جنگی که صلح نیآورد | اعتماد


ویلا کاتر [Willa Cather] نویسنده‌ شهیر آمریکایی که هارولد بلوم او را همتای نویسندگان هم‌عصر خود، ارنست همینگوی و اسکات فیتس‌جرالد می‌دانست، بیش‌ترین شهرت خود را از طریق خلقِ رمان‌هایی به دست آورد، که به زندگی نخستین مهاجران اروپایی ساکن در ایالات غربی آمریکا می‌پرداخت، و از شیوه‌های زندگی در دشت‌های بزرگ حکایت داشت. اما جنجالی‌ترین اثرش که برایش جایزه پولیتزر را هم به ارمغان آورد، راه و مسیری فراتر از همه اینها پیمود.

خلاصه رمان یکی از ما» [One of Ours]  ویلا کاتر [Willa Cather]

«یکی از ما» [One of Ours] رمانی درباره دوران جوانی، چمنزار، آنفولانزا و جنگِ بزرگ، یکی از بزرگ‌ترین موفقیت‌های ویلا کاتر است که جایزه پولیتزر را در سال 1923 برایش به ارمغان آورد. همچنین برخی از تندترین انتقادها را نسبت به او برانگیخت. ادموند ویلسون این رمان را «شکستی کاملاً بی‌‌بروبرگرد» نامید. اچ. ال. منکن اظهار داشت که صحنه‌های مربوط به جنگ جهانی اول این رمان «نه در فرانسه، بلکه قسمت‌هایی از نبردهای فیلم هالیوودی است.» ارنست همینگوی خطاب به آنها نوشت: «آخرین صحنه در آن فوق العاده نبود؟ می‌دانی ریشه در چه دارد؟ صحنه نبرد در "تولد یک ملت". من قسمت به قسمت آن را شناسایی کردم، موبه‌مو. زن بیچاره باید تجربه جنگش را جایی می‌آورد.» شاید همینگوی بیشتر از کاتر بتواند درباره آن بگوید، به‌دلیل آشنایی‌اش با فیلمِ صامتِ دی. دبلیو. گریفیث، یکی از تأثیرگذارترین و بزرگ‌ترین فیلم‌های آمریکایی، با این که به‌ندرت به سینما می‌رفت.

جدای از نارضایتی‌های حرفه‌ای، «یکی از ما» پس از یک قرن، همچنان موضوع بحث، نقد و بررسی است؛ همچنان ترجمه و خوانده می‌شود. به‌تازگی نشر ماهی چاپ چهارم این کتاب را با ترجمه نسرین شیخ‌نیا تجدید چاپ کرده است و این نشان از اهمیت این رمان دارد.

کاتر خود متعجب بود که آیا در صحنه‌های اوج میدان نبرد که در آن یک جوان ساده‌دل اهل نبراسکا به‌نام کلود ویلر به سمت مرگ می‌رود، کوتاهی کرده است. کاتر به دوستش دوروتی کانفیلد فیشر نوشت: «من انتظار داشتم که قسمت آخر باورنکردنی باشد هرچند خیلی سخت تلاش کردم. اما به‌هرحال این چیزی مسحورکننده در هنر است؛ نیتِ خوب و مهارتی خیلی درخور تحسین به حساب نمی‌آید.» او به منکن نوشت: «شاید اشتباهی محض باشد.»

خوانندگان امروزی ممکن است با اغماض‌تر باشند. وقتی پس از یک قرن به سراغ «یکی از ما» می‌روی، آن را به اندازه تمام چیزهایی که در این سال‌ها سخت خوانده‌‌ای تأثربرانگیز می‌یابی. چیزی که توجه‌ات را جلب می‌کند، نه به‌طور غیرمنتظره، بخش مختص به همه‌گیری ویروس آنفولانزا در سال 1918 بود. این ویروس به یک قایق پر از سربازان آمریکایی در راه سفر به میدان‌های نبرد در اروپا راه پیدا می‌کند. کاتر، که از پس آنفولانزا برآمده بود، تصمیم مهمی می‌گیرد، اینکه شیوع بیماری و جنگ را در یک فصل کلی از مرگ ادغام کند، فصلی که جوان آمریکایی او شوربختانه برای آن آماده نیست. چیزی که ممکن است معاصران کاتر را برانگیخته باشد، عدمِ صحتِ صحنه‌های نظامی او نبود – هرچند لغزش‌های تمسخربرانگیز کمی هم می‌توان یافت - بلکه روش او بود که خاطرات جنگ را به‌نفعِ نگرشی دیگر کم کرده بود. از ابتدای کتاب، او شیوع بیماری مردانه غرور و ترس را دنبال می‌کند.

«یکی از ما»، مانند بسیاری از آثار کاتر، براساس افرادی است که او می‌شناخت. کلود ویلر را از پسرعموی خود جی. پی. کاتر الگوبرداری کرده است که در نبرد کانتیگنی، یکی از اولین درگیری‌های بزرگ نیروهای اعزامی آمریکایی، در ماه مه 1918کشته شد. جورج، پدر جی. پی.، عموی کاتر، اولین فرد از خانواده بزرگ کاتر بود که در در سال 1873 وارد نبراسکا و ساکن آنجا شد. و ویلا یک دهه بعد با خانواده‌اش به غرب آمد و اوایل کودکی خود را در ویرجینیا گذراند. خانه جورج کاتر هنوز پابرجاست و با مرکز ملیِ ویلا کاتر در، رد کلود، نبراسکا در ارتباط است. قدم‌زدن در این ملک حسی کاملاً قابل لمس از نوع زندگی در مزرعه‌ای خاص و زیبا به ما می‎دهد که کاتر آن را به وضوح در کتاب‌هایش توصیف می‌کند.

فصل‌های ابتدایی «یکی از ما» به قلمرو آشنای زندگی‌ در چمنزار بازنگری می‌کند، با این تفاوت عمده که ما در طول زمان از شرایط سخت اواخر قرن نوزدهم «آی، ای پیشگامان!» و «آنتونیای من.» جلو رفته‌ایم. پدر کلود یک زمین‌دار مرفه است که دیگر برای امرار معاش نیازی به کار زیاد ندارد. پسرش جاه‌طلبی‌های دورودراز و آرزوهای واهی در سر دارد، اما استعداد خاصی ندارد. زمانی که در طول دوران تحصیل در کالج، با یک خانواده فرهیخته آلمانی به نام ارلیش دوست می‌شود که زندگی خانوادگی آنها به‌طور قابل‌توجهی گرم‌تر و سرزنده‌تر از زندگی او است، متوجه زندگی عالی‌تری می‌شود. بعد از آن متأسفانه شیفته زنی می‌شود که بی‌احساسی‌اش امید او را کمرنگ می‌کند. پس داوطلب حضور در ارتش می‌شود، هم برای داشتن هدفی در زندگی و هم رهایی ذهنی.

قسمت اول کتاب توصیفی از زندگی روستایی در دل طبیعت است که به‌تدریج ناخوشایند می‌شود. مدرنیزاسیون، مکانیزه‌کردن و تجاری‌سازی سرعت و سبک زندگی در شهرهای کوچک را تغییر داده است. شروع جنگ جهانی اول باعث ایجاد شکاف بین خانواده‌های مهاجر جدیدتر و قدیمی‌تر می‌شود. هنگامی که ایالات متحده اعلان جنگ می‌کند، در سال 1917، وحشت عمومی جامعه را فرامی‌گیرد. یک کشاورز زحمتکش به‌نام یودر به‌ظن اظهارات طرفدارانه از آلمان به دادگاه کشیده می‌شود و پاسخ می‌دهد: «من چیزی برای گفتن ندارم. اتهامات واقعی است. من فکر می‌کردم اینجا کشوری است که در آن یک انسان می‌تواند نظر خود را بیان کند.» کلود همان‌طور که آموزش نظامی خود را سپری می‌کند، از نگاه‌های تحسین‌برانگیز به یونیفرم جدیدش که دستاوردی برایش محسوب می‌شود، احساس رضایت می‌کند و سعی می‌کند اقتدار خود را درمورد گروهی از پسران که خانم مسن آلمانی را آزار می‌دهند اعمال کند. به یکی می‌گوید: «اینجا رو باش، از خودت خجالت نمی‌کشی؟» پسر جواب می‌دهد: «اوه، چرا باید خجالت بکشم!» جنبش وودرو ویلسون برای «امن‌ساختن جهان برای دموکراسی» حتی قبل از اینکه کلود به سمت اروپا حرکت کند مورد بحث بود.

رمان‌های ضدجنگ مشهوری نوشته شده از نویسندگانی همچون همینگوی، جان دوس پاسوس، فورد مادوکس فورد و اریش ماریارمارک که در نشان‌دادن بی‌رحمی جنگ و دوگانگی لفاظی‌های آن بسیار رُک و صریح بودند. کاتر محتاط‌تر بود، تاجایی‌که بسیاری از خوانندگان فکر می‌کردند که او هنوز به «جنگِ صلیبی بزرگ» اعتقاد دارد. در طول جنگ، او واقعاً گرفتار موج شوونیسم (میهن‌شیفتگی) شده بود و پسرعمویش را یکی از «سربازان خدا» توصیف می‌کرد. اگرچه او این ایده‌ها را کنار گذاشت، اما به کلود هیچ ادراک ناگهانی درباره وحشتناک‌بودن آن نداد. در مقابل، کلود در چنگال توهمات خود می‌میرد. کاتر به منکن توضیح داد: «احساس این پسر درست است.» اساس واقعیت به اندازه کافی در نمای چشمگیری که او هنگام عبور کشتی نیروهای کلود از مجسمه آزادی خلق می‌کند، واضح است: «آن جمعیت انبوه از دست‌ها و کلاه‌ها و چهره‌های آفتاب‌سوخته چیزی شبیه به جمعیتی از پسران آمریکایی نبود که برای بازی فوتبال به جایی می‌رفتند. اما صحنه جاودانه‌ای بود. جوانان در سفر دریایی دورودرازی بودند تا برای یک ایده، یک احساس، برای صرفِ ظاهر یک عبارت... بمیرند و در هنگام عزیمت، در دریا جلوی مجسمه برنزی سوگند یاد ‌کردند.» سه نقطه را خود کاتر قرار داده - مکثی که سرپوشی بر چاهِ فکریِ او است.

این کشتی به‌نام پدر آنیاس، آنکیسس نامیده می‌شود که در برخی گفته‌ها، خدایان پس از ازدواج او با آفرودیت او را کور یا لنگ کرده‌اند. بخش اختصاص داده‌شده به سفر آنکیسس، نوشته‌ای عجیب، توهم‌آمیز و کاملاً خیره‌کننده است، و بیشتر براساس دفتر خاطرات پزشکی است که خودش چنین سفری انجام داده است. در سال 1919، آن پزشک آنفولانزای کاتر را درمان کرد و کاتر او را مجاب کرد که اجازه استفاده از دفتر خاطراتش را بدهد. در آغاز، سربازان کم‌تجربه با روحیه‌ای پرشوروحرارت، آواز می‌خوانند، جست‌و‌خیز می‌کنند، رجز می‌خوانند. سپس آنها رفته‌رفته بیمار می‌شوند و می‌میرند، و ذهن‌شان با هذیان و توهم ناشی از بیماری که در دوران کرونا بسیار آشنا به‌نظر می‌رسد، مورد هجوم قرار می‌گیرد. کاتر نشان می‌دهد که چگونه محیط بسته کشتی، آن را به مکان مناسبی برای سرایت بیماری تبدیل می‌کند. او می‌نویسد: «پسران گروه‌گروه روی عرشه دراز کشیده بودند و سعی می‌کردند با در آغوش‌گرفتن، همدیگر را گرم نگه دارند.»

«یکی از ما» [One of Ours]

کاتر به آن منظره رنج و محنت لایه ظریفی از کنایه می‌افزاید. یکی از سربازان که یک آلمانی-آمریکایی به‌نام فریتز تانهاوزر است وقتی تب او را فرامی‌گیرد شروع به غرزدن به زبان مادری خود می‌کند. «سیاهی‌ چشمانش پس سرش رفته بود و فقط سفیدی‌ مایل به زردی آن‌ها دیده می‌شد. دهانش باز و زبانش از پهلو آویزان بود.» سرباز دیگری که بیشتر به‌نام ویرجینیایی شناخته می‌شود، به خونریزی شدید بینی دچار شده و مدتی بعد می‌میرد. نام‌ها با دقت انتخاب می‌شوند. «تانهاوزر» شاهکار اپرای واگنر است که قبل از جنگ ‌جهانی اول در آمریکا محبوبیت زیادی کسب کرد. «ویرجینیایی» پرفروش‌ترین رمان وسترن اوون ویستر در سال 1902 بود - متنی بنیادین از نماد‌نگاری کابوی و یک اثر نژادپرستی آشکار. کاتر شخصیت‌های مکمل خود را در قالب قهرمانان قرار می‌دهد، اما آنفولانزا آن‌ها را قبل از اینکه حتی صحنه نبرد را ببینند، نیست می‌کند.

به‌دنبال بخش کابوس‌وار آنفولانزا، صحنه‌های جنگ در روایت رویای مه‌آلود مرد جوانی که رو به مرگ است، آشکار می‌شود. کلود تنها با نادیده‌گرفتن واقعیت غرق در خون میدان نبرد و چشم‌دوختن در جای دیگر می‌تواند تصور واهی خود را حفظ کند. او دریافت‌های تند و ناگهانی از زیبایی طبیعی در منظره‌های تباه‌شده فرانسه دارد - لحظاتی که خواننده را به یاد توصیف زندگی روستایی در طبیعت سوررئالِ رمان «بالکنی در جنگل» ژولین گراک و فیلم «خط باریک سرخ» ترنس مالیک، دو داستان غیرمتعارف دیگر از جنگ می‌اندازد. کلود با وجود غفلتش بینش‌های زودگذری به دست می‌آورد. او با سربازی به‌نام دیوید گرهارت دوست می‌شود، یک ویولونیست جوان باهوش که دنیای هنر را رها کرده. گرهارت به او می‌گوید که جنگ «جهان را برای دموکراسی یا هر گونه لفاظی‌هایی از این دست امن نمی‌کند.» اما او در حیرت است که آیا «مردانِ جوانِ زمانِ ما باید بمیرند تا ایده تازه‌ای به جهان بیاورند» - شاید یک جامعه صلح‌جو از ملت‌ها. گرهارت اندکی قبل از کلود می‌میرد و تسلیم سرنوشت خود می‌شود. و اما کلود، «او درحالی مُرد که کشورش را بهتر از آنچه که هست باور کرد.»

می‌توان درک کرد که به چه دلیل این تصویر کمابیش متفاوت و دوسوگرا از روح سرباز نتوانست خوانندگان رادیکال آن دوره را راضی کند. کلود چیزی یاد نمی‌گیرد. او یک ابله است، هرچند از نوع ابله مقدس. جنگ صرفاً صحنه‌ای برای آخرین عملِ درامِ بی‌ربطِ اوست. اما می‌توان حدس زد که کاوش با چشم‌های تیزبین و شکاکِ کاتر درمورد مردانگیِ آمریکایی، بر جامعه ادبی مرد‌محورِ زمانِ او تأثیر گذاشته است. رمان‌های ضدجنگ ممکن است کهن‌الگوی قدیمی شجاعت مردانه را کنار بگذارند، اما نوع جدیدی از ماچیسمو مدرنیستی (مردبرتر پنداری نوین) را به‌جای آن قرار می‌دهند- مردی که خود را در حفاظ جدیدی از بی‌رحمی و سرخوردگی می‌پیچد. چنین تغییر شکلی به سربازان در «یکی از ما» داده نمی‌شود.

در صفحات تکان‌دهنده آرام پایانی رمان، کاتر بهای آن شجاعتِ ظاهریِ خشن را با صراحت بیان می‌کند. یک یا دو سال پس از پایان جنگ، مادر کلود به این فکر می‌کند که چگونه برخی از سربازان بازگشته به خانه نمی‌توانند واقعیت را دوباره روایت کنند و خودکشی می‌کنند. «بعضی این کار را در مسافرخانه‌های گمنام انجام می‌دهند، برخی در محل کارشان، جایی‌که به‌نظر می‌رسد مانند بقیه مشغول کسب‌وکار خود هستند. برخی از لبه کشتی پایین می‌افتند و در دریا ناپدید می‌شوند. خانم ویلر از این نظر که کلود ممکن است دچار چنین سرنوشتی شده باشد، احساس ناراحتی می‌کند: کسی که او می‌شناخت، کسی نبود که سرخوردگی را به‌راحتی تحمل کند... مطمئن، مطمئن.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...