم توجه کافی به نقطه عطف اصلی داستان (شرح و بسط آن‌طور و شاید وقایع داستانی و حادثه‌ها و رویدادهای بین سیا و عباس، از صحنه اولیه خاکستان تا به روزی که در پادگان با کوکب، عباس و او روبه‌رو می‌شویم) و عدم تناسب و ناهماهنگی دو بخش انتهایی، چه از لحاظ پرداخت و چه از لحاظ چیدمان زمانی رویدادها و وقایع، با وقایع و رویدادهای ابتدای کار، برگ هیچ درختی را آن‌طور که باید و شایسته‌اش بود، در کلیت، به موفقیت خاصی نمی‌رساند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...