رمان نویسی در شرایط حال حاضر جامعه‌ی ما به نظر من کار بسیار سختی است، رمان نویس بیش از هر چیز به آرامش فکری نیاز دارد، یعنی همان چیزی که در جامعه ما به شدت از او دریغ داشته می‌شود. حتی اگر از خانه خود هم تکان نخورد، باز هم هر روز مسائلی پیش می‌آید که خلوت او را به هم می‌زند و تنش و اضطراب و به هم ریختگی و دست کم اعصاب خردکنی به وجود می‌آورد، طوری که انگار با نسلی مواجه هستیم که نفرین شده است و سرنوشتش این بوده که همواره بی‌قرار باشد.

پرسه در خاک غریبه احمد دهقان

لازم نیست که حتما مسائل کلانی اتفاق بیفتد. مثلا توی خانه نشسته‌ای و می‌بینی یک قبض تلفن و یا برق از راه رسید با رقم نجومی و یا دست بر قضا خلافی ماشین می‌گیری و متوجه می‌شوی که قبض‌های پرداخت شده‌ات را هم دوبل کرده و به حسابت زده‌اند و باید روزهای متوالی بدوی تا بلکه ثابت کنی که اشتباه کرده‌اند، اگر که زیر بارش بروند. هر روز یک مساله‌ای پیش می‌آید و باعث می‌شود که هرگز نتوانی حریم امنی احساس کنی و غرق در چیزی بشوی که تمام حواس تو را نیاز دارد و این جوری است که برای نویسنده تمرکزی باقی نمی‌ماند و اگر بخواهد بنویسد، باید قید خیلی چیزها را بزند؛ یعنی نه تنها ارتباطش را با همه قطع کند که حتی سری هم به صندوق پستی‌اش نزند تا مبادا تیر غیبی از راه برسد و ... اما با این همه، نویسنده گاهی موفق می‌شود مفری پیدا کرده و از این فضای کسالت بار گریزی بزند به آن لحظاتی که زیباست چرا که در آن خلاقیتی روی می‌دهد که از جنس زمان نیست اما...

«پرسه در خاک غریبه» با این اسم هوشمندانه اش، شاید محصول یکی از این لحظات تمرکز باشد که به ندرت برای نویسنده دست می‌دهد. سال‌ها پیش و از شبکه یک سیما، فیلمی دیدم به نام «تعطیلات در زایتکؤت». چیزی که از اسم فیلم بر می‌آمد این بود که باید منتظر عده‌ای باشیم که می‌روند به خوش گذرانی، چرا که تعطیلات زمانی است برای استراحت و تفریح و این جور کارها. اما با دسته یا گروهانی از سربازان مواجه می‌شدیم که در عقب نشینی جاده «فلاندر»، به بندری می‌رسند که قرار است در آنجا کشتی‌ها پهلو گرفته و آنها را سوار کرده و در ببرند. ولی خبری از کشتی‌ها نمی‌شود و به جای آنها، هواپیماهای دشمن از راه می‌رسند و چنان بمباران و قتل عامی راه می‌اندازند که تقریبا هیچ کس جان سالم به در نمی‌برد و همه در آن چند روز - زخمی و یا کشته می‌شوند و حسابی بهشان خوش می‌گذرد تا معنی تعطیلات آشکار بشود.

«پرسه در خاک غریبه» هم چنین عنوان دو پهلویی دارد. نوعی طنز تلخ که در درجه اول، مفهوم دیگری را به ذهن متبادر می‌کند و گویی عده‌ای از سر کنجکاوی به جایی رفته‌اند برای ولگردی و گشت و گذار، اما بعد کم کم متوجه می‌شویم که با داستان بسیار خشنی روبه رو هستیم که در آن لحظه‌ای آرامش وجود ندارد و به زودی فضای شوخ و شنگ فصلهای ابتدایی داستان، به فضایی خشن و بلکه بسیار خشن تبدیل خواهد شد. این گذر از یک دنیا به دنیای دیگر هم با پل‌های زیبا و منطقی صورت می‌گیرد که شاید بتوان گفت یک نمونه‌اش همان سخنرانی «بهرام» است. آنجایی که می‌گوید من همین قدر فهمیده ام که خداوند ۱۲۴هزار پیامبر و ۱۲ امامش را به کشتن داده و فکر نکنید که قرار است به شما شاخ شمشادها رحم کند و اگر می‌خواهید نمیرید، از همین جا بر گردید.

اما این پرسه گردی فقط محدود به محتوای تکان دهنده داستان نیست که زیبا به نظر می‌رسد، به خاطر شیوه بیان داستان هم هست. در طول داستان مخاطب مرتب از خودش می‌پرسد راوی کیست؟ آیا با داستانی روبه روست که به شکل دانای کل روایت می‌شود؟ و خیلی زود به این نتیجه می‌رسد که چنین نیست. بعد تصور می‌کند که با داستانی مواجه است که نویسنده دارد آن را روایت می‌کند و به شیوه دانای کل محدود هم روایت می‌کند. اما فرازهایی از داستان نشان می‌دهد که چنین هم نیست. پس راوی کیست؟ راوی شاهد - ناظری است که در دل ماجراست اما معلوم نیست که کدام یک از حاضران است یا به درستی، پشت چه کسی قایم شده است. او با منظری نه چندان باز، از احوالات همه می‌گوید و طوری می‌گوید که به شک می‌افتیم که نکند خودش هم از همین دار و دسته‌ای باشد که از آنها سخن می‌گوید و یا نکند یکی از افرادی که نام می‌برد، خود او باشد؟ در واقع راوی هم دارد پرسه می‌زند، با همان ویژگی‌هایی که می‌توان برای پرسه گرد غریبه برشمرد و یا انتظار داشت؛ یعنی پرسه را به شیوه بیان داستان هم می‌توان تعمیم داد. پرسه‌ای که یک منحنی کاملا سینوسی دارد، به آرامی آغاز می‌شود و با شروع درگیری‌ها اوج می‌گیرد و بالا می‌رود و بعد، باز هم به سمت آرامش می‌رود با آن فصل متفاوتی که حضور «پیر» را داریم و با مناظر فلسفی و جدیدی که از جنگ به روی مخاطب باز می‌کند، آن هم در زمانی که دودهای جنگ فرو نشسته و احساسات فروکش کرده و گوش شنوایی می‌تواند وجود داشته باشد.

به نظر من «پرسه در خاک غریبه»، در کنار «سفر به گرای 270 درجه» و «دشت‌بان»، سه گانه‌ای را تشکیل می‌دهند که با خواندن آنها، می‌توان به هویت و شناسنامه‌ای رسید از نویسنده‌ای که احمد دهقان نام دارد. نویسنده‌ای که چند خصوصیت عمده دارد: اول اینکه فقط از جنگ می‌نویسد. (امیدوارم لازم نباشد که مجبور بشویم وارد آن لفاظی بی‌فایده و بی‌پایان بشویم که اول تخم مرغ بوده یا مرغ و ادبیات جنگ باید گفت یا دفاع یا ...)

دوم اینکه نوع نگاه ویژه دارد به این مقوله (شاید به خاطر وسعت تجربیات بی‌نظیر و حسرت برانگیز جنگی دست اول که بی‌شک در نزد هیچ نویسنده دیگری به این وفور یافت نمی‌شود و بعضی از خاطرات چاپ شده نویسنده، مثل «ستاره‌های شلمچه» و «روزهای آخر» این را به خوبی نشان می‌دهد و باز شاید از همین روی، حملات منتقدان جنگ ندیده به او که اطلاعات خود را به طور فله‌ای از منابع دم دستی و رسانه‌ها می‌گیرند، منصفانه به نظر نرسد)

سوم اینکه مجموعه کارهای او، از یک انسجام و هم خانوادگی و قرابتی برخوردارند که مخاطب در مواجهه با آنها می‌فهمد که چه کسی را پیش رو دارد. به عبارت دیگر، امضای نویسنده را در پای آثارش شاهد هستیم.

شرح بسيط یک عملیات، گویی از علایق دایمی دهقان است و او هر بار از منظری جدید، این واقعه عظیم را باز می‌گوید و روایت خود را پخته و پخته‌تر می‌کند طوری که می‌توان گفت بیشک، پرسه بهترین کار احمد دهقان است تا زمان حاضر.

به نظرم از منظرهای متفاوتی می‌توان درباره کار دهقان و شخصیت‌هایی که ساخته است، صحبت کرد؛ مخصوصا درباره یکی از آنها که همان پیرمرد است و از صحنه‌های آخرالزمانی با مخاطب سخن می‌گوید. اما در اینجا من قصد نقد یا تفسیر کار دهقان را ندارم و فقط می‌خواستم خوشحالی‌ام را ابراز کنم از اینکه با پرسه در خاک، چیزی به گنجینه اندک ادبیات جنگ افزوده شده است بی‌شک.

خردنامه 51

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...