از جدایی تا وابستگی | اعتماد


مجموعه داستان «هیولاهای خانگی» را فرشته احمدی با نشر ثالث در سال 94 منتشر کرده است. مجموعه‌ای با تنوع مضامین که اگر قرار باشد در قالب مضمونی خاص تحلیل شود نوعی همسان‌سازی در جهت نادیده گرفتن دیگر داستان‌ها رخ می‌دهد که باید از آن اجتناب کرد. بنابراین این نوشته سعی دارد بر چند داستان تمرکز کند تا نهایتا در صورت امکان اشتراکاتی در شیوه‌های فرمی و محتوایی با سایر داستان‌ها ایجاد شود.

هیولاهای خانگی فرشته احمدی

داستان «کینه‌ورزی از سر ادای وظیفه» را می‌توان با مرکزیت بر فرآیند جدایی از مقوله‌های روان‌شناختی تبیین کرد. زمانی که راوی مشغول واکاوی گذشته و پیوند آن به زمان حال است به‌طور ناخواسته این فرآیند جدایی را بازگو می‌کند. یکسوی این فرآیند ستیزه‌جویی است و آن سویش وابستگی. به این تعبیر راوی در آغاز، مرحله ستیزه‌جویی با شخصیت پسر مورد علاقه‌اش- رضالی- را تجربه می‌کند، با بازیگر نامیدن‌اش و فریبکار خواندنش. این وضعیت ستیزه‌طلبی با پیشرفت روایت سویه‌های دیگری به خود می‌گیرد همچون خائن نامیدن رضالی که به قول راوی خیانت کلمه‌ای است حماسی.

راوی در ادامه تبیین این ستیزه و مقابله، عشق را هم دستاویزش قرار می‌دهد. او هنگام نوشتن عشق آنقدر «قاف» عشق را بزرگ می‌نویسد تا کلمه «زن» را که جای دیگری نوشته می‌بلعد. در واقع عشق را وسیله‌ای نه برای بالیدن‌ بلکه بلعیدن تعبیر می‌کند.

شاید این شیب تند ستیزه‌جویی با آوردن واژه‌هایی همچون «وارستگی» و «فارغ شدن» که راوی حین روایت گذشته بر صفحه کاغذ می‌نویسد، در جهت رهایی از این ستیزه‌خواهی باشد. اما این کلمات کارساز نیستند و در جایی می‌گوید: انسان عاشق آدم جذاب‌تری است... اما آدم فارغ چه؟ نزد خود هیچ آبرویی ندارد و به خاطر سبکبالی حق ندارد سوژه هیچ قصه‌ای باشد...

نتیجتا باید فرآیند جدایی تا رادیکال کردن این ستیزه‌جویی پیشروی کند که با اندیشدن به خودکشی شدت می‌گیرد. اینجاست که فرآیند جدایی سوی دیگرش یعنی وابستگی را باید تجربه کند.
مصداق متنی مولفه وابستگی را می‌توان در صفحه پایانی جستجو کرد. زمانی که راوی نشان می‌دهد برای رسیدن به لحظه زنگ زدن به پسر مورد علاقه‌اش در گذشته، صفحات تقویم‌اش را علامت گذاشته تا به این لحظه برسد. به این اعتبار در پایان داستان این فرآیند به نقطه اوجش می‌رسد یعنی وضعیت مهرآگین: از یکسو مهر‌ورزیدن و از سویی کین‌توزی. در واقع ستیزه، جنبه سلبی فرآیند جدایی بوده و وابستگی، جنبه ایجابی‌اش.
سلب کردن ابژه عشق‌ورزی از یکسو و نیز وابستگی و ایجابیت همان ابژه از سوی دیگر. نهایتا فرآیند جدایی نمی‌گذارد دو مولفه وابستگی و ستیزه‌جویی در تضاد با هم قراربگیرند و هردو مولفه در این فرآیند به وحدت می‌رسند تا تعادلی نسبی حاصل شود.

داستان «آزمودن زندگی در کنار رود کن» به مقوله قضاوت می‌پردازد. داستان آدم‌هایی که دور یکدیگر جمع شده‌اند تا بر اساس ویژگی‌های رفتاری تعیین سطح شوند تا نهایتا نوع ارتباط افراد با یکدیگر تشخیص داده شود. اما این نحوه مواجهه با انسان صرفا نتیجه‌گرایی را دنبال می‌کند نه رسیدن به هویت و بنیان انسانی.

این عدم شناخت به واسطه قوانین نامنعطف در مورد آبدارچی مصداق پیدا می‌کند. او در تمام داستان به عنوان شخصیتی مهربان از سوی آنهایی که شخصیت‌ها را بر اساس رفتارهای ظاهری قضاوت می‌کنند معرفی می‌شود، ولی در پایان همه آنها را کنار رودخانه کن هنگامی که آنجا را برای زندگی آرام و بی‌دغدغه انتخاب کرده‌اند با یک نوشیدنی مسموم می‌کند و می‌کشد.
راوی، به میان جمع آمده تا با تشخیص هویتش بتواند به قول خودش بفهمد کی هست و با کی طرف هست. اما در واقع هر لحظه با خودش بیگانه‌تر می‌شود. این داستان، اجتماعی را بازنمایی می‌کند که افرادش قضاوت را بر نقد و تحلیل مرجح می‌دانند. شاید بتوان گفت برای رهایی از این قضاوت همانا طنز ضمنی راوی راهگشا باشد که می‌گوید: اگر یواشکی S (نماد شخصیت حسی) را به N (نماد شخصیت منطقی) تبدیل کنیم ممکن است ناغافل گاندی به کالیگولا تغییر شخصیت دهد. این طنز تنها راه برای رهایی از قضاوت است.

طنز، زیرکانه از جانبداری و قضاوت امتناع می‌ورزد و میان تضادها در آمد و شد است و در تصمیم‌گیری و اعلام جانبداری چندان عجله‌ای ندارد، زیرا هر تصمیم و قضاوتی همواره عجولانه خواهد بود و باید از آن امتناع کرد.

داستان «مانداب» مخاطب را در معرض یک دیوانگی جمعی قرار می‌دهد، توسط راوی اول شخص جمع. این راوی در آغاز می‌گوید: شهر ما شهر دیوانه‌خیزی بود ولی کسی تو بحر این چیزها نمی‌رود...
فاقد لحن بودن راوی اول شخص جمع از ویژگی‌های برجسته این مولفه فرمی است. یعنی همدلی روایی با شخصیت خاصی ایجاد نمی‌شود و مستقیما هویت جمعی را بازنمایی می‌کند. در نتیجه فردیت راوی هم درون این جمع دیوانه حل شده تا خواننده نتواند تشخیص دهد که راوی در کور شدن اهالی این شهر نقش داشته است. این کور شدن استعاره‌ای از جنون و ناآگاهی نسبت به پیرامون‌شان است. از منظری دیگر این جنون جمعی نزد ساکنینش طبیعی جلوه کرده و در پایان راوی هم جزی از این دیوانگی همگانی می‌شود.

در روان‌شناسی اجتماعی این جنون جمعی در برخی اوقات دلیل شورش‌ها و قیام‌های تاریخی می‌شود. شاید بهترین راهکار برای رهایی از این جنون جمعی بازتعریف گفتمان جنون است. چرا که در هر دوره تاریخی معنای جنون به گونه‌ای خاص مفهوم‌سازی می‌شود و اگر بازتعریف نشود دیوانگی امری طبیعی جلوه خواهد کرد. در داستان اول این مجموعه «اشباح تابستانی» نیز فضا و مضمونی مشابه این داستان رخ می‌دهد. در شهرکی که حتی در نقشه هم نیست بعد از سال‌ها که ساکنین‌ قدیمی‌اش به آنجا می‌روند، با ساکنینی روبه‌رو می‌شوند که از گذشته همچنان بعد از بمباران و بی‌خانمانی در آنجا زندگی می‌کنند. این ساکنین طی سال‌های بی‌سکنه بودن شهرک، با اشباح مرده‌ای وارد دیالوگ شده‌اند که باز استعاره‌ای از این جنون جمعی است.

در داستان «هیولاهای خانگی» که عنوان مجموعه هم از آن برداشته شده، آیرونی عنصر قالب آن است. در آغاز داستان راوی از خاله و تاثیرگذاری‌هایش در سنین کودکی‌اش روایت می‌کند. روایت با شیبی ملایم که تعلیق‌برانگیزی موثری داشته زمینه‌ای ایجاد می‌کند برای واسازی شخصیت خواهر ناتنی.

راوی با روایت زندگی خودش که ملهم از خاله‌اش است به تدریج ذهنیت، افکار و نحوه قضاوت‌های خودش را در بستر افکار او بازگو می‌کند. در واقع این بازگویی چیزی نیست جز بازشناسی خودش. راوی ابتدا خاله‌اش را در چهره یک منجی یا قدیس حتی با توصیف ظاهری او برای مخاطب به تصویر می‌کشد. در این راستا راوی از خاله‌اش می‌آموزد که مادرشان هیولایی بی‌رحم است. اما به تدریج افکار ضد ونقیض او را آشکار می‌کند که در اینجا زمینه اصلی آیرونی مهیا می‌شود. راوی از ویژگی‌های فکری او در قالب معرفی کتاب‌هایی که جهت‌گیری کمونیستی و به ظاهر موافق با قشر کارگر است اشاراتی دارد. از اینکه او دختری بوده مستقل و در پی تعارض با خواهرش از خانه و خانواده‌اش فاصله گرفته و با حقوق معلمی، زندگی مجردی‌اش را ادامه می‌دهد.

اما بعدا برملا می‌شود او با کمک مردی که اجاره خانه‌اش را می‌داده زندگی کرده و نه با ایستادن روی پاهاش. نیمه اول روایت در ساختن چهره تقدیس شده خاله‌اش پیش می‌رود. اما از نیمه دوم روایت گزاره‌هایی همچون زن مستقل، زن روشنفکر، معلم فداکار، خواهر دلسوز، در زمینه روایی‌اش متزلزل می‌شود. وقتی روایت به اوج تنش می‌رسد که خاله دختری به دنیا می‌آورد و همان نگرش منحطش را نسبت به دخترش اعمال می‌کند.

روایتی که خاله در آن تقدیس شده بود زمینه‌ای برای تزلزلش می‌شود. روایت ستایش‌کننده خاله در پایان به نکوهش او بدل می‌شود. این تزلزل واسازی‌ای را به دنبال دارد. واسازی قدیسی که هیولایی از دل آن بیرون می‌آید. درواقع مدح خاله مبدل به ذم‌اش می‌شود. آیرونی به راوی این امکان را می‌دهد تا همواره تعارضاتش را در پایان داستان نسبت به مادر خودش و حتی خاله‌اش درونی کند تا به تعادل برسد با رسیدن به این جمله پایانی: دیگر افکارم سیاه نیستند... قهوه‌ای‌اند. رنگ چشم‌های خودم و شما و مادر و مادربزرگم...

در پایان می‌توان در راستای تنوع مضامین این مجموعه موضعی نسبی اتخاذ کرد. این مجموعه ساختاری است که هر داستان می‌تواند حکم اجزای مستقلِ درون ساختاری را داشته باشد که بر اساس هنجارهایش، ارزشی تولید کرده و نتیجتا نقشی را ایفا کند.
اما همین ساختار همواره باید بتواند از تنوع مضامین برخوردار باشد و در خود تناقضی را میان اجزا‌یش برقرار کند تا همواره خوانش‌های متفاوتی را بطلبد و مفهوم در آن ثابت و تقلیل‌پذیر به مفاهیم عرفی و رایج نماند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...