سهم کوچه و ماهتاب | آرمان ملی


«سوت‌های بریده بریده» عنوان دفتر شعر غلامرضا بهنیا است که پاییز ۱۴۰۳ توسط نشر اليما منتشر شده. کتاب مشتمل بر ۳۹ قطعه شعر است که از نظر زمان سرایش در بازه ۱۳۴۸ تا ۱۳۹۲ سروده شده اند چندین قطعه از اشعار دفتر حاضر پیش از انقلاب در هفته نامه فردوسی - که از مجلات معتبر ادبی آن سالهای کشور بود به چاپ رسیده اند. قالب بیشتر اشعار سپید است اما چند قطعه شعر در قوالب نیمایی و غزل هم در دفتر او وجود دارد.

غلامرضا بهنیا دفتر شعر سوت‌های بریده بریده

به هر تقدیر غلامرضا بهنیا در طول این چهل سال همانند عدسی گسترده دوربین فیلمبرداری به عمق و زوایای زندگی خود خانواده شهر و جامعه اش از کودکی تا جوانی و از جوانی تا میان سالگی و از آنجا تا روز حاضر پرداخته است. از این روی اشعار او همچون سوتهایی مقطع هم نوا و همگرا با حال و بال شاعر در طول زندگی اش نواخته شده اند. شعرها از حیث درون مایه به شدت عاطفی اجتماعی و اثرگذارند. در این یادداشت با تکیه بر متن اشعار گفته خواهد آمد که در زیر رویه نرم و تصویرمند اشعار - بسان فرشی نفیس از آن چنان تار و پودی محکم و واقع نگرانه برخوردار است که لاجرم استدراک و همذات پنداری مخاطب را در پی خواهد داشت. بدون شک ذات ،زندگی مشحون از پیروزیها شکستها غم ها، شادی ها تولدها و فقدانهاست شاعر به مثابه دماسنج درست نمای جامعه تب و تاب و فراز و فرود حوادث اجتماع و مردمش را درونی و سپس در زبان خاص خود آن را به زیباترین شکل بازخواهد تاباند. از آنجا که بررسی کامل ساختاری فرم زبان و محتوا تک تک شعرهای دفتر در مجال اندک این یادداشت نخواهد گنجید بر آن شده ام تا با جست وجو در متن و با توجه به فرکانس و فراوانی موتیفهایی که در شعر آمده است عنصر Absence یا نهست را در شعر ایشان نمایان سازم.

«غياب»، «هست» «تا برخورداری» در حقیقت، فاصله یا رخصت میان دو «هست» است با این رویکرد که حضور مطلق و تاب هرگز وجود ندارد و تجربه ی ما از زندگی زنجیره ای بی پایان از نشانه های بودن و نبودن است با این پایه گفتار حاضر در نظر دارد یا مراجعه به متن اشعار و در همسفری با نوسانات و نبضات ،شاعر، عنصر فقدان یا غیاب را در اشعار او بازیابی و برجسته کند. «سرود کوهستان صدای باروت است چرا که بازن پیر دگر امید ندارد به زانوان شکسته» ص۹ در این قطعه فقدان امید و نیرو را مشاهده میکنیم بازگویش تقابل شکار و شکارچی نسبتا عرفی و شناخته شده است. در این شعر مرگ اصدای باروت) به سرود تعبیر شده است. مرگ روی دوم سکه ای است که سوی دیگرش زندگی و جهان اروس است. عمق واقع گرایی است که بدانیم مرگ فقدانی واقعی است که در اقول و ضعف قوای اروس ظاهر می شود.

«می دانم وقتی پیر شوی دیگر به مقنعه نیازی نیست اما مشوپنهان در پس این نقاب ای آفتاب/ تا به تماشا بنشینی حیرت ما راه ص۱۰ ذات پیری ضعف وجود یا انکسار بودن است پیری سایه ای قابل تحمل و پذیرفتنی از هیمنه مرگی است که هنوز به تمامت فرا نرسیده مقنعه انتخاب آگاهانه غیبت و پنهان ساختن خود خواسته زیبایی وجود است. اما این نقاب نه تنها جهان بیرون که خود سوژه را نیز در کتمان و پوشش نگه می دارد. مه به آرامی یک خواب آمد و به سنگینی یک مرگ صدایی پیچید جاده پر شد ز شقایق در صبح، ص ۱۱ می گویند خواب برادر مرگ است. مه نشانه نیمی از حضور/ غیبت است براعت استهلالی از خود خود مرگ است که در سطر بعدی بلافاصله آن را رو میکند. در سطر سوم هم روایتی سمبولیک از مرگ را با نشان دادن نمایی از جاده که با برگهای شقایق پوشیده شده است به ما نشان می دهد. چه تصویری !!! در تیرگی بلوطها صدای گلوله می آید بازنی میغلند کیکها بی صدا زنجره ها خاموش و صدای گام صیاد است که از پس صخره با شاخ هایی در دست میآید ص ۱۵ اینجا هم تتابع نشانگان فقدان و مرگ است تیرگی بلوطها (فقدان نور) غلتیدن (فقدان ایستایی) کیکها بی صدا فقدان صدا هلهله ی زندگی) زنجره ها خاموش (سکوت) و (مرگ) و شاخ هایی در دست (فقدان کامل مرگ «نارنج در دست در انتظار سواران است خاکی هوا نمی شود و اسب ها می لغزند بر آسفالت شهزاده های قدیمی کو؟ شهزاده های قدیمی کو عاشقی که بیاید هر آنچه بادا باد ص .۱۷ در اینجا شاعر به یک فقدان تاریخی نظر میکند. در پی شهزاده های قدیمی است که سمبولی از کمال نگری و رمانتیسم است. نوعی حس از دست رفتگی و یاس که حاصل برخورد دهشتناک مدرنیته و جهان فنودالیته است دیگر خاکی به هوا بر نمی خیزد و اسب ها بر سطح آسفالت می لغزند.

در حقیقت در این شعر بھنیا با نگاهی دون کیشوتی به جهان خیره شده است. موتیف معنایی فقدان عدم حضور در شعر زمزمه های ایلیاتی به طور مفصل و مسلسل آمده است. به چند نمونه از آن بسنده میشود: «چون کیکی کوهی که نیمه شب می جوید جفتش را نبودن جفت تنهایی تک افتادگی ترس از انفراد «مادر پیر شده است/ پدر پیرتر ...» نبودن جوانی تفوق مرگ «ما در شتاب دارد پدر شوق و من عشقی ندارم تا نو عروس خانه ی ما گردد.» عدم حضور عشق و دلبستگی پیرترین عمویم در گرمسیر مانده است / او اسبی ندارد و تفنگی پدرم به او می خندد.» (ص ۲۳) باز هم وضعیتی دون کیشوتی و طنزآلود است. عمو به شوالیه ای بی شمشیر می ماند. در همین راستا همه چیز در خسران اضمحلال و فقدان سپری می شود: «برادرم دیروز اسب های بور پدر / اسطوره های شکیل زیبایی را در یک قمار باخت.» ص۲۸. «دلتنگی بهاره ی من این است / ابری کمین گرفته است و نمی بارد ص ۲۴ فقدان باران فقدان امید و زایایی است فصل بهار که توقع بارش بیشتر است. کنتراست این فقدان شدید تر به چشم می آید. « در تنگ زاغ بندر گل در میان آهن می روید اگر بهار بیاید» ص ۲۵ بهار فصلی برانگیزاننده و روبان .است حرف شرط اگر در این شعر به عنوان هسته ی معنابخش عبارت نقشی تعیین کننده دارد و به شکلی صریح مبین فقدان غالب در تصویر است. پرمشخص است که بهار در تنگ زاغ موسمی کوتاه و زودگذر است و در باقی ایام سال مرگ سبزه چیرگی دارد. در جای دیگری میگوید: «دیروز خسته نشستم کنار گلدان ها و بوی سبز دامنه های کودکی ام را دیگر نشنیدم ص ۲۷ امروز آمدم کنار گلدانها و کوه را میجویم که پشت . پنجره پیدا نیست. » ص ۲۹ در شعرهای بالا با دو عنصر روبه روبیم بدیل حضور و فقدان گلدان بدیل حضور یا حضور ناقص است.

فقدانی است که به شکلی منغص بر ما پدیدار میشود بازیچه ای است فریب دهنده سیرابمان نمی کند و نیاز روحی مان حتی وقتی در کنار این حضور ناقص قرار گرفته ایم به طور کامل و اقناع کننده برآورده نمیشود «بوی سبز دامنه های کودکی» و «کوه» چیزهایی اند که نهست شان بر روح و جان ما اثرگذارانه مینشیند. در شعر «سفر» پای دوستی قدیمی و از دست رفته درکار است. دوستی که شاعر او را همسفر» نام گذاشته است. من همسفرم را گم کرده ام» ص ۳۱. «در سرگردانیهای جوانی ام همسفری با من بود که شکفتن غنچه ای را حادثه ای و شکستن ساقه ای را مصیبتی می دانست..... با او عشق را کنار گلدسته های ماهان تجربه کردم » ص ۳۲ همسفری که بد و عشق می بخشید و با مهر کامل به جهان مینگریست اینک نیست این هم میشود. فقدان بزرگ که دیگر نه چشم «بهار» پیداست و نه «دست سپیده.»

سراسر شعر«آناتومی پیری » کفه ی موازنه را به نفع فقدان سنگینی میبخشد این پاها دگر مرا نخواهد برد مرا تا دور دستها ..» ص ۳۷ با خواندن این شعر بلافاصله به یاد قصیدهی رودکی افتادم: «مرا بسود و فروریخت هرچه دندان بود نبود دندان لا بل چراغ تابان بود.» اینجا هم سخن همان است اما به زبانی دیگر « و این کلاف خونین که سازش ناکوک است مرا به بزم و سروری/ رهنمون نخواهد شده اوج این نیست عناصر حیات را میتوان در بند آخر شعر یافت و شب نهنگ سیاهی است که ساحل را نیز در خویش میکشد شب سیمولی صریح از مرگ است. مرگ همچون نهنگی تیره ساحل سپید بودن و وجود را در خود هضم میکند.

بهنیا در سه گانه به یاد «بهار» از فقدانی جان سوز می گوید این سه گانه مروری است بر وجود و فقدان کسی که نبودش بیشترین تاثیر یا بهتر است گفته شود. قاطع ترین ضربه را بر ذهن و روان او وارد کرده است. «بذر تو را در طوفان افشاندیم وقتی ابرها می غریدند و آذرخش برق دندانهاشان بود وقتی رودها شتران مستی بودند و یاد مزارع را می لرزاند حتی در همین مرانی که اشاره ی مستقیمی به فقدان سوژه ای خاص دارد هم میتوان به نبودنهای متعدد دیگر توجه داشت. انگار که دیگر ایرها نمی غرند رودها پرآب و مواج نیستند و باد مزارع را نمی لرزاند انگار آن وجود عزیز از دست رفته برکت را هم پاک با خود برده است راه چه شکوهی داشتند آزاد ماهیها شاعر از تمام ظرفیت های نوستالژی به نفع بیان تاسف و تاثر خود سود می برد. «تو را به تیغ کشیدند تا انتهای ساقه تا شب دوباره بی ماه ماند و بیژن دوباره در چاه...» چه فقدانی!!! اما بهنیا سری در روانشناسی و مشاوره و بهتر است بگوییم تعقل دارد. گرچه در اوج ناامیدی و استیصال میگوید «اینجا گل بو نمی دهد/ روزها به شماره است/ فواره های امید که اوج که فرود» ص۶۰.

اما با این حال او با بند بعدی، شعر زمینه را برای برگشت به نیمه روشنای وجود فراهم میکند: «ناگزیر گریزی نیست/ از شمشیری که بر گهواره آویخته اند/ در دهلیزهای تن گرگی با دندانهای سرخ زوزه می کشد و خرچنگی رویاهایت را قیچی میکند» ص۶۰. او در هر حال اعلام می کند که از مرگ و نیستی گریزی نیست مرگ و نیستی، فقدان و نقص تابعی از زندگی است ترکیب شمشیر و گهواره درست به دو سو یا دو سمت این سکه چرخان اشارتی مصرح دارد. «از کوچه و ماهتاب / سهم ما دلشوره بود ما کوچه های سبز جوانی را عاقلانه گذشتیم و روزها رفتند بی سایبانی از قامتی که چتر آفتاب گردد حالا کو تاصبح» ص۶۱. این قصه ی روزگار نسلی است که آغاز و میانه و پایانش دلشوره و آشوب بود و هست «ماهی او تکریم خویش نیست. مایی است به گستردگی نسلی که خود در آن زیسته و با گوشت و پوست تجربه کرده است و البته و صد البته فرزندانش او به درستی بیان میکند که ما از تاریخ معاصر، بجز امیدهای برباد رفته و دلشوره های جانفرسا سهمی نداشته ایم. جوانی یعنی شور و حرارت و هیجان جوانی راهی به تعقل و احتراز ندارد. اما مگر «ما» جوانی کردیم؟ عاقلانه گذشتیم و پیر شدیم. تکان دهنده ترین بخش شعر شریطه آن است: «بی سایه بانی و قامتی که چتر آفتاب گردد. نکته بدیع این است که برخلاف سمبل رایج آفتاب که نور و روشنی و حقیقت است؛ آفتاب این شعر از جنس خود آفتاب خوزستان است. آفتابی که بی رحم و قتال است. این فقدان، آنچنان قاطع و مبرهن است که «هستی» به طرزی واقع نگرانه (و نه اغراق مآبانه) بسیار دورتر از حد تصورش است: «حالا کو تا صبح ؟»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...