48
تن من مپرداز خیره ز جان / بیابی ز من هرچ خواهی همان
اولاد به رستم گفت: اگر جان مرا نگیری و بر قولی که دادی بمانی، به تو هم‌ نشان خانه‌ی دیو سپید را خواهم داد و هم مسیر آنجا که کاووس‌شاه و ایرانیان در بندند. ای پهلوان! از اینجا تا جایی که کاووس در اسارت است صد فرسنگ راه است، از آنجا نیز تا جایگاه دیو سپید صد فرسنگ دیگر که راهش بسیار دشوار و سخت است؛ میان این دو صد فرسنگ چاهی است شگرف! که در میان دو کوه قرار دارد و گودی‌اش را هیچ‌کس تا کنون نتوانسته حساب کند؛ دوازده هزار دیو جنگی هر شب به بر آن چاه پاسبانی می‌دهند و فرمانده‌ی ایشان پولاد غندیِ دیو است و دستیارانش دو دیو به نام‌های بید و سنجه‌اند.

ارژنگ دیو

پولاد غندیِ دیو به بزرگی یک کوه است؛ هرچند تو پهلوانی، چرا باید با دیو گلاویز شوی و جان خود به خطر اندازی؟! اگر از پولاد غندی گذشتی، به دشتی پر از سنگلاخ خواهی رسید که حتی آهوان نیز توان گذر از آن را ندارند. اگر آن دشت را هم پشت سر نهی به رودی بزرگ خواهی رسید که پهنایش دو فرسنگ است که هزاران دیو محافظ آن‌اند و سرکرده‌ی دیوانِ رود، کنارنگ دیو است. از ایشان نیز اگر گذری به شهر بزگوش در می‌آیی و از بزگوش تا اقامتگاه شاه مازندران در شهر نرم‌پای سیصد فرسنگ راه است. در شهر شاه مازندران هزار و دویست فیل جنگی آماده‌ی رزم‌اند با سربازانی هوشیار. ای پهلوان به‌تنهایی هر چند بدنت از آهن هم باشد با سوهان آهِرمنی می‌سایندت و تو فرجام نمی‌یابی!

رستم به سخنان اولاد خندید و گفت: اگر با منی تو راه را نشان بده، خواهی دید از این پهلوان تنها چه بر سر آنها خواهد آمد. با نیرویی که بخشش خداوندگار است در من، به ایشان چنان بتازم که جای لگام اسب را با رکاب زین اشتباه گیرند؛ پس راه بیفت و جایی که کاووس‌شاه در بند است را نشانم بده.

رستم به همراه اولاد یک شب و یک روز بدون استراحت راه را نوردیدند تا به‌ پای کوه اسپروز رسیدند. این همان کوهی بود که آخرین بار کاووس‌شاه لشکر بدان‌جا آورد و دیوان جادویش کردند و اسیر ایشان شد.

شب از نیمه گذشت، رستم دید در شهر آتش افروخته و هر کس شمعی روشن نموده! از اولاد پرسید: آنجا کجاست؟! اولاد گفت: آنجا مازندران است و جایگاه ارژنگ دیو؛ و این صداها نعره و خروش آن دیو است. رستم بخوابید تا طلوع خورشید. پس اولاد را به درختی سخت بست و گرز پدربزرگش سام را برداشت و بر پشت رخش نشست و به‌سوی دروازه مازندران شتافت. چون به شهر درآمد نعره‌ای بلند کشید که کوه‌های آنجا بلرزید. ارژنگ دیو از صدای نعره از خیمه‌اش بیرون ‌شد! تهمتن چون ارژنگ دیو را بدید رخش را چون آتش به سویش تازاند و تا به ارژنگ رسید دست بر مو و گوش دیو برد و به قدرت ایزدی سر دیو را کشید و از تن جدا کرد!

رستم سر کنده شده و آغشته‌به‌خون را به‌سوی سپاهیان دیو انداخت و نره دیوان چون گرز و زور بازوی رستم را بدیدند؛ دلشان از ترس تهی شد و پا به فرار گذاشتند.

رستم از پشت دیوان شمشیر کشیده تاخت و چندی از ایشان بکشت. چون کارشان را رسید پیروزمندانه سوی اولاد بازآمد و بند از او بگشاد و راه شهری را که کاووس‌شاه در آن بند بود را پرسید. اولاد مسیر را نشان داد و رستم بر روی رخش و اولاد پیاده از پشتش رفتند. چون به آن شهر درآمدند، رخش شیهه‌ای بلند سرکشید. کاووس صدای خروش اسب رستم را شناخت و روی به اسیران ایرانی کرد و گفت: شادباشید که روزگار بد ما تمام شد! همان زمان رستم به‌پیش کاووس‌شاه درآمد و فریادهای شادمانی اسیران ایرانی برخاست. پادشاه رستم را در آغوش کشید و از حال پدرش زال پرسید؛ سپس به رستم فرمود: زودتر بر رخش بنشین و بر خانه‌ی دیو بتاز، اگر خبر کشته‌شدن ارژنگ دیو و آمدن تو نزد من به او رسد با هزاران نره‌دیو به اینجا خواهد آمد و تمام رنج‌هایت بی‌ثمر شود. از اینجا که رفتی هفت‌کوه را گذر می‌کنی تا به یک غار هولناک می‌رسی، نره دیوان بسیار پاسبان آن غارند. از ایشان که گذشتی به غار در می‌آیی همان جا خانه‌ی دیو سپید است؛ اگر توانستی او را بکش که نفرینش بر سپاهیان باطل شود و چشم‌هایشان بینا گردد و از خون او برای من بیاور که پزشکی هوشیار گفت راه بینایی من در آن است که سه قطره از خون دیو در چشمانم بچکانند تا خون تیرگی و نابینایی چشمم را که از جادوی دیو است بشورد.

رستم روی به کاووس‌شاه و ایرانیان اسیر کرد و گفت: من به رزم دیو سپید می‌روم، شما نیک می‌دانید دژخیمی است بزرگ و قدرتمند و لشکریان بسیار دارد؛ اگر پشتم به خاک مالید و شکستم داد، نمی‌دانم تا کی شما اسیر و خوار خواهید ماند؛ اما اگر خداوندگار خورشید مرا یاریگر باشد و پیروز شوم همگان آزاد می‌شوید و به شکوه و شوکت پیشین باز می‌گردید. پس رستم به روی رخش نشست و با اولاد به راه افتادند و هفت‌کوه را گذر کردند و به نزدیکی غاری ترسناک رسیدند که گرداگردش نره دیوان پاسبان بودند. رستم روی به اولاد کرد و گفت: تا اکنون هرچه از تو پرسیدم راست گفتی؛ رازی از دیو سپید می‌دانی که در نبرد با او به کارم آید؟!

اولاد گفت: بگذار تا آفتاب بالا بیاید تا دیو سپید به خواب رود؛ این دیوان پاسبان را می‌بینی؟ قدری صبر کن تا هوا گرم‌تر شود آنگاه تو می‌توانی به ایشان پیروز گردی. رستم صبر کرد تا آفتاب میان آسمان رسید، پس دست‌وپای اولاد را بست و بر پشت رخش نشست و شمشیر از نیام کشید و غرشی نمود و نام خویش را فریاد زد که من رستمم...
برآهیخت جنگی نهنگ از نیام / بغرید چون رعد و برگفت نام

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...