[داستان کوتاه]  ترجمه حسین شهرابی | کومه هنر

سه هزار سال نوری راه تا واتیکان مانده است. دیرزمانی می‌پنداشتم فضا هیچ تأثیری بر ایمان آدمی ندارد؛ کما این که گمانم بر این بود کائنات آیات جلیل صنع پروردگار است. اما اکنون دست کار خدا را به چشم خویش دیده‌ام و ایمانم سخت در مشقت افتاده است.
به صلیبی خیره می‌شوم که بر دیواره‌ی اتاقکم، بالای رایانه‌ی مارک شش آویزان است و اول بار در زندگیم تردید دارم که این صلیب چیزی بیش از نمادی پوچ و پوک باشد.

ستاره | آرتور سی کلارک

هنوز به کسی نگفته‌ام، امّا حقیقت در پس پرده نخواهد ماند. اطلاعات را این‌جا بر بی‌شمار نوار مغناطیسی و هزاران عکس که با خـود به زمین می‌بریم ضبط کرده‌اند و هر کسی مـی‌تواند بخواندشان. دانشمندان دیگر هم به حتم می‌توانند همانند من آن‌ها را تفسیر کنند. روا نیست از تحریفِ واقعیتی چشم بپوشم که سابق بر این مذهب من را بدنام کرده است.
نمی‌دانم خدمه که سخت افسرده شده‌اند، چگونه این طعنه‌ی غریب را تاب می‌آورند. تعداد کمی‌شان ایمانِ مذهبی دارند؛ امّا نمی‌خواهند این آخرین تیرِ ترکش‌شان را در ستیز با من به کار ببرند؛ ستیزی که پنهان و خوش‌طینتانه اما جدی از زمین تا به این‌جا ادامه داشت. این که اخترفیزیک‌دان سرپرست‌شان یسوعی باشد در آغاز حیرت‌زده‌شان کرده بود. مثلاً دکتر چاندلر هیچ‌گاه با ایـن موضوع کنار نیامد. (راستی، چرا پـزشکان هـمیشه کافرکیشانی انگشت‌نما هستند؟) گاهی می‌شد که هم‌دیگر را در عرشه‌ی رصد ببینیم. این بخش همیشه کم‌فروغ است تا ستارگان با جاه و جلالِ زوال‌ناپذیرشان در آن‌جا بدرخشند. با حزن و یأسی آشکار بر چهره‌اش پیش می‌آمد و خیره به بیرون محوطه‌ی بیضوی، کنار من مـی‌ایستاد و در همان حال کائنات به آرامی همراه با چـرخش بی‌پایان ناو ما که هیچ خودمان را برای تصحیحش به زحمت نینداختیم بالای سرمان می‌چرخید.

عاقبت به حرف می‌آمد و می‌گفت: «قبول است، پدر! این جهان تا ابد راهش را می‌رود و می‌رود و شاید هم چیزی آن را ساخته باشد. امّا چطور می‌پذیرید آن چیز توجه خاصی به ما و جهان کوچک و بینوای ما دارد؛ هیچ سر در نمی‌آورم.» و سپس مجادله آغاز می‌شد و ستارگان و سحابی‌ها در سکوت پیرامون ما می‌گشتند و شکل‌شان پشت پلاستیک شفّاف بخش رصد، کمان‌هایی بی‌انتها می‌ساخت.
گمان می‌کنم وضعیت آشکارا نامتناسب من بود که خدمه را… بله، گیج می‌کرد. بیهوده بود اگر به سه مقاله‌ام در گـاهنامه‌ی اخترفیزیک و پنج مقاله‌ام در خبرنامه‌ی انجمن ستاره‌شناسی سلطنتی اشاره می‌کردم. همیشه به یادشان می‌آورم که فرقه‌ی ما مدت‌های مدید به سبب فعالیت‌های علمیش شهره بوده است. شاید تعدادمان اکنون اندک باشد، امّا از قرن هیجدهم به این سو، در مقایسه با تعدادمان، تأثیرات بسیاری بر ژئوفیزیک و اخترشناسی داشته‌ایم.

آیا گزارش ما از سحابی «ققنوس» به تاریخ چندهزارساله‌مان پایان می‌دهد؟ ترسم از آن است که پایان بسیاری چبزهای دیگر باشد. نمی‌دانم چه کسی چنین اسمی را که از نگاه من سخت نامناسب است به سحابی داده. اگر این اسم در خود پیش‌گویی داشته باشد، پیش‌گوییش تا هزاران میلیون سال بعد صورت حقیقت به خود نخواهد گرفت. حتا واژه‌ی سحابی گمراه‌کننده است. ققنوس بسی کوچک‌تر از آن ابرهای عظیم غبار است که ماده‌ی ستارگان تولدنیافته و پراکنده در راه شیری را فراهم می‌آورند. در مقیاس کیهانی، سحابی ققنوس پدیده‌ی بسیار کوچکی است. پوسته‌ی رقیقی است از گاز که ستاره‌ی تنهایی را احاطه کرده.
یا اگر بهتر بگوییم آن چه از ستاره‌ای باقی مانده است احاطه کرده…
انگار نقاشیِ روبنس[۱] از پدر لویولا[۲] که بالای نمودار نورسنجی‌های طیفی آویزان است به من ریشخند می‌زند. پدر! در این فاصله‌ی دور از زمین خُرد که همه‌ی جهانت می‌پنداشتیش، با این آگاهی که اکنون در خاطر من مأوا گرفته است چه می‌کردی؟ آیا رنج مشقت‌باری که پیش پایت سر برآورده است بر ایمانت می‌افزود؛ همان قدر که ایمان من در برابرش شکست خورد؟
پدر! تو به دوردست چشم می‌دوختی، امّا من مسافتی فراتر از آن سفر کرده‌ام که هزار سال پیش در زمان تأسیس فرقه‌مان می‌توانستی به خیال خود درآوری. هیچ ناو کاوشگر دیگری این اندازه از زمین دور نبوده است. ما در مرز عالم مکشوف هستیم. سرِ دست‌یازی به سحابی ققنوس داشتیم و موفق شدیم و اکنون زیر بار کمرشکن آگاهی به سوی خانه می‌رویم. کاش می‌شد این بار را از شانه‌هایم برگیرم. اما از آن سوی سده‌ها و سال‌های نوری که میان ما قد علم کرده است به عبث با تو سخن می‌گویم. خواندن واژه‌ها از روی کتابی که تو در دست می‌گرفتی آسان است؛ (Ad Majorem Dei Gloriam(۳. پیغام می‌رسد، اما پیغامی است که دیگر باورش نمی‌کنم. آیا اگر آن چه ما دیدیم به چشم خویشتن می‌دیدی، باز هم باورش می‌داشتی؟

البته ما می‌دانستیم سحابی ققنوس چه بود.
هر ساله تنها در کهکشان ما بیش از صد ستاره منفجر می‌شوند و چند ساعت یا چند روز با هزاران برابر درخشندگی عادی‌شان، پیش از آن که باز به صندوق عدم بیفتند، می‌درخشند. این‌ها نواخترانی معمولی هستند که فجایع همیشگی جهان اند. از آن زمـان کـه کارم را در رصدخانه‌های ماه شـروع کـردم، طیف‌نگاشت‌ها و منحنی‌های چندتایی‌شان را ثبت کرده‌ام.
امّا سه یا چهار بار در هر هزار سال رخدادی عظیم‌تر از آن پیش می‌آید که حتا درخشش نواختر در پای عظمت آن رنگ می‌بازد.
وقتی که ستاره‌ای به ابرنواختر تبدیل می‌شود، کوتاه‌زمانی از همه‌ی خورشیدهای کهکشان تابان‌تر می‌درخشد. اخترشناسان چینی چنین رخدادی را در سال ۱۰۱۴ میلادی مشاهده کردند، بی آن که بدانند چه رصد می‌کنند. پنج قرن بعد، در سال ۱۵۷۲ ابرنواختری در صورت فلکی ذات‌الکرسی آن چنان درخشیدن گرفت که مدتی در آسمان روز نیز رؤیت‌پذیر بود. در هزار سالی که از آن هنگام گذشته است، سه ابرنواختر دیگر رخ داده‌اند.

مأموریت ما بازدید از بازمانده‌های چنین فاجعه‌ای بود و نیز بازسازی رویدادی که منجر به آن شد و اگر هم ممکن باشد کشف علت رخ دادن آن. ما آرام در پوسته‌های گازی هم‌مرکزی رخنه کردیم که شش هزار سال پیش منفجر شده بود، اما هنوز گسترش می‌یافت. پوسته‌ها بی‌نهایت داغ بودند و هنوز نور بنفش آتشینی از خود می‌تاباندند؛ با این همه، رقیق‌تر از آن بودند که آسیبی به ما بزنند. ستاره که منفجر شده بود، لایه‌های بیرونیش با چنان سرعتی پرتاب شده بودند که به تمامی از میدان گرانشیش گریخته بودند. اکنون، آن‌ها پوسته‌ی پوک و چنان بزرگی را شکل داده‌اند که به سهولت هزار منظومه‌ی شمسی را در دل خود جای می‌دهد. در مرکزِ پوسته هم شیء کوچک و شگفت‌انگیزی می‌سوزد. ستاره اکنون «کوتوله‌ی سفید» شده و کوچک‌تر از زمین است، اما میلیون‌ها برابر آن وزن دارد.
پوسته‌های تابان گاز همه جا اطراف‌مان بود و شب جاودانه در فضای میان‌ستاره‌ای را ناپدید می‌کرد. ما به مرکز بمبی کیهانی پرواز می‌کردیم که هزاره‌ها پیش از هم پاشیده بود و قطعات گداخته‌اش هنوز از هم دور می‌شدند. البته مقیاس عظیم انفجار و این امر که باقی‌مانده‌های آن پیشتر حجمی چند میلیارد کیلومتری از فضا را پوشانده بود، هر تغییری را در منظره‌ی سحابی نادیدنی می‌ساخت. سال‌های سال به درازا می‌کشد تا چشم غیرمسلح جنبشی را در این گرداب‌ها و مارپیچ‌های آشفته‌ی گازی تشخیص دهد. با این همه، حس انفجاری پرآشوب همه جا به چشم می‌آمد.
ما زودتر چند ساعت اولیه‌ی ورودمان را برنامه‌ریزی کرده بودیم و آرام به سوی ستاره‌ی کوچک و آتشین پیش روی‌مان سوق می‌خوردیم. این ستاره نیز زمانی خورشیدی شبیه به خورشید ما بوده است، اما در چند ساعت انرژی‌ای را رها کرده است که می‌بایست برای یک میلیون سال درخشش خود نگه می‌داشته و حال پیرمرد خسیس و چروکیده‌ای بود که برای جبران جوانی عیاشانه‌اش ذخائرش را احتکار می‌کرد.
هیچ کس توقع نداشت سیاره‌ای پیدا کنیم. اگر سیاره‌ای پیش از انفجار بوده، باید اکنون به مانند پف‌های بخار جوشیده و ماده‌اش شدیدتر از خود ستاره از میان رفته باشد. اما ما مثل هر مرتبه که به خورشید ناشناخته‌ای نزدیک می‌شویم، ترتیب جستجوی خودکاری را دادیم و بی‌درنگ دنیایی کوچک و منزوی را یافتیم که در فاصله‌ای بعید گرد ستاره می‌گشت. می‌بایست پلوتوی آن منظومه می‌بود که در مرز شب می‌چرخید. از خورشید منظومه دورتر از آن بود که هیچ وقت حیاتی بر خود دیده باشد و همین فاصله‌ی زیاد، آن را از سرنوشت دیگر همراهان از میان رفته‌اش نجات داده بود.

آتش‌های گذران، سنگ‌هایش را گداخته بود و گوشته‌ی سیاره که از گاز یخ‌زده تشکیل شده بود و روزهای پیش از فاجعه آن را پوشانده بود، دیگر وجود نداشت. ما بر آن فرود آمدیم و «سردابه» را یافتیم.
سازندگانش آن را به گونه‌ای برپا کرده بودند که از یافته شدنش مطمئن شوند. نشانگر سنگی که بالای ورودی جای داشت، اکنون مانند کُنده‌ی سوخته‌ای به نظر می‌رسید. با این همه، حتی نخستین عکس‌های دوربُردمان به ما گفت که این سنگ، ساخته‌ی هوشمندان است. کمی بعد، نقش و نگاری از رادیواَکتیویته به پهنای یک قاره آشکار کردیم که میان سنگ‌ها مدفون بود. حتا اگر دروازه‌ی بالای سردابه هم نابود می‌شد، این پرتوزایی باقی می‌ماند که ساکن بود و آوایش را الی‌الابد به سوی ستارگان می‌فرستاد. ناوِ ما، مانند پیکانی که به سمت هدف می‌رود، به سوی آن خال کوه‌پیکر رفت.
دروازه در زمان ساخت می‌بایست بیش از یک کیلومتر ارتفاع می‌داشته ، اما اکنون هم‌چون شمعی به چشم می‌آمد که روی توده‌ی موم خود آب شده باشد. یک هفته طول کشید تا سنگ تفته را ذوب کنیم، چرا که ابزارهای مناسب را برای این کار نداشتیم. ما ستاره‌شناس بودیم، نه باستان‌شناس؛ اما توانستیم کارهایی از پیش ببریم. برنامه‌ی اولیه‌مان فراموش شده بود. این بنای تنها، که با چنین مشقتی در بیشترین فاصله‌ی ممکن از خورشید محکوم به فنا بـرپا شده بـود، تنها یک معنا داشت: تـمدنی می‌دانسته که مرگش قریب‌الوقوع است و واپسین تلاشش را برای جاودانگی انجام داده.
نسل‌ها به درازا می‌کشد تا ما همه‌ی گنجینه‌های سردابه را بررسی کنیم. آن‌ها زمان کافی داشتند که این‌ها را گردآوری کنند. به احتمال، خورشیدشان سال‌های سال پیش از انفجار، نخستین هشدارهایش را داده بوده است. آن‌ها هر چه را دوست داشتند حفظ شود، همه‌ی ثمرات نبوغ‌شان را، روزها پیش از پایان به این‌جا در این جهان دوردست آورده بودند و امید داشتند که نژاد دیگری پیدای‌شان کند و آن‌ها به بوته‌ی فراموشی سپرده نشوند.

کـاش کمی بیشتر فرصت داشتند! آن وقت می‌توانستند بـه راحتی فراتر از سیارات خورشیدشان سفر کنند؛ امّا آن‌ها هنوز نیاموخته بودند چگونه ورطه‌های میان‌ستاره‌ای را پشت سر بگذارند و نزدیک‌ترین منظومه‌ی ستاره‌ای هم صد سال نوری آن سوتر بود. حتی اگر تا این اندازه که مجسمه‌هاشان نشان می‌دهد به انسان شباهت نداشتند نمی‌توانستیم ستایش‌شان نکنیم و بر نصیبه‌شان اندوه نخوریم. آن‌ها هزاران سند بصری و دستگاه‌هایی برای نمایش‌شان به جا گذاشته بودند و همراه با آن‌ها دستورالعمل‌های مبسوطی که از روی آن‌ها می‌شد به آسانی زبان نوشتاری‌شان را فرا گرفت. ما بسیاری از آن اسناد را بررسی کردیم و اول بار پس از شش هزار سال، گرمی و زیبایی تمدنی را زنده کردیم که از بسیاری جهات برتر از تمدن ما بود. شاید آن‌ها تنها بهترین‌ها را و آن‌هایی را که کمترین ملامت را به بار می‌نشاند به ما نشان دادند، اما دنیاهاشان بسیار دوست‌داشتنی بود و شهرهاشان با زیبایی و شکوهی برپا شده بود که هیچ کدام از شهرهای ما هم‌سنگ آن نـبود. مـا آن‌ها را وقت کار و بازی دیدیم و بـه صـحبت‌های نغمه‌سان‌شان از آن سوی قرن‌ها گوش سپردیم. صحنه‌ای از آن بر لوح ضمیرم حک شده است: دسته‌ای از کودکان روی ساحلی از شن‌های عجیب و آبی و میان موج‌ها بازی می‌کردند؛ همان گونه که کودکان زمین بازی می‌کنند. و در دریا خورشید هنوز گرم و دوست‌داشتنی و زندگی‌بخش‌شان غروب می‌کرد که قرار بود خیلی زود به آن‌ها پشت کند و این همه سرخوشی معصومانه، نقش بر آب شود.
شاید اگر ما این قدر از خانه دور و نسبت به تنهایی آسیب‌پذیر نبودیم، چندان رنج نمی‌بردیم. بسیاری از ما ویرانه‌ی تمدن‌های کهن را در جهان‌های دیگر دیده بودیم؛ اما هیچ‌گاه این چنین بر ما تأثیر نگذاشته بودند.
محنت این یکی بی‌مثال بود. فترت و فنای نژادها پذیرفتنی است؛ کما این که ملت‌ها و فرهنگ‌هایی نیز در زمین چنین شده‌اند، امـا آیا فنا در اوج شکوفایی دست‌آوردها و برجا نگذاشتن هـیچ بازمانده‌ای با رحمت پروردگار توجیه می‌شود؟ همکارانم از من این را پرسیده‌اند و من هم تا آن‌جا که در توانم بود پاسخِ آن‌ها را گفته‌ام. شاید، پدر لویولا، شما بهتر این کار را انجام بدهید. اما من نتوانستم در [۴] Exercitia Spiritumalia چیزی بیابم که این‌جا یاری‌ام کند. مردمان پلیدی نبودند. نمی‌دانم چه خدایانی می‌پرستیدند، اگر اصلاً چیزی می‌پرستیدند. اما از فاصله‌ی قرن‌ها آن‌ها را تماشا کرده‌ام و دیده‌ام که زیبایی‌ای که واپسین مساعی‌شان را برای حفظش به کار بستند، نور خورشید چروکیده‌شان را باز به دنیا آورده است.

من پاسخی را که همکارانم پس از بازگشت به زمین خواهند داد می‌دانم. آن‌ها خواهند گفت غایت و مقصود جهان جمله هیچ بر هیچ است؛ خواهند گفت از آن‌جا که یکصد خورشید هرساله در کهکشان ما از هم می‌پاشد، در همین لحظه نژادی در اعماق فضا در حال نابودی است. این که این نژاد حیاتی نیک یا پلید داشته، هیچ تأثیری بر فرجامش ندارد. هیچ عدل الهی‌ای نیست، چرا که هیچ خدایی نیست. البته آن چه ما دیدیم، هنوز چیزی را نشان نمی‌دهد. هر کس که چنان گفته‌هایی بر زبان بیاورد، بی‌حتم زیر یوغ احساسات است، نه منطق. پروردگار نیازی ندارد که انسان اعمالش را توجیه کند. او که جهان را آفریده، هر گاه که اراده کرد نابودش می‌کند. این کبر است و سخت کفرآمیز که بگوییم او باید و یا نباید این چنین کند. با این همه، اگر همه‌ی عوالم و مردمانش در چنین بوته‌ای می‌افتادند، پذیرفتنی‌تر بود. اما زمانی فرا می‌رسد که حتی استوارترین ایمان‌ها هم در آن متزلزل می‌شود. و اکنون با نگاه به محاسباتم درمی‌یابم که آن زمان برای من فرا رسیده است.
پیش از آن که به سحابی برسیم نمی‌توانستیم بگوییم انفجار چه مدت پیش رخ داده است. اکنون از روی مدارک ستاره‌شناسی و اسناد موجود در سنگ‌های آن تَک‌سیاره‌ی بازمانده توانسته‌ام تاریخ دقیق آن را به دست بیاورم. من می‌دانم در چه سالی نور این حریق هائل به زمین رسیده است. من می‌دانم ابرنواختری که نور جسدش اکنون در پی ناوِ پرشتاب ما تحلیل می‌رود، با چه فروغی در آسمان زمین درخشیده است. من می‌دانم که چگونه باید پیش از طلوع خورشید از شرق هم‌چون فانوسی در آن بامداد مشرقی شعله کشیده باشد. هیچ تردیدی نیست. سرانجام، معمای کهن حل شد. با این همه، خداوندا! بسیار ستارگان دیگر بود که می‌توانستی انگشت بر آن‌ها بگذاری.
چه نیازی بود این مردمان را به آتش بسپاری تا آیت مرگ‌شان بر فراز بیت‌لحم بدرخشد؟

پانوشت:
[۱] پیتر پاول روبنس (۱۶۴۰-۱۵۷۷) نقاش فلاندری
[۲] قدّیس ایگناتیوسِ لویولا (۱۵۵۶-۱۴۹۱)؛ عالِم اسپانیاییِ الهیات و یکی از تأثیرگذارترین چهره‌ها در اصلاحات قرن شانزدهم کلیسای کاتولیک. نام اصلی وی اینیگو دِ اونِز او لویولا و بنیان‌گذار جامعه‌ی عیسی (یسوعیون) در سال ۱۵۳۴ در پاریس بود که پاپ پل سوم در ۱۵۴۰ آن را به رسمیت شناخت.
[۳] «به سوی شکوه والاتر پروردگار» شعار یا حکمت اصلی یسوعیون.
[۴] یا پرورش روح، کتابی که قدّیس لویولا در طی دوران ده‌ماهه‌ی عزلت‌نشینی در غاری در منطقه‌ی کاتالونیای اسپانیا نوشت و دربرگیرنده‌ی تأملاتی بر زندگی است.

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...