دوراهی «احساس» و «وظیفه» | کافه داستان
«هیچوقت فکر نمیکردم روزی یک قاتل را عمل کنم؛ قاتلی که بهترین دوستانم را از من گرفته بود؛ قاتلی که بهترین روزهای عمرم را تباه کرده و مرا زخمی به اسارت برده بود. حالا قرار بود او زیر دست من عمل بشود.» (صفحه ۱۷۳)
با خواندن پنج جمله از متن «کوهمرگی»، طرح داستان برای خواننده مشخص میشود. داستان دربارهی تکتیرانداز عراقی است که در زمان جنگ تحمیلی در یکی از درگیریها تعداد زیادی از سربازان جوان ایرانی را به شهادت میرساند ولی بالاخره بعد از چند ساعت درگیری نفسگیر، توسط هشت سرباز جوان و کمتجربه به اسارت گرفته میشود. حس انتقام و تنفر در رگهای هشت سرباز جوان ایرانی دمیده و آنها منتظر فرمانده نشدند. هرکس نظری دربارهی شیوهی کشتن تکتیرانداز عراقی میدهد. به خاطر عدم تجربه و ناآگاهی سربازان، بالاخره تصمیم نادرست میگیرند و سرباز عراقی را با دستانِ باز از کوه پرت میکنند؛ به گمانِ آنکه، تکتیرانداز عراقی در آن ارتفاع و زیر بارش سنگین برف از بین خواهد رفت و یا خوراک حیوانات خواهد شد! اما سرنوشت به گونهی دیگری رقم میخورد. چند روز بعد، آن هشت سرباز در یک شب سرد و یخبندانِ دی ماه، توسط چند سرباز عراقی به فرماندگی آن تکتیرانداز، غافلگیر و به اسارت گرفته میشوند.
«نباید دستهایش را باز میکردیم. نباید بهش رحم میکردیم. ترحم بر پلنگ تیزدندان/ ستمکاری بُود بر گوسفندان!» (صفحه ۴۲)
داستانِ هشت سرباز وظیفه که هیچ تجربهای از جنگ و ماهیت جنگ نداشتند و از سر جبر و برای دفاع از ناموس و وطن، ترک منزل و دیار کرده بودند و در مقابل هجوم نابرابر دشمن خونخوار ایستاده بودند، با یک تصمیم اشتباه و عجولانه و از سر تنفر و حسِ انتقامجویی، سرنوشت خود را تغییر میدهند.
از هشت سرباز، هفت نفر توسط آن تکتیرانداز عراقی از کوه پرت میشوند؛ اما سرنوشت راوی داستان مانند هفت همرزم دیگرش نیست؛ او از روی خوششانسی یا شاید بتوان گفت بدشانسی، زخمی به اسارت گرفته میشود. حالا سالها بعد از پایان جنگ نابرابر هشتساله ایران و عراق، راوی داستان پزشک شده است و مطبی در مشهد دارد. یک روز آن مرد تکتیرانداز عراقی به مطب او میآید و از او میخواهد بیماری سرطانش را درمان کند؛ بدون آنکه دکتر (شخصیت اصلی داستان) را بشناسد.
«بیمار نگاهش را دوخت به چهرهام. من هم نگاهش کردم. قلبم تندتند زد. از درون داغ شدم. با خودم گفتم خدا کند توی صورتم چیزی مشخص نباشد، ولی داشتم میلرزیدم. دستم را به لبهی میز گرفتم و فشارش دادم. سعی کردم محکم باشم. هر دو خیره به هم نگاه کردیم. با خودم گفتم نباید کم بیاورم، نباید خودم را ببازم.» (صفحه ۱۰۵)
تنفر و حسِ انتقام در وجود راوی شعله میکشد. نباید بگذارد این بار مانند بار قبلی، آن تکتیرانداز عراقی قسر در برود؛ باید انتقام دوستانش را بگیرد. اما راوی بین دو راهی قرار میگیرد. حسِ انتقام و احساس وظیفه به عنوان پزشک. وظیفه پزشکی ایجاب میکند که بیمار را بدونِ توجه به ماهیت درونی، شغل و سمت سیاسی و حتی به عنوان جانیترین آدمِ روی زمین به چشم «بنی آدم» نگاه کند و به قسمش وفادار بماند. دوراهی «احساس» و «وظیفه». بدترین دوراهی برای راوی داستان. کدام را باید انتخاب کند؟
«چه چیزی ما آدمها را مقابل هم قرار داده است؟» (صفحه ۱۱۷) لعنت به جنگ، لعنت به آدمهای عوضی که به قدرت میرسند که انسانها و مردمِ دو همسایه را در مقابل هم قرار میدهند. ما آدمها تقاصِ خودخواهی، جاهطلبی، طمع قدرتطلبان و سیاستمداران را پس میدادیم. حتی بعد از سه دهه از پایان جنگ!
مردم از جنگ خسته شده بودند: «هشت ساله؛ جنگ بسه دیگه.» (صفحه ۱۱۱). هنوز هم خستگی و زخمِ جنگ از تنشان صیقل نشده است. حتی بعد از این همه سال، مردم دیگه فیلم جنگی نگاه نمیکنند… فیلم طنز میبینند. (صفحه ۸۶)
«کوهمرگی» داستانی ضد جنگ است. داستان از سختیهای جنگ میگوید. از رشادت، شهادت، اسارت، شکنجه، از کولاک و برف و سرمای استخوان سوز اواخر دی ماه کوهستانهای کردستان، نبودنِ آذوقه و مأموریتهای بیست روزه تا یک ماهه بدونِ دوش و حمام داغ!
راوی داستان، سرباز وظیفهای دیپلمه بود که آرزو داشت دوران خدمت سربازی را زود تمام کند و به خانه برگردد. برای آینده برنامهریزی میکرد و به فکر کار و تحصیل فکر بود. در جنگی که هر ثانیه امکان داشت کشته شود و فقط باید به فکر زندهماندن میبود. امید داشت و امید بود که باعث میشد بتواند در بدترین شرایط به آینده فکر کند.
داستان، شروعی خیلی خوب و قوی دارد. آنقدر کششدار که خواننده را مُجاب میکند داستان را ادامه دهد؛ اما این کششِ داستانی از نیمهی دوم داستان کاسته میشود و آن فضای پُرالتهاب به فضایی آرام و شاعرانه بدل میشود. طوری که پایان داستان، بسیار کلیشهای و شعارگونه به نظر میرسد و در نهایت به آن مثل معروف: «کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد» میرسیم: «کوه همیشه کوه هستند، ولی آدمها نه. کوهها از سنگ هستند و همیشه سنگ باقی میمانند؛ حتی زمانی که خُرد بشوند، ولی آدمها نه. آدمها همیشه آدم نیستند. گاهی خودخواه، مغرور، خبیث، وحشی و درنده، گاهی خمیده و افسرده و پشیمان و ناتواناند.» (صفحه آخر کتاب)
نکتهی دوم که میتوانم به آن اشاره کنم: در داستانِ «کوهمرگی» دو تک داستان داریم؛ داستانِ سرقت کیف و لپتاپ راوی داستان و داستان عمو عباس که هیچ ارتباطی به خط و جریانِ اصلی داستان ندارد و این عدم ارتباط باعث لطمه به طرح اصلی داستان میشود.
نکتهی آخر اشاره نویسنده [حسین عباسزاده] به دو شخصیت تاریخی «نادر شاه افشار» و «کلنل پسیان» در صفحهی ۶۱ کتاب است. دو شخصیت متضاد با مضمون اصلی داستان. کلنل پسیان، در اولین روزهای قدرتگرفتن رضاخان از سازش با حکومت مرکزی خودداری و بر علیه حکومت مرکزی قیام کرد و جنگید؛ و دیگری، نادرشاه، آخرین فاتحِ بزرگِ آسیای میانه که بعد از هجوم به هند، دو الماس «کوه نور» و «دریای نور» را به عنوان غنائم جنگی از هند بیرون آورد؛ در حالی که مضمون و درونمایه اصلی داستان «کوهمرگی» ضدیت با جنگ، دفاع از میهن، مبارزه با هجوم بیگانه و پیامدهای فاجعهبار جنگ است. از این رو، انتخاب و نامبردن از این دو شخصیت تاریخی سنخیتی با مضمون و درونمایه اصلی داستان و شخصیت اصلی داستان ندارد!