بهانه‌ای برای تفکر عمیق | الف


کتاب «درختِ خون» که نشر چشمه آن را در قالب نوولا یا داستان بلند و در زیرمجموعه‌ای با عنوان «هزاردستان» منتشر کرده، تازه‌ترین اثر مهدی جواهریان راد است. این مترجم و نویسنده، آثاری همچون «توان بردگان»، ترجمه‌ای‌ از اشعار لئونارد کوهن، «سراشيب شرق: شعرهايي از هندوستان»، ترجمه‌ای‌ از اشعار اكتاويو پاز و «آشنایی با ناباکوف» را در کارنامه دارد. او همچنین «سیذارتا: چنین زیست بودا»، «اوپانیشادها: کتاب‌های حکمت»، «دهاماپادا: چنین گفت بودا» و «گیتا: کتاب فرزانگی» را به همراه پیام یزدانجو ترجمه و به مخاطبان فارسی‌زبان ارائه کرده است.

درخت خون مهدی جواهریان راد

«درختِ خون» با نقل قولی از میرزا ابوالقاسم بن عیسی فراهانی با این مضمون آغاز می‌شود: «دنیای ما دریایی است که لای و خاشاک را در هر موج هزار اوج می‌دهد و درّ و مرجان را دائماً در حضیضِ قعر می‌دارد.» با این پیش‌درآمد مختصر، روایت کل داستان همچون داستان‌های بورخس آغاز می‌شود و در همان آغاز نیز به پایان می‌رسد؛ به بیانی دیگر شاید کل داستان نوشته شده است تا همین یک جمله به تصویر کشیده شود.

بیش و پیش از هر چیز این زبان متفاوت و کهن کتاب است که توجه مخاطب را جلب می‌کند؛ «درختِ خون» نثری مسجع و آهنگین دارد آمیخته به آرایه‌های ادبی و سرشار از نگاره‌ها و تزئینات زبانی که گویی به تأثیر از منشآت قائم مقام فراهانی نوشته شده است. به نظر می‌رسد که این آشنایی‌زدایی که یکدست و همگن در طول داستان نیز حفظ می‌شود، از مغلق‌گویی و تقلیدِ تنها فاصله داشته و انتخاب آگاهانه‌ی فرمیِ درخوری برای محتوای کلاسیک کتاب است. مرور و تکرار مضمون‌هایی همچون عشق، مرگ، خیانت، یافتن معنایی برای زندگی و تنهایی عمیق انسان، همه و همه درون‌مایه‌هایی تکرارشونده در آثار کلاسیک ادبیات جهان‌اند و شاید بیان دوباره‌ی آن‌ها در روزگار پس از مدرن نیاز به قالبی دارد که خود تلنگر و بهانه‌ای باشد برای جلب نظر خواننده و هدایت او به تفکری عمیق.

بازی‌های فرمی نویسنده بار دیگر در فصل‌بندی و انتخاب راوی نیز خودی نشان می‌دهند؛ کتاب در سه فصل تنظیم شده که با تقدم و تأخر اتفاقات همراه هستند. فضای مه‌آلود و درآمیختگی تصاویر داستان را که به بوف کور هدایت بسیار شبیه است، سه راوی تصویر می‌کنند که در واقع هر سه، یک نفراَند. در فصل اوّل، داستان به صورت اول شخص از زبان جمال‌الدین نقاش، شخصیت اصلی و محوری داستان، روایت می‌شود. فصل دوّیم به صورت سوم شخص بازگو می‌شود اما از جانب راوی‌ای که تمام و کمال در جسم و روح و تفکر نقاش زندگی می‌کند و همه چیز از توصیفات فضاها گرفته تا قضاوت سایر شخصیت‌ها از دریچه‌ی نگاه اوست. در فصل سیّوم اما جمال‌الدین سراسر خود را مورد خطاب قرار می‌دهد و مونولوگی درونی و طولانی را پی می‌گیرد. هر کدام از فصول کتاب به فراخور زمان و مکان و اتفاقات جاری، پر هستند از خرده‌روایت‌هایی از خاطرات کودکی و نوجوانی نقاش، داستان‌هایی از پادشاهان و خوانین و زندگی آن‌ها، مثل‌ها و متل‌های عوامانه و نقب‌زدن‌های عالمانه به آثار حکیمان فرضی و واقعی و اشاراتی به باورها و فرهنگ عامه همچون چنار خون‌بار الموت در روز عاشورا.

جمال‌الدین هنرمند و نقاش آوانگاردی است که در کودکی و نوجوانی از خطاطی و تذهیب و نگارگری تا ترسیم نقش قالی و پارچه، از سفالگری و گچکاری تا نقاشی رنگ روغن، همه را نزد استادان بنام زمان خود یاد می‌گیرد اما هر بار پس از فراگرفتن اصول هر هنر، پا را فراتر می‌گذارد و دست به خلق و نوآوری می‌زند تا آن جا که به قول میرزا ظهیر خوش‌نویس «این پسر چموش و گوش‌قُد، با آن که قواعد را به خوبی می‌داند، شکسته را بر نسخ ترجیح می‌دهد. استادی در نوجوانی او را «کجواج‌الدین» می‌نامد چرا که برای پیگیری خطوط عجیبش باید گردن را کج می‌کرد تا نقش‌ها و خط‌ها معلوم شوند. او که به تابلو «استنساخ»، اثر ملک الشعرا محمودخان صبا به دیده‌ی تحسین می‌نگرد و از چنین اثر پیشرو و فراتر از زمانه اما مهجور و مغموم‌مانده‌ای در شگفت است، در مورد هنر و ماهیت آن می‌گوید: «نخواستم از جرگه‌ی آن هنرمندان باشم که تنها نظاره‌گرِ جهان‌اند؛ به کارِ آفرینش جهان بودم از نو. دیدن را همه می‌بینند، بی‌نقش و بی‌نگار؛ من اما می‌خواستم نفس درختان را بکشم، سرگشتگی ابرها را و ترس و تردید ستارگان را. می‌خواستم روح آدمی را به تصویر درآورم تا صورتش را.» نقاش پیشرو، بی آن که بخواهد، نارین، دختر نریمان‌خان عزّالدوله، را از بستر بیماری و مرگ نجات می‌دهد و عاشقیِ بی‌فرجام و وصالی را تجربه می‌کند اما در این میان خرافه‌دوستی و داستان‌سرایی عوام هر روز بداهه‌ای تازه از کرامات و توان‌مندی‌های جمال‌الدین در شفا دادن نابینا و شفای مریض بر سر زبان‌ها می‌اندازد و باعث شهرت او حتی در تهران، پایتخت ناصرالدین شاه قاجار، می‌شود. سفر او به تهران نیز مسیر زندگی‌اش را برای همیشه تغییر می‌دهد.

داستان در قزوین و تهران دوران سلطنت ناصر‌الدین شاه قاجار می‌گذرد و علاوه بر شرح احوال مردم عادی، شامل اشاراتی است به شرایط اجتماعی و سیاسی و نوع زندگی و مناسبات درباریان آن زمان: «ای مأموم من! در آب و گل من نیست که این سخن‌ها بگویم لکن اوضاع بدی شده است و اَغراضِ تجددطلبان ما را از اِحرازِ استقلال‌مان وا داشته و بدا قومی که ماییم و بر شاهی که دستش بالاتر از هر دست و هستش والاتر از هر هستْ شرط‌خواهی و رسم‌خواهی می‌طلبیم. از سپرکشِ شاه تا مقنّی چاه همه در کار هم سر دارند و پا می‌اندازند.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...