3
گران‌مایه جمشید فرزند او / کمر بست یکدل پر از پند او
با مرگ طهمورث دیو بند پادشاهی به فرزندش جمشید رسید. جمشید شاه انسان‌ها و دیوان و حیوانات شد. در ابتدای کار جمشید به عدل و داد سلطنت کرد و فر ایزدی بر او هویدا گردید؛ فرمود دست بدان و بداندیشان را از جهان کوتاه خواهد نمود، سپس آهن را نرم نمود و از آهن زره و جوشن ساخت از کتان و ابریشم پارچه ساخت و بر مردمان داد تا بپوشند؛ آدمیان را دوختن و بافتن آموخت و چون این مهم به‌غایت شد مردمان را به چهار گروه تقسیم کرد.

داستان داستان‌ها: جمشید

گروهی را کاتوزیان خواند و آنان را گمارد تا تنها عبادت‌کننده‌ی خداوندگار باشند و دستی دیگر از مردمان را نیساریان نام داد و ایشان را سپاهی مرد نامید که چون شیر خشمگین از تاج‌وتخت پاسداری نمایند و گروهی دیگر را فرمان داد تا کشاورزی نمایند و بکارند و درو کنند و مردمان دیگری را دستور داد تا صنعتگر باشند و صنعت نمایند و پس برای هر گروهی کاستی و طبقه‌ای اندیشید سزاوار تا کارهای مُلک به نیکویی فرجام گیرد.

سپس دیوان را فرمان داد تا آب را با خاک درآمیزند و حاصلش گِل شد، دیوان با گل نخست بار اشکال هندسی ساختند و کاخ‌ها و حمام‌ها و دیوارها پدید آوردند، برای جمشید گنج‌ها از زر و زمرد پدیدار گشت. جمشید اول کسی بود که بوهای خوش را به مردمان شناسانید، بوهایی چون کافور و گلاب و مشک و عود و عنبر، سپس پزشکی را رونق داد تا درد و رنج از مردمان برود، جمشید رازهای گوناگون آشکار نمود و چون این‌ها بکرد بر کشتی بنشست و جهان را دید و سپس به ملک خویش آمد و چون بر مردمان کاری نبود که نکرده باشد پس برای خود تختی ساخت که از هر گوهری بَرِ او بود، آن تخت را دیوها بر می‌داشتند و از رود هامون بر آسمان گردون می‌بردند و جمشید چون خورشید در میان زمین و آسمان بر آن تکیه می‌زد، چون کار ساخت این تخت به پایان رسید و جمشید اول بار بر آن نشست و دیوان آن را بر فراز زمین بردند و نور خورشید بر گوهرهای آن تافت و نور از آن برتافت، جهانیان و مردمان از کار آن حیران شدند و این روز را روز نو خواندند و آن روز یکم روز از ماه فروردین بود، بزرگان آن روز را به جشن نشستند و جشن نوروز از آن دوران به یادگار ماند.

سیصد سال به این منوال گذشت و جمشید شاه بود و دیوان در خدمت مردمان و کشور در امن‌وامان و صلح و آرامش و خلایق در رضایت که جز خوبی چیز دیگر ندیده بودند؛ جمشید که چنین دید آرام‌آرام به خود غره شد و از فرمان یزدان سرپیچید و چنان در این گستاخی پیش رفت که روزی سران لشکر را بخواند و به ایشان گفت: در جهان آنکه هنر را پدید آورد من بودم و جهان را من بدین زیبایی نظم دادم، از سایه‌سار من شما آسوده می‌خورید و می‌آرامید و آسایشتان را از من دارید! پس سزاست که جز من مالکی بزرگ‌تر شما بشناسید؟ موبدان و پارسایان از ترس جمشید شاه هیچ پاسخی ندادند و سرهای خود را به زیر انداختند، جمشید این سخن‌ها را براند و در دل یاد خدا را کشت پس فر ایزدی از او دور شد و عهد خدا بر آن شد که هر کس به یاد خدا نباشد در دلش ترس خانه کند.

در همین روزگار در دشت‌های عربستان مردی زندگی می‌کرد بنام مرداس؛ نیک‌مردی بود و به داد و دهش و بخشش شهره، بسیار اسب‌ها داشت و به دامداری مشغول. مرداس را پسری بود ضحاک نام که بر خلاف پدر در دل کینه‌جو بود و به دنبال نام و شهرت؛ ناپاک فرزند بود؛ اما دلیر. روزی اهرمن به چهره‌ی مردی خیرخواه بر او ظاهر شد و دل ضحاک جوان را به دست گرفت و به او گفت که ابتدا باید با من پیمان ببندی که چیزی که تو را گویم آن کنی و من به تو رمزها و رازها گویم؛ ضحاک جوان هم با او به سوگندِ سختی پیمان بست؛ سپس ابلیس بدسرشت ضحاک را گفت تا چون تو پهلوانی در جهان هست چرا باید کس دیگر شاهی کند؟ پس باید پدر سالخورده‌ات را بکشی تا کدخدایی به تو رسد آنگاه من تو را شاه جهان خواهم نمود...
بر این گفته‌ی من چه داری وفا / جهان را تو باشی همی کدخدای

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...