آذردخت موفقیت خود را مدیون دو فرد مهم در زندگیاش است: ارسلان صولتی، همسرش و بهادر سوادکوهی، منشیاش در تالار رودکی... ثریا را بدشانس و فرح را خوششانس میدانست. شاه برای رضایت و خشنودی ثریا دستور ساخت تالار رودکی را داده بود اما این فرح بود که تالار را افتتاح میکرد... انقلاب، بسته شدن تالار رودکی و متوقف شدن فعالیت هنرمندها، فشار زیادی به آذردخت میآورد. از طرفی، بهادر در هراس است که ارسلان صولتی به همراه آذردخت از ایران بروند و او را تنها بگذارند...
کلاف تاریخ، ادبیات و هنر | آرمان ملی
رمان «اپرای خاموشی صدا در تالار رودکی»(1398) توسط جمشید ملکپور(زاده 1331)، نویسنده و پژوهشگر ایرانی نوشته شده و رمان برگزیده جایزه مهرگان ادب 1402 است. داستان این رمان درباره آذردخت آشتیانی، بهادرسوادکوهی و ارسلان صولتی بین سالهای 1311 و 1357 است. البته، تمرکز نویسنده بیشتر روی زندگی آذردخت است و رمان، زندگی او را از تولد تا ناپدید شدنش در انقلاب اسلامی سال 1357 دنبال میکند.
ملکپور، شخصیتهای داستان خود را در کنار واقعههای تاریخی ایران قرار میدهد. با این تفاوت که تمرکز او روی انقلاب و زندگی شخصیتهای تاریخی شاخص نیست. شاید در حین خواندن رمان احساس کنید که این کتاب به اثرهایی همچون بینوایان (1862) از ویکتور هوگو نیز شباهتهایی دارد. هر دو رمان، شخصیتهایی خیالی در بستر وقایع مهم تاریخی یک کشور را خلق میکنند؛ انقلابها به حاشیه داستان میروند و نویسندهها بیشتر روی شخصیتها و زندگی آنها تمرکز میکنند. درست است که بینوایان یکی از آثار کلاسیک ادبیات جهان است، اما، ملکپور به غیر از روایت تاریخ و ماجراهای شخصیتهای داستانیاش، یک عنصر مهم دیگر نیز به رمان خود میافزاید: داستانهای اپراهای مشهور دنیا.
رمان اپرای خاموشی، روایت تاریخی با چندین چشمانداز است؛ داستانی بدون سولیست و دانای کل. نویسنده از موسیقی کمک میگیرد تا به اهمیت چشماندازهای گوناگون برای روایت واقعیت اشاره کند. در جایی از داستان، آذردخت روی اهمیت صدا بر حرکت صحبت میکند. خوانندهای کهنهکار به او میگوید که «اپرا تلفیقی از موسیقی و نمایش است. مطمئن هستم در هنرستان درس بازیگری هم خواهی خواند و آن وقت پی به اهمیت حرکت خواهی برد» (38). در طول داستان، خواننده نیز متوجه میشود که آذردخت موفقیت خود را مدیون دو فرد مهم در زندگیاش است: ارسلان صولتی، همسرش و بهادر سوادکوهی، منشیاش در تالار رودکی. این افراد منحصربفرد با روحیاتی متفاوت، بهگونهای به یکدیگر مرتبطاند و روی زندگی یکدیگر تاثیر میگذارند.
آذردخت از کودکی آرزو دارد که بانوی اول اپرای ایران بشود. او تسلط کاملی به داستانهای اپراهای معروف جهان دارد. اپراهایی از جمله زال و رودابه، مادام باترفلای، لاتراویتا، کارمن، ریگولتو و غیره. انتخاب این اپراها و اشاره به آنها در رمان نیز به شرایط روحی و روانی شخصیتها بستگی دارد. برای مثال، آذردخت در یک مهمانی در حضور شاه و ملکه، اپرای ریگولتو را برای خواندن انتخاب میکند:
«آذردخت ثریا را بدشانس و فرح را خوششانس میدانست. شاه برای رضایت و خشنودی ثریا دستور ساخت تالار رودکی را داده بود اما این فرح بود که تالار را افتتاح میکرد. از شاه دلخور بود نه از فرح. شاهی که آوازه عشقش به ثریا جهانگیر بود. چطور آن دو چشم زیبای ثریا را به خاطر بچهدار نشدن و تاج و تخت گریان کرد؟ آیا نمیتوانست مثل ادوارد باشد؟ شاه انگلیس که چند سال قبل از او عطای تخت و تاج پادشاهی انگلستان را به لقایش بخشیده بود... برای همین وقتی در پایان میهمانی با اصرار نخستوزیر قرار شد چیزی بخواند؛ اپرای ریگولتو اثر جوزپه وردی را انتخاب کرد که سراسر راجع به بیوفایی است و قطعه را به عمد طوری خواند تا حسابی بیوفایی شاه را فریاد زده باشد.»(97).
نویسنده از داستانهای اپرا برای افزودن لایههای گوناگون معنایی به داستان استفاده میکند. البته، اگر خواننده قبلا داستان این اپراها را نخوانده باشد، همچنان میتواند سطحی از معنا را از متن روایت بگیرد. اما، تسلط به آنها، عمق بیشتری به اپرای خاموشی میدهد. ملکپور بیشتر به اپرای لاتراویتا از جوزپه وردی ارجاع میدهد. این اپرا از رمان مادام کاملیا (1852) اثر الکساندر دوما(پسر) اقتباس شده است. رمان درباره عشق نافرجام جوانی مرفه به زنی روسپی است. جوان، عشقی خالصانه به مارگریت دارد. اما، مارگریت پس از مدتی به علت بیماری از دنیا میرود. ملکپور از این اپرا برای نشان دادن عشق خالصانه بهادر به آذردخت استفاده میکند. بهادر، آذردخت را در ویولتا میبیند و گاهی حتی مرز بین روایت اپرا و واقعیت خود را گم میکند.
«هرچه بیشتر لیبرتوی اپرای لاتراویتا را میخواند بیشتر به زوایای روح خودش، آلفردو، و آذردخت، ویولتا، آشنا میشد. حس ناشناختهای به او میگفت آذردخت را از دست خواهد داد. اما لاتراویتا اپرایی بود که موتسارت در وین نوشته بود و این یکی، خاموشی صدا، اپرایی که در تهران و در تالار رودکی نوشته میشد. شاید پایانهای متفاوتی داشتند. بارها با آذردخت جر و بحث کرده بود چرا پایان تراژیک لاتراویتا را تغییر نمیدهد؟ چرا تماشاگر را خوشحال به خانه نمیفرستد؟ بهادر نمیخواست ویولتا بمیرد حتی روی صحنه. نمیخواست در بستر بیماری از مرضِ سل بمیرد. دوست داشت و باور داشت که آلفردو میتواند او را سوار کالسکه کند و به سواحل آفتابی نیس ببرد و بگذارد تا آفتاب سلولهای مسلول ریه ویولتا را نابود و او را درمان کند. او دلش نمیخواست آلفردو با صدای تنور برای ویولتا مویه سردهد. عشق شادی زودگذری است با عمری کوتاه، عشق گُلی است شکننده که پژمرده میشود...» (123).
بهطور شگفتانگیزی، سرنوشت آذردخت و بهادر نیز مشابه شخصیتهای این اپرا میشود. آذردخت در سال 1357 بیمار میشود و دیگر نمیتواند آواز بخواند. همانطور که آلفردو نمیتواند با عشق ویولتا را نجات بدهد، بهادر نیز نمیتواند جلوی موج بیماری آذردخت را بگیرد. انقلاب، بسته شدن تالار رودکی و متوقف شدن فعالیت هنرمندها، فشار زیادی به آذردخت میآورد. از طرفی، بهادر در هراس است که ارسلان صولتی به همراه آذردخت از ایران بروند و او را تنها بگذارند. وقتی بهادر با مسلسلی به خانه صولتی میآید و میگوید که این اسلحه را برای محافظت از آنها گرفته، صولتی کنترل خود را از دست میدهد و با خشونت بهادر را از خانه بیرون میکند. در ملاقات بعدی، آذردخت با شنیدن این خبر که شاید دیگر نتواند در ایران آواز بخواند، متشنج میشود. او با پا برهنه به خیابان میرود ناله و مویه میکند:
«و آذردخت با آخرین کلماتی که از سینه زخمیاش بیرون میآمد پایش روی پیادهروی یخزده خیابان دربند لغزید و در برفابه جوی آب کنار خیابان افتاد. صولتی با نعرهای که گریه بود، ناتوانی بود، شکست بود، خودش را به او رساند و با هر جان کندنی او را از جوی آب درآورد.
«چه کردی زن؟ چه کردی با خودت ... با من ... چه کردی ...»
اگر هوش و حواس آذردخت بهجا بود میتوانست اشک صولتی را برای اولین بار در زندگی مشترکشان ببیند.» (231).
استفاده نویسنده از ادبیات و موسیقی، از همان نخستین صفحهها به مخاطب خود میگوید که پایان رمان چگونه رقم میخورد. اما، یک اثر ادبی غنی، مخاطب خود را مجذوب این ایده نمیکند که در پایان چه اتفاقی میافتد؛ رمان خاموشی صدا، از همان فصل نخست مخاطب خود را درگیر دو پرسش کلیدی میکند که مشخصه اصلی آثار بزرگ ادبی هستند: چرا و چگونه این اتفاقها افتادند؟ خواننده در طول رمان در پی یافتن جواب این دو پرسش است؛ پرسشهایی که برای رسیدن به آنها مجبور میشود دوباره به خواندن کتاب بپردازد.
ملکپور در این رمان، شخصیتهایی سیاه و سفید خلق نمیکند. ارسلان، آذردخت، و بهادر سعی دارند تا کاری مفید برای کشور و فرهنگِ وطن خود انجام بدهند. هیچ دانای کلی نیز وجود ندارد تا بتواند همه حقیقت را نشان بدهد. رمان اپرای خاموشی، تاریخی به نمایش میگذارد که در تلفیق با ادبیات و هنر است. در پایان رمان نیز خواننده به قضاوت تاریخ نمینشیند. نویسنده، واقعههای واقعی را از چشم شخصیتهای داستانی خود روایت میکند. شخصیتهایی که در «خلق این اپرا، اپرای خاموشی صدا،» (232) هم نقش دارند و هم بیگناه هستند. شاید یکی از بهترین ارجاعهای این اثر ادبی به رمان دکتر ژیواگو (1957) از بوریس پاسترناک باشد که میگوید انقلابها برای بهم زدن چارچوبِ حکمفرما بر جامعه به آشوب نیازمندند؛ نظم پیشین باید از بین برود و از درون آشوب، نظمی جدید شکل بگیرد. ملکپور در این رمان بهزیبایی میگوید که واقعیت میتواند آمیزهای از تاریخ، ادبیات و هنر باشد که در هماهنگی با یکدیگر اپرایی زیبا را روایت میکنند؛ رمانی-اپرایی که سولیست، دانای کل و یا حقیقت محضی ندارد و همانند کلافهای رنگارنگ، آمیختهای از روایتهای گوناگون است.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............