یاسر نوروزی | شهروند


«اگه زنش بشم می‌تونم شمر رو بغل کنم؟» عنوان عجیبی دارد که هر خواننده‌ای را به سمت خود می‌کشد. کتابی که حاجی‌علیان در انتشارات «سوره مهر» چاپ کرده و در داستان‌هایش ادای دینی می‌کند به تعزیه و تعزیه‌خوانان گمنام. در رمان «بیداری» سراغ پایین‌کشیدن مجسمه محمدرضا پهلوی از میدان مرکزی سمنان می‌رود، در «سمفونی بابونه‌های سرخ»، به نقاشی‌های کاخ چهلستون می‌پردازد، در «اپرای مردان سبیل‌استالینی» نگاهی به کودتای 28 مرداد 1332 دارد و… . محمداسماعیل حاجی‌علیان، رشته حفاظت و مرمت اشیای تاریخی و فرهنگی خوانده و این دغدغه‌مندی هم در داستان‌هایش به چشم می‌خورد. حاجی‌علیان امسال برای کتاب «ساعت دنگی» در جایزه جلال، شایسته تقدیر شناخته شد. او برای رمان «بیداری»‌ هم جایزه رمان انقلاب را برده. به همین مناسبت در این گفت‌وگو آثار و دغدغه‌هایش را مرور کرده‌ایم.

محمداسماعیل حاجی‌علیان

از رشته حفاظت و مرمت اشیای تاریخی و فرهنگی رسیده‌اید به داستان‌نویسی. اگر تمایل داشته باشید کمی عقب برگردیم ببینم داستان‌نویسی شما از کجا شروع شد؟

داستان از کودکی همراه من بوده و علاقه‌ام به ادبیات و خلق اثر ادبی، از همان کودکی، نوجوانی و جوانی همراهم بوده. قصه بافتن دغدغه‌ام و خیالبافی تفریحم بوده. از 9 سالگی‌ام چند داستان‌واره کوتاه دارم که آدم‌های صفحه حوادث روزنامه را برده‌ام در قصه‌ای دیگر از صفحه حوادث و خیال‌بازی کرده‌ام برای ساختن قصه جدید. در اصل داستان نیستند، ولی آن دوره تلاشم بوده برای اینکه بتوانم راه دیگری برای بیان قصه‌ها داشته باشم. از بچگی کتاب‌باز بوده‌ام. یادم هست تابستان سال چهارم ابتدایی رفتم کار کردم تا با پولش کتاب بیشتری بخرم. از همه کتاب‌هایی که آن سال از یک کتابفروشی شهر ساری خریده بودم، بیشتر از همه، قصه کازیمودو و اسمرالدا (گوژپشت نتردام) توی ذهنم ماند و بعدها توی یکی دو تا از کارهایم نشانش آمده است. پاتوقم در نوجوانی کتابخانه شهرمان بود و به لطف خانم حسینی کتابدار مهربان، حتی کتاب‌های خوشه‌چینی‌شده را هم می‌خواندم و هنوز هم عطش داشتم.

در سال‌های آخر دبیرستان شروع کردم به نوشتن اولین رمانم. دو فصلش را نوشته بودم که دانشگاه قبول شدم و عطش آموختن دیگر هنرها و عوض‌شدن دنیایم، آن رمان را نیمه‌کاره گذاشت. در دانشکده به وادی شعر کشیده شدم و در شب شعرهای دانشکده شعرهایم که بیشتر روایت خلاقه بود تا شعر، شاعرانگی را وارد متن‌هایم هم کرد. آدم هوس‌بازی در یادگرفتن و تجربه هنرها بودم و از طراحی، نقاشی و عکاسی تا تئاتر و مجسمه‌سازی و هر آنچه می‌شد در دانشگاه آموخت یا در گروه‌های هنری و پاتوق‌های آنهاست، مرا به خودش جلب و انبان تجربه‌هایم را پر می‌کرد. در تمام این سال‌ها کتاب از دستم نمی‌افتاده و نمی‌افتد. هنوز هم کتاب خواندن بیشترین لذت زندگی‌ام است. روایت نو از قصه‌ها و افسانه‌های کهن، اولین تجربه‌های داستانی حرفه‌ای‌ام بود که در آن سال‌ها با اقبال هم روبه‌رو شد. در اولین جشنواره ادبی‌ای که در خرم‌آباد لرستان (فلک‌الافلاک) برگزار می‌شد، شرکت کردم و جایزه بردم با داستان‌های «قربونی» و «سرخی من از تو». این اقبال، انرژی‌ام را برای امتداد این راه بیشتر کرد. با همین انگیزه‌ها داستان می‌نوشتم و آنچه را می‌آموختم در تجربه‌ای نو عرضه می‌کردم. من از مرمت اشیای تاریخی و فرهنگی به ادبیات نرسیدم، بلکه از ابتدا در همان مسیر بودم. البته بخشی از کارهای اول من هم احیای میراث ناملموس است و در امتداد رشته تحصیلی‌ام. شناخت هنرها هم خیلی به من کمک کرد برای بیان داشته‌های خوب فرهنگی سرزمینم. الان هم 18 سال است تمام‌قد عاشق و اسیر و ابیر ادبیاتم.

رشته‌ شما با تاریخ هماهنگی داشته و تاریخ ایران هم در مقاطعی کاملا با ادبیات پیوند می‌گیرد. هرچند می‌خواهم از زبان خودتان بشنوم که چه ارتباطی بین این علاقه‌مندی‌های شما وجود دارد؟

هر اثر هنری تاریخی که به دست ما رسیده است، روایتی نهفته در خود دارد. کار ما در ابتدا دریافت هستی‌شناسی و آن روایت نانوشته و نهفته در اثر است و کشف آن راز آثار است. چه انگیزه ساختش و چه فرآیندهای تولیدش و چه پس از آن. روایت سال‌هایی که این آثار زنده بوده‌اند و کاربرد داشته‌اند تا استراتژی بهتری برای احیای آن داشته باشیم. تاریخ و نحوه زندگی مردمان، چه در زمان خلق اثر و چه در سالیان نگهداری و بهره‌برداری، لازمه رشته تحصیلی‌ام بوده و برای شناختن بهتر این آثار لزوما ‌باید در تاریخ بیش از هرچیز دیگری غور کنیم. تاریخ پر از اتفاق‌ها و لحظه‌های ناب و شخصیت‌های اعجاب‌انگیز است و البته پر است از تکرار. تکرار و تکرار و تکرار. با تغییرات مختصر در جزئیات، ولی در کل آن و ماهیت اصلی‌اش؛ تکرار مداوم. این شناخت تاریخ خیلی به آدم کمک می‌کند خودش و سرزمین و فرهنگش را بشناسد و برای من هم همین لطف را داشته و دارد و هنوز هم فرصت کنم، می‌خلم توی کنجی از تاریخ که آن را نپالیده‌ام. این تاریخ بی‌شک با ادبیات به ما رسیده است. چه تاریخ مکتوب و تاریخ طبقه حاکم و چه تاریخ شفاهی و تاریخ مردم، همه و همه با ادبیات ثبت و ضبط و منتقل شده‌اند و بیشتر از هر چیزی این یگانگی بین آنها بوده و هست و نمی‌شود گفت پیوند، بلکه جزئی از پیکره تاریخ است و عنصر حیات‌بخشش. کالبد ظاهری تاریخ، ادبیات است و رشته ما هم کنکاش در تاریخ می‌خواست و کالبدشکافی‌اش می‌شد شناخت ادبیات و این باعث تحریک علاقه من به ادبیات کهن و به‌خصوص داستان‌ها و متون عرفانی و تعلیمی گذشته. البته با نثر بیشتر ارتباط برقرار می‌کنم تا متون منظوم. علاقه‌مندی‌ام نثر متون کهن است.

فکر می‌کنم بین آثارتان در «سمفونی بابونه‌های سرخ» خیلی به موضوع مطالعات و رشته‌ تحصیلی‌تان نزدیک شده باشید. چه چیزی از نقاشی‌های کاخ چهل‌ستون شما را به نوشتن این رمان ترغیب کرد؟

رمان «سمفونی بابونه‌های سرخ» اولین رمان چاپ‌شده‌ام است و بله، نوشتنش دقیقا بعد از دفاع پایان‌نامه ارشدم اتفاق افتاد. برای رساله‌ام چهار سالی درگیر این موضوع و نقاشی‌های کاخ چهلستون بودم و بارها و بارها در آن محوطه و مجاور نقاشی‌ها بودم و لحظه‌به‌لحظه ساخت‌وپرداخت کاخ را می‌دانستم. قصه‌ها و روایت‌هایش را خوانده بودم و هربار افسوس می‌خوردم چرا روایتی داستانی از این نقش و نگارها و هنرمندانش نیست و چرا کسی نیامده داستان این کاخ و نقاشی‌هایش را بنویسد؟ شخصیت‌هایی مثل رضا عباسی و شاه‌عباس و تک‌تک آن نقاشان و مُذهبان و معماران و دیگر هنرمندان گمنام و نامی که در آن کاخ و دیگر بناهای زیبای تاریخی ما نقش‌آفرین بوده‌اند، کمتر روایت‌های‌شان در داستان و رمان ایرانی راه پیدا کرده بود، درحالی‌که زندگی‌شان پر از شیرینی و لحظات زیبا و ناب است. ذهنم خیلی مستعد بود و رفیق نابابم یوسف علیخانی گولم زد و خودم نوشتمش. روایتی که هنوزم فکر می‌کنم باید باز هم اتفاق بیفتد، چون این سرزمین پر از قصه است و پر از شخصیت‌های نامی و گمنام که روایت‌های‌شان سرمایه‌ای خواندنی است. یکی از آرزوهایم این است بتوانم برای توریست‌های خارجی که وارد کشور می‌شوند یا برای همین گردشگران داخلی خودمان، مجموعه‌ای نوشته و چاپ کنم تا در اختیارشان قرار بگیرد و با بال خیال به جاذبه‌های گردشگری و لایه‌های زیرینش سفر کنند و تجربه‌ای فراموش‌نشدنی برای‌شان رقم بخورد و بناهای بی‌جان زنده شوند، در کنار آشنایی و لطف دیدار از فضا و اتمسفر آن.

یکی از مولفه‌هایی که در بعضی آثار شما می‌بینم، زبان شاعرانه و استفاده از نوعی نثر فاخر است. البته استفاده از این زبان همیشگی نیست و گاهی هم در آثارتان، فضا و زبانی دیگر دارید. اما می‌خواهم بپرسم به نظرتان زبان شاعرانه چقدر می‌تواند به جهان مخاطب امروز نزدیک باشد؟

بله، در رمان‌های دوره‌های تاریخی قاجار و صفوی و قبل‌ترش دوره سامانیان، شاعرانگی در نثرهای‌شان موج می‌زند. «سمفونی بابونه‌های سرخ»، «مقام گورخانه»، «ایرانشاه» و «آتون‌نامه»‌ام که در این دوره‌های زمانی نوشته شده، از این ویژگی برخوردارند و مابقی داستان و رمان‌های تاریخ معاصرم اینگونه نیست. حقیقت امر این است که این شاعرانگی به نظرم از اقتضائات زمانه روایت است. متون کهن ما، متون مربوط به همین دوره‌ها هم پر از شاعرانگی است. این شاعرانگی در خون گذشته ایرانی‌ها خیلی مشهود است. چند نفر از مستشرقان هم گفته‌اند؛ همه ایرانی‌ها شاعرند. برای روایت آن زمانه به نظرم ضرورت بیان می‌شود و برای باورپذیری بیشتر مخاطب. اما اینکه آیا همه با این نظرم موافقند یا نه؟ بله، می‌دانم که خیلی‌ها نمی‌پسندند و معتقدند این شاعرانگی، زبان داستان نیست. یادم هست که عباس معروفی بعد از اینکه «سمفونی بابونه‌های سرخ» را خواند، برای خلق شخصیت‌ها و قصه به من تبریک گفت و البته خیلی محکم گفت: «زبان قصه‌ات، زبان داستانی نیست و این شاعرانگی به متن ضربه زده!»

اما اعتقادم این است برای درک بهتر زمانه روایت، آن رویکرد به نثری که داشته‌ام برای همذات‌پنداری و باورپذیری متن رمان لازم و ضروری است. البته اضافه کنم شاعرانگی متن با گنگ‌نویسی و مرصع‌نویسی و سجع خیلی فرق دارد و به نظرم نباید از روایت کل و ساختمان اثر بیرون بزند و تاول بشود، یا اینطوری بگویم که کل بار اثر نباید همان شاعرانگی متن بشود که می‌شود زبان‌بازی و دلق مرقع. اگر این شاعرانگی نتواند به مخاطب امروزی کمک کند زمانه روایت و فضای قصه را دریابد و درک کند، قطعا نه‌تنها مفید نیست، بلکه برای داستان سم است و مُضر. البته یک نکته ریز اینجا وجود دارد و آن هم دنیای کلمات و دایره واژگان است. بالاخره باید نویسنده‌هایی هم پیدا بشوند که دایره واژگان مخاطبان ادبیات را گسترش بدهند یا کلماتی را که غبار زمان زنگارشان شده، احیا کنند. اینکه هر نویسنده‌ای بتواند چند کلمه، تنها چند کلمه را به دایره واژگان ادبی بیفزاید، شاهکاری است در نوع خودش. اگر توان ساخت کلمه جدید را نداریم، حداقل احیای کلمات گذشته که پرمعناست و خوش‌آهنگ، می‌تواند به نوعی احیای زبان فارسی باشد. من توی این چند اثر تاریخی‌ام، سعی‌ام بر این بوده و اینکه آیا موفق شده‌ام یا نه، نیازمند زمان است.

در مجموعه داستان «قربونی» سراغ ادبیات فولکور به‌خصوص زادگاه‌تان رفته‌اید. کمی درباره اهمیت این موضوع بگویید و اینکه چطور به آن پرداخته‌اید؟

همانطور که قبلا گفته‌ و اشاره کرده‌ام؛ احیای سنت‌ها، افسانه‌ها و روایت خرده‌فرهنگ‌ها، هم ناشی از رشته تحصیلی‌ام و هم علاقه‌مندی‌ام است. من یک کتاب پژوهشی هم درباره داستان‌های عامیانه استان سمنان دارم که به افسانه‌ها می‌پردازد و البته کتاب دومش که به متل‌ها، ضرب‌المثل‌ها و خرده‌روایت‌های استان می‌پردازد. نمی‌دانم چه زمانی چاپ می‌شود. من آدم افسانه‌بازی هم هستم. نه‌تنها افسانه‌های سرزمین خودمان که زیبایی حیرت‌آوری دارند، به افسانه‌های سایر اقوام و ملل هم علاقه‌مندم. افسانه‌ها و سنت‌های روایی و خرده‌فرهنگ‌ها هم همانطور که قبلا گفتم بخشی از تاریخ شفاهی و تاریخ مردمان این سرزمین است و بازهم علاقه‌مندیم به تاریخ. این علاقه به تاریخ شفاهی و افسانه‌ها هنوزم زنده است در من و آثارم. نوشتن مجموعه داستان کوتاه «قربونی» که اولین مجموعه داستان چاپ‌شده‌ام و اولین کتابم است، حاصلش است. این افسانه‌بازی، هم در داستان‌های کوتاهم و هم در رمان‌هایم ادامه دارد.

ببینید همین داستان «قربونی»، اولین داستان کوتاه مجموعه، به افسانه نامزد نوروز نزد مردم سنگسر می‌پردازد. یکی از قشنگ‌ترین افسانه‌های ایرانی و از دسته افسانه‌های دگردیسی است. خب من این افسانه را سالیان سال شنیده بودم، اما تا به عنوان یک پژوهشگر با دقت به آن نگاه نکرده بودم، ضرورت روایتش را احساس نمی‌کردم. وقتی به دُر و گوهر بودنش واقف شدم، برای من ضرورت شد داستانی بسازم که بتوانم این افسانه را هم روایت کنم و به بقیه بشناسمش. من به سنگسر نگاهی اتوپیایی دارم و آرمانشهرم است، نه‌تنها زادگاهم. حالا اگر الان در اصفهان زندگی کنم یا بعدها هرجای دیگر دنیا. از منظرگاه یک غریبه به یک فرهنگ و منطقه و سرزمین تا نگاه نکنیم، نمی‌توانیم زیبایی‌ها و زشتی‌هایش را ببینیم و محصور آن فرهنگ و تمدنیم و این محصور بودن، قدرت خلق را از آدم می‌گیرد و همه چیز را برای آدم یکنواخت می‌کند. زندگی پرتحرکم، هر بار مرا بسان یک غریبه به زادگاهم می‌کشاند و با عینک کنجکاوی به آن نگاه می‌کنم. داستان‌های مجموعه داستان «قربونی»، از اولین داستان‌هایم و شروع روایت‌های اینگونه‌ام از افسانه‌های ایرانی است.

ولی ماجرای رمان «چهار زن» به نظر می‌رسد بین کتاب‌های شما، کمی ماجرای متفاوتی باشد. چطور شد سراغ این سوژه رفتید؟

بُن‌مایه ماجرای رمان «چهارزن»م، همین داستان تریلوژی اول کتاب «ساعت دنگی» است که در چهاردهمین دوره جایزه جلال ازش تقدیر شده. یعنی این داستان سه‌گانه را نوشته بودم، برای مجید قیصری خواندم، گفت: «اسماعیل، این یکی جان می‌دهد برای یک رمان خوب!» نمی‌خواستم ماجرا به همین داستان تریلوژی ختم بشود. روان‌شناسی شخصیت‌ها مهم بود، پس با خودم کَل انداختم که باید یک رمان روان‌شناختی با این موضوع بنویسم. خب قبلا مطالعات پراکنده روان‌شناسی در حد خودم و برای نوشتن داشتم، ولی می‌خواستم برای رمان حرف نویی بزنم. اگر ماجرایم یک ماجرایی است که در واقعیت هم مثلش پیدا می‌شود. سخت درگیر روا‌ن‌شناسی شخصیت یا بهتر بگویم روانکاوی شدم. مطالعاتم دوسالی طول کشید و الان ادعا دارم که در رمان «چهار زن» نظریه جدید روانکاوی داده‌ام. با آن نظریه ساختار و اجزای رمان را چیدم و نوشتنش هم دو سالی طول کشید. البته چندسالی هم در اداره کتاب ارشاد ماند و بالاخره در سال 1393 چاپ شد. قبل از چاپ هم برنده جایزه «رمان ماندگار» شده و خیالم راحت بود که اقبال پیدا می‌کند و تقریبا همین‌طور هم شد.

به نظرم هنوز جا دارد آن رمان باز هم دیده شود. ماجرای قتل ناموسی و درگیری‌های فردی و اجتماعی‌ای که برای شخصیت‌هایش اتفاق می‌افتد باعث شد رمان از ریتم تندی برخوردار شود و زیرلایه‌های روان‌شناختی عمق اثر را بیشتر کرد. ضمن اینکه در روایت هر فصل هم یک شیوه روایت متفاوت انتخاب کردم تا مخاطب خسته نشود. خلاصه برای مخاطب و راحت‌تر درک‌کردن داستان و شخصیت‌ها خیلی تلاش کردم و خب خداروشکر بین کتاب‌هایم بیشترین مخاطب را هم داشته و رساله دکتری از روی آن نوشته شده و باز هم به نظرم در مجامع دانشگاهی می‌تواند حرف‌هایی برای گفتن داشته باشد. همه‌اش هم به خاطر این بود که گذاشتم خیال، بازی‌هایش را بکند و درگیر واقعیت تلخ نشوم و این بُرد رمان «چهار زن» است به عقیده خودم. اسطوره، روان‌شناسی، خیال و خواب در کنار ماجرای قتل ناموسی و مصائب زنان بیوه و پیردختران، ترکیب تکان‌دهنده‌ای شد. خودم هم بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسم چرا رفتم دنبال این سوژه؟ رمان «چهار زن» من نویسنده‌اش را هم متحول کرد و دغدغه زنان سرزمینم را در من ریشه‌دارتر کرد. چیزهایی که از مطالعات نوشتن این کتاب یادگرفتم، بعدها خیلی به من کمک کرد.

یکی از جالب‌ترین سوژه‌ها بین کتاب‌های شما مضمون مجموعه داستانی است با این عنوان: «اگه زنش بشم می‌تونم شمر رو بغل کنم؟» چطور شد سراغ این موضوع رفتید؟

مجموعه داستان «اگه زنش بشم می‌تونم شمر رو بغل کنم؟» پرافتخارترین مجموعه داستانم است. سیزده داستان کوتاه که اکثرا در جوایز ادبی کشور برگزیده بوده‌اند توی این مجموعه جمع شده. دلم می‌خواست اسمش را «سردابخانه شماره 13» بگذارم، چون روانکاوی شخصیت‌ها رشته تسبیح روایت‌های این مجموعه است، اما خود داستان «اگه زنش بشم…»، ادای دین من است به تعزیه و تعزیه‌خوانان گمنام. شمر بودن در این دنیا الان خیلی راحت شده، ولی سابق بر این خیلی سخت بود. شمرخوان تعزیه که کارش فقط تعزیه‌خوانی نبود، 10 روز سال باید لباسی می‌پوشید و نقش شبیهی را بازی می‌کرد و طوق لعن و نفرین را برای مابقی سال و عمرش به گردن می‌آویخت. این وضعیت هر کسی را خسته می‌کند، اما این شمرخوانان و مخالف‌خوانان چرا پای این 10 روز، روزگارشان را می‌دهند؟ بَدمن یا ضدقهرمان‌بودن هم مثل قهرمان‌بودن، لذت‌بخش است و منطق دارد. در مجموعه «اگه زنش بشم…» بیشتر داستان‌کوتاه‌هایش همین درک لذت و منطق ضدقهرمان‌بودن را به چالش کشیده است. د

ر سال‌هایی که تئاتر کار می‌کردم، همیشه می‌شنیدم؛ برای پرداخت درام خوب، اگر ضدقهرمان باورپذیر ساخته‌وپرداخته شود، دیگر نیازی نیست به قهرمان آنچنان بپردازی. چالش من در این مجموعه داستان، بر ساخت ضدقهرمان زیباست. شمرهای این داستان‌ها، روی سکوی قهرمانی هستند و لذت و منطق درک آنان از زندگی، تضاد آشکاری با پیش‌ساخته‌های ذهنی مخاطب را به نمایش می‌گذارد، در موضوعات مختلف اجتماعی، اعتقادی و… این آشتی من با ضدقهرمان بعدها توی چند تا از رمان‌هایم هم به ثمر نشست. همین رمان «پاپیلو» که پارسال با نشر «ققنوس» روانه بازار کتاب شده، چالش زندگی یک قاتل زن سریالی است و از دسته همین کنکاش‌های ذهنی‌ام. یا رمان «بی‌داد» که جایزه رمان انقلاب را هم برده و هنوز چاپ نشده است. حالا که داریم گفت‌وگو می‌کنیم، می‌بینم رویه کاری این سال‌هایم اینطور بوده که چالش فکری و ذهنی‌ام را اول در داستان کوتاه محک زده‌ام و بعد در کالبد رمان آورده‌ام. عجب کشفی شد برایم این گفت‌وگو و سوالات هوشمندانه شما.

خواهش می‌کنم. نظر لطف شماست. از بین آثارتان گاهی هم سراغ وقایع انقلاب و نظیر آن رفته‌اید. مثل رمان‌های «بیداری» و «ایوار». در این‌گونه آثار چه دغدغه‌هایی را دنبال می‌کنید؟

تحول شخصیت و چالش‌های شخصیت خیلی برایم کلیدی است و انقلاب بهترین فضای بروز و ظهور این تحولات است در تاریخ معاصر ما. اصلا مدنظرم ارزش‌گذاری و قضاوت‌کردن نیست، چون کار من نویسنده از قضاوت‌نکردن شکل می‌گیرد، اما این تحول شخصیت برایم خیلی مهم است. در این دو اثر که فرمودید و دیگر آثارم درباره انقلاب، با اینکه سوژه‌ها درگیر یک حادثه جمعی هستند، اما برای من پرداخت شخصیت و سیر تحولش همیشه مهم‌ترین محمل روایت بوده است. چه در «ایوار» که حول محور پایین‌کشیدن مجسمه محمدرضا پهلوی از میدان مرکزی سمنان است تا رمان «بیداری» که تحولات جنبش دانشجویی تبریز را به عنوان حادثه کلیدی رمان دارم. در همین روایت‌ها هم چالشم شخصیت‌ها هستند. در «ایوار» نوجوانان و در بیداری جوانان دانشجو. ضمن اینکه ذات این حادثه جمعی، خودش یکی از حوادث تاثیرگذار و فراگیر تاریخ معاصر ما است که نمی‌شود به‌راحتی از آن گذشت یا نادیده‌اش گرفت. تاثیرها و تاثراتش هنوز هم ادامه دارد و یکی از مباحث کلیدی جامعه ایرانی است. در «اپرای مردان سبیل استالینی» هم که کودتای 28 مرداد 1332 محور و حادثه جمعی رمان است، تحولات شخصیت‌ها برایم نکته کلیدی روایت است. یا در رمان «می نار» که تازه امسال به بازار کتاب آمده؛ انقلاب و دفاع مقدس از منظر ارامنه ایران چالش من و سوژه روایت است. هنوز هم حرف‌های نگفته دارم و باید از نگاه‌های دیگری به انقلاب (از مشروطه تا بهمن 1357) نگاه و تحولات شخصیت‌هایم را در این موضوع بررسی کنم. از سوژه‌های مورد علاقه‌ام در تاریخ معاصر است.

اما در پایان اگر تمایل دارید کمی هم درباره مضامین «ساعت دنگی» بگویید؛ مجموعه‌ای که باعث شد در جایزه جلال بابت نوشتن آن شایسته تقدیر شناخته شوید.

مجموعه داستان «ساعت دنگی» با 9 داستان سه‌گانه یا تریلوژی که در مجموع همان 27 داستان کوتاه را تشکیل می دهد، محورش زن، زمان و زمانه است. اسطوره‌ای‌ترین و زنانه‌ترین شکل روایت از زنان را انتخاب کرده‌ام. نه‌تنها موضوعات و شخصیت‌های محوری زنان هستند، بلکه شکل روایت هم سه‌گانه است. مجموعه‌ای حاصل 6 سال یا کمی بیشتر از سه‌گانه دیدن زندگی زنان سرزمینم. مجموعه‌ای که از سال 1386 اولین داستانش نوشته شده تا سال 1393. خوشبختانه عادت مستندنگاری‌ام جواب داده و داستان‌ها همه تاریخ دارند. سعی کرده‌ام آنچه را در آن سال‌ها کنکاش ذهنی‌ام بوده، در قالب داستان کوتاه تریلوژی ارایه کنم. خیلی سخت است مرد باشی و زنانه بنویسی. از زن نوشتن ساده است، اما من تلاش کرده‌ام در این مجموعه زنانه هم بنویسم. دنیایم زنانه باشد، روایت زنانه داشته باشم و حتی شکل و فرم روایت هم زنانه باشد. بُن‌مایه تعدادی از رمان‌هایم هم از همین مجموعه است. مثلا داستان مُزمبل که معنی‌اش آب‌انبار است، بن‌مایه رمان «آتون‌نامه»‌ام است. «ساعت دنگی»، بن‌مایه رمان «نیستدرجهان»م. «کافرستونه مگه؟» هم بن‌مایه رمان «چهار زن». «ساعت دنگی» کمی تلخ است مثل سرنوشت برخی از زنان سرزمینم. نمایش این تلخی در داستان‌ها به خاطر پیشگیری از تکرار مجددشان است. به امید روزی که زنان سرزمینم رنگ آرامش ببینند که کل جهان آرام می‌شود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...