نسیم خلیلی | اعتماد
فرهاد حیدریگوران را مخاطبان ادبیات داستانی شاید بیش از هر چیز با «کوچ شامار» بشناسند. روایتی که شور و حماسه و تاریخ و کنشگری اجتماعی را در همنشستی خوشخوان و مشحون از نمادوارگی و اسطورهنگری در خودش جمع کرده است، روایتی از خویشتنشناسی و رهایی که ریشهاش به ادبیات و فولکلور زادگاه نویسنده، کرمانشاه و اساطیری بازمیگردد که نسل اندر نسل به داستاننویس رسیده است.

داستاننویسی که با معرفتشناسی اسطورهنگر و تاریخمند خود نشان داده که تا چه اندازه به راهی که خودش در ادبیات برگزیده است، ایمان دارد. گوران با نگاهی پژوهشگرانه و با عرق و علاقهای عمیق اغلب به زبان کردی خوارو نوشته و با ممارست خالق سهگانهای بوده که به سختی و با وقفه منتشر شده و حالا آخرین جایزه مهرگان ادب برای مجموعه داستان تازهاش، «ما همه در عصر شکار بهسر میبریم» به او تعلق گرفته است. مجموعه داستانی که ازسوی نشر نوگام در لندن منتشر شده و با روایتهای دروننگرانه و خلاقانهاش شور خواندن و زیستن در اقلیم روایت را در جان مخاطب دمیدهاند. با او به مناسبت دریافت این جایزه گفتوگو کردیم:
پرسشها را با نگاهی به جهان داستاننویسی شما شروع میکنم، تورقی در میان داستانهای شما گویای آن است که فرهاد گوران یک نویسنده اجتماعینویس است، یعنی به همان میزان که به دروننگری و وجه انسانشناسانه داستانهایش توجه دارد، بروننگر هم هست و بسترهای اجتماعی و سیاسی را در داستانهایش برجسته میکند آیا این رویکرد با علم به اهمیت آن در ادبیات از سوی شما به کار گرفته میشود یا ضرورت فضاسازیهاست و به زبان بهتر برخاسته از غریزه نویسندگی شما؟
من از همان نخستین داستانی که منتشر کردم، مجله آدینه، سال 1370، دو عنصر بنیادی را در نظر داشتم؛ فرم و دلالتگری اجتماعی. خب، کودکی و نوجوانی من در دل وقایعی گذشته بود که ناخودآگاه از آنها تاثیر گرفته بودم. یکسو، تبار یارسانیام بود که پیوند میخورد به روزگاران دور و دراز و سنت و فرهنگ و زبان آن کاملا متفاوت بود با آنچه رسمیت داشت و مثلا در مدرسه فرا میگرفتم. سوی دیگر، همسخنی با کسانی بود که اهل رمان و نظریه و کنشگری سیاسی بودند. با این حال خیلی زود به آوانگاردیسم روی آوردم؛ کتاب «افسانه رنگهای دونادون» اگرچه هنوز رگههایی از رویکرد اجتماعی در آن وجود داشت، اما سراسر تکگویی یک ذهن پریشان و رمانتیک بود. هنگام انتشار آن کتاب درگیر فقر و فقدان و رنج عمیق درونی بودم. ضمنا اواخر دهه هفتاد بود و واقعه کوی دانشگاه بسیاری ذهنها را منقلب کرده بود.
طرفه اینکه در همان بزنگاه برخی شاعران و نویسندگان از جمله خودم! درگیر تجربههای فرمال عجیب و غریب بودیم. دوقطبی براهنی / گلشیری نیز جریان غالب بود. در میانه امواج ساختگرایی و توفان پستمدرنیسم مینوشتیم و شتابان به سمت آینده میرفتیم. برآمدن فناوری نوشتار این رویکرد را تشدید کرده بود تا جایی که دومین کتابم در واقع نخستین ابرداستان یا Hypertextfiction زبان فارسی بود. با این حال در همان اثر تجربی نیز سراغ شخصیت ماریا مینورسکی و مواجهه تاریخمند او با رویدادهای اجتماعی و سیاسی کرمانشاه در دهه شصت رفته بودم. این اثر در واقع پاسخ به یک پرسش اجتماعی بود. چه چیزی ما را در مقام اقلیت کرد یارسانی در گستره تاریخ به وضعیت امروز رسانده است. قول جورج لوکاچ است: «من چیزی را معنا مینامم که پاسخی به یک پرسش است. آنچه پاسخگوی هیچ پرسشی نیست معنایی ندارد.»
در «کوچ شامار» وجه اجتماعی روایت شما خصوصا توجه داستانوار درخوری بود که به فساد و نبود شایستهسالاری و بیعدالتیهای زیرپوستی در جامعه داشتید، به گونهای که خیلیها زندگی خودشان را شاید در آینه روایت شما ببینند. این موضوع در ادبیات تا چه اندازه اهمیت دارد و مرز باریکش با رویکردهایی که نویسندگانِ اغلب بلاگر پیشه کردهاند تا ادبیات را به مردم نزدیک کنند، کجاست؟
در سخنرانی سه دقیقهای مراسم مهرگان، فرصت را مغتنم دانستم و به این مقوله اشاره کردم. ابداع سلبریتی دستاورد ساز و کاری فرهنگی است که ادبیات جدی را برنمیتابد. خاستگاه سلبریتی، رسانههای وابسته به قدرت و پول و بودجهریزی هدفمند است؛ این روند درواقع بدیلسازی برای جریان ادبیات حقیقی و مستقل است. زمانی ویرجینیا وولف گفته بود: «من نویسندهای واقعگرا نیستم از واقعیت همان یک نسخه کثیف کافی است.» این سخن را برگردانیم به وضع موجود. کار سلبریتی بازتولید همان نسخه کثیف واقعیت است؛ اینکه با جیب پر از پول پشت فرمان خودرو لوکس خارجی، سر چهارراه برای دختر گلفروش لابه سر دهی و خاستگاه نکبت و فلاکت را نبینی. سلبریتی پدیدهای گفتمانی و محصول فرهنگ غالب است، اما واقعگرایی مقوله دیگری است که در ترکیب با تکنیک و زبان نویسنده صورتهای گوناگون مییابد تا جایی که فرمهای انتزاعی را نیز در خود حل میکند. در «کوچ شامار»، یکی از شخصیتها، نوشته روی دیوار خوابگاه کمپ را میخواند: «ما راهی برای نجات خود پیدا کردهایم.» او این جمله را به طرزی طنزآمیز بیان میکند و سراسر کتاب بر بستر طنز و شرح نقیضهوار واقعیت پیش میرود. سرانجام شامار با اسب صاحب کمپ به بزرگراه جاده ساوه میزند، این گریزی استعاری است؛ آمیخته به تخیل و نقیضه.
ویژگی جذاب دیگری که در داستانهای شما مشهود است، تاریخگرایی است؛ به ویژه در همین مجموعه داستان «ما همه در عصر شکار بهسر میبریم»، بهکرات دغدغههای تاریخی مطرح است، یک نفر در جستوجوی هوارد باسکرویل است در تاریخ مشروطه و در جای دیگر سخن از کوبانی و مبارزه با داعش و زندانیان زندان دیزلآباد هم هست. این نگاه تاریخگرایانه از کجا میآید؟
خب، من در سرزمینی به دنیا آمدهام که حدود دو هزار سال خاستگاه تمدن عیلام باستان بوده. همین سال گذشته، باستانشناسان حدود شش هزار مهر و لوح گلی در آنجا - تپه تیلینه / داردروش- یافتند؛ از کودکی شاهد آن محوطه بودم و رودخانه مرئگ که حالا -به یمن حفر چاههای عمیق با اعمال نفوذ نهادهای خاص اقتصادی- خشک شده است ذهن مرا موجاموج به گذشتههای دور میبرد. همواره با پرسشهایی غریب مواجه بودم؛ اینکه چرا پدرم «دیوانه گوره» میخواند و از سپاه چیچک حرف میزند. پردیور کجاست و چه اتفاقی در آنجا افتاده. در دل آن تپههای باستانی، با خاک چرب و چیل، چه چیزی پنهان بود. چرا زرده که خاستگاه آیین یارسان است بمباران شیمیایی شد؟ چنین است که تاریخ را قصهگون میدیدم و با این قصهها میزیستم. کاری اگر کردهام، روایت مدرن همان قصهها و فضاها بوده است. ضمن اینکه در حوالی زادگاهم شاهد عبور میگهای حامل بمب و موشک بودم و بعد صدای انفجار و تجربه مدام تروما. تاریخ از این منظر همان سویه تروماتیک رخدادهاست؛ من هیچ لحظه خوشی از دوران کودکیام به یاد ندارم.
سوال پیش را از این رو مطرح کردم که به نظر میرسد در داستانهای شما یک منِ تاریخمند ورای مابهازای حقیقی راوی و کنشگر است، یک روح تاریخمند که تجربههای تاریخی مشترک انسانی را به دوش کشیده است و بر بستری از ادبیات اساطیری و ازلی-ابدی راوی دردهای انسان امروز هم هست. آیا شخصیتهای داستانهای شما همه درنهایت یک من تاریخمند پر درد و دغدغه نیستند که در شکلها و موقعیتهای مختلف بازنمایی شده است؟
در همان سخنرانی گفتم که بنا به دفاتر آیینی یارسان، در آغاز دُر بود و حقیقت درون دُر بود. این خشت نخست آثار من است. قول متفکری بزرگ است: «آنکه میخواهد اثری نو و شگفت بیافریند نخست باید بنیان اسطوره را دگرگون کند.» آنچه نوشتهام همه پیشینه و پسینه سه رمان: تاریکخانه ماریا مینورسکی، نفس تنگی و کوچ شامار بوده است. شخصیتها در این رمانها و حتی مجموعه «ما همه در عصر شکار بهسر میبریم» ادامه مییابند، تفاوت و تکرار و گاه در نقش مکمل شخصیت پیشین خود باز میگردند، با پروتوتایپ متفاوت. در واقع یک راوی متکثر و چند لایه این رمانها و داستانها را پیش میبرد. منتقدی نوشته است؛ داستانهای مجموعه «ما همه در عصر شکار ...» هر کدام سبک و زبان متفاوت دارند. او این را نقیصهای در کار من دانسته است! اما بدیهی است که من تعمدا دست به این آزمون زدهام. مثلا داستان «عمو ابگ» لحن و فضای زبانی یکسر ناهمسازی با دیگر داستانهای آن مجموعه دارد. خب، این داستان فقط با همین لحن و شیوه زبانی باید نوشته میشد. اگر نه، اصلا روی کاغذ نمیآمد.
آقای گوران! شما یکجا گفتهاید که «من آنچه دیگران در آثارم به صورت اسطوره میبینند، زیستهام.» کمی درباره اهمیت زیستمان و زندگی و تجربههایتان در خلق جهان داستانیتان بگویید و اهمیت این نگاه به درون و خاطرات و زیستهها در شکلگیری جهانبینی و معرفتشناسی یک نویسنده بهطور کلی.
کار نویسنده برآیند تجربه زیستهاش است، اما آنچه به تجربه او معنا میدهد، گستره و عمق آن و کنش انضمامیاش در نسبت با تاریخ و جامعه است. نوع مواجهه نویسنده با جریانهای کلاسیک و معاصر نیز تعیینکننده است. «فیلمفارسی» محصول دورهای است که فناوری تولید فیلم وارد ایران شده بود، اما تکنیک و ذهنیت همبسته با مدرنیسم و مدرنیته، نه. به همین سیاق میتوانیم از «داستانفارسی» حرف بزنیم که همواره ژانر غالب بوده است و فقط نویسندگانی توانستهاند دست به کاری دیگر بزنند که به تجربه زیسته و دانش تئوریک خود روی آوردهاند. کسانی که ذهن فرهیخته دارند. امروزه نیز بیشمار رمان و داستانفارسی تولید میشود که مطلقا بیرون از ادبیات است، اما ناشر و دستگاه پروپاگاندا آن را به عنوان ادبیات جا میزند. فریبکاری بزرگی در جریان است.
آیا کوششتان در نوشتن به زبان مادری را کوششی برای فرهنگسازی تکریم و تجلیل از زبان مادری و ایستادگی در برابر محرومیتها و محدودیتها میبینید؟
حقیقت این است که من اول به زبان مادریام مینویسم: کردی جنوبی یا همان کوردی خوارو و بعد میروم سراغ بازنویسی به زبان فارسی. کردی جنوبی و زیرشاخههایش، دستکم سه میلیون گویشور دارد، از کرمانشاه و ایلام تا کلار و خانقین. با این حال همانند شاخه سورانی و کرمانجی رسانه نداشته، آموزش داده نشده. در حاشیه و شفاهی باقی مانده. شاعران بزرگی را در خود پرورانده، اما نثر، کمتر، چون ذهن مخاطب نیز همان شعر را به عنوان نوع و قالب بیانگری پذیرفته. جدی بدان روی آوردهاند. اگرچه از حیث نثر نیز، سنت قوی دارد؛ مترجمی از یهودیان کرمانشاه، اناجیل چهارگانه را در دهه ۱۹۱۰ به کردی جنوبی ترجمه کرده و آن ترجمه حیرتانگیز است و نشان میدهد که این شاخه از زبان کردی قابلیت زبانیlinguistic competence اجتماعی و تاریخمند دارد. من رمان «کانظر و سلایوم» را به کردی جنوبی نوشتهام، اما به دلایلی انتشار کامل آن به تعویق افتاده است. دیگر اینکه حتی ناتوان از ترجمه آن به فارسی هستم. بارها ترجمه آن را آزمودم و شکست خوردم!
شما در داستانهایتان توجه خاصی به تودههای مردم دارید، به فرودستان و به نظر میرسد از آنجا که تلاش کردهاید با این رویکرد مستند هم بسازید، این علاقه در شما عمیق و درونی است، چیزی که در میان نویسندگان بعضا چپگرای تاریخ ادبیات ما هم مشهود است، اما این نگاه شما گاهی استعاری، نمادین و عارفانه میشود درباره همنشست این دو رهیافت در داستانهایتان بگویید.
در کوچ شامار راوی میگوید: ستارهام را پشت سرم سرنگون کردهاند. یکی از چلتنان گفته. این واگویه را کجا میشنویم؟ آنجا که بدن به کمپنجات افتادگان کرم گذاشته. آنچه استعاری و امر باطنی است با امر واقع پیوند میخورد. شامار، در این دوران تباهی مسخ شده. او که بنا به اسطوره، آش شفابخش درست میکرده و هر بیماری را به زندگی باز میگردانده، در آشپزخانه کمپنجات، کنار دیگ، شاهد مرگ «میموا» است؛ کسی که مدام پارههایی از تذکرهالاولیا ورد زبانش است و اصلا به جرم اضافه کردن یک فصل به آن کتاب با شکایت ناشر به زندان افتاده، در آنجا معتاد و تحویل کمپنجات شده. مواجهه من با ماهیت عرفانی متن و مراسم آیینی اینگونه است. در همان دوران آمیخته به شر عظیم در کودکی، وقتی از ترس میراژها به زادگاهم پناه میبردم یکی از دلخوشیهایم این بود که بروم روی کوه داریل و درختهای کهنسال بلوط را بشمارم؛ سیزده درخت بلوط مانده بود از جنگلی انبوه در روزگاران پیشین. شخصیت کانظر را آنجا شناختم؛ تنبورزن و کلامخوانی که در نواختن مقام «سّر خیوی» سنگ تمام میگذاشت، آن دقایق و تصاویر و بدنها بخشی از ذهن و زبان من است. خاستگاه نوشتن به دست من است!
در جایزه مهرگان ادب امسال بعضی از جوایز به کتابهایی تعلق گرفت که ازسوی ناشران خارج از ایران منتشر شدهاند؛ ازجمله کتاب خود شما و این توجه به شکل تازهای از داستان معاصر را نشان میدهد. ادبیاتی که اغلب یا برای گریز از اعمال سانسورهای دست و پاگیر یا برای تجربه بهتر همکاری با ناشران برونمرزی، نه در ایران که در خارج از ایران منتشر شده. درباره این اتفاق و اهمیت آن کمی بگویید و از چرایی و تجربه خودتان.
تصور من این است که در دهههای گذشته، دستکم دهها رمان و داستان تراز اول به صورتی نوشته شده که شوربختانه مجوز نشر در داخل کشور به آنها تعلق نگرفته. گاهی حتی پافشاری بر حذف یک جمله یا صفحه، نویسنده را واداشته که از خیر چاپ آن بگذرد. چنین است که درخت نشر ادبیات خلاقه، فراسوی مرزها، بنا به ضرورت ریشه دوانده و بر و بار گرفته. همچنین میدانیم که چند نفر از نویسندگان ایرانی رمانهایی عالی به زبانهای دیگر ازجمله انگلیسی و فرانسه نوشتهاند که این فرآیند نیز پیامد فضای بسته نشر در داخل و نیز کنار نهادن زبان فارسی به دلیل رویکرد جهاننگر نویسندگان است. جالب اینجاست که از آثار خود من، جلد نخست «سهگانه کوچ» یعنی تاریکخانه ماریا مینورسکی هنوز منتشر نشده. نفس تنگی در سال ۸۷ منتشر شد و کوچ شامار ده سال بعد! این یعنی گسستن رابطه آثار من با مخاطبانم، همان اندک مخاطبانی که زیر بار ابرتورم ویرانگر هنوز ادبیات جدی را دنبال میکنند.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............