تا پنجم ابتدایی، شاهنامه را با پدر خوانده بودیم... برای نگارش یک فیلمنامه تاریخی به نام «زیر سایه تفنگ» که آقای کیمیایی قصد نگارش آن را داشتند به کتابخانه مجلس می‌رفتم... مخالفین سیاسی به اسم دیوانه به دیوانه‌خانه فرستاده می‌شدند... مادرم فکر کرده بود ممکن است کتابخانه بسیار بزرگ من دردسرساز شود... تمام کتاب‌های مرا آتش زد


رویا سلیمی | ایبنا


وقتی قرار شد به گفت‌وگو با هنرمندان در مورد رفتارهای مطالعاتی‌شان بنشینم، یکی از اولین گزینه‌ها قطعا تهمینه میلانی بود. او را از نزدیک نمی‌شناسم؛ اما آثارش گواه خوبی برای اثبات علاقه او به کتاب است. وقتی فیلم «دو زن» اکران شد، دختری دبیرستانی بودم و به یاد دارم سکانس بیرون کشیدن گونی کتاب از انباری گوشه حیاط توسط فرشته با بازی نیکی کریمی، چقدر در میان من و همکلاسی‌هایم موثر افتاد. با خود می‌گفتیم چقدر کتاب و کتابخوانی مهم بوده و ما نمی‌دانستیم. در چشم یک نوجوان دبیرستانی، کتابخوانی ارزش و جایگاهی دیگری پیدا کرد. سال‌ها بعد وقتی یادداشتی در مورد عناصر کتاب و مطالعه در سینما می‌نوشتم، این بار هم یکی از اولین گزینه‌های قابل مراجعه، فیلم‌های تهمینه میلانی بود.

تهمینه میلانی

در طراحی صحنه، در مواجهه شخصیت‌ها با مشکلات، در شناخت ویژگی‌های فردی و اجتماعی‌شان، کتاب حضور موثر و پر رنگی داشت. در همین گفت‌وگو نیز میلانی تاکید کرد برای شخصیت‌پردازی کاراکتر‌های آثارش، کتابخانه او می‌تواند گویای بسیاری از مسائل باشد. سوپراستار سینمایی که فرد موجهی نیست، کتابخانه‌ای خالی از کتاب دارد و این تاثیر و تاثرها، گواه نقش و جایگاه کتاب در زندگی فردی اوست.
با تهمینه میلانی درباره کتاب و کتاب‌خوانی گفت‌وگو کرده‌ایم:

اصولا چقدر در زندگی روزمره خود با کتاب سر و کار دارید؟ چه اتفاق یا چه شخصی باعث علاقه شما به کتاب و مطالعه شد؟
کتابخوان حرفه‌ا‌ی هستم. دقیق نمی‌توانم بگویم از چه زمانی و توسط چه کسی به کتابخوانی علاقه‌مند شدم؛ اما به یاد دارم که مادربزرگ مادری‌ام، تحصیلکرده، معلم و کتابخوان بود. شاید برای شروع بحث، بهتر باشد از پدرم شروع کنم. اسم من را پدرم تهمینه گذاشته است. کلاس دوم دبستان که بودم از پدرم پرسیدم چرا اسم مرا تهمینه گذاشتید، اما مرا بیتا صدا می‌کنند‌؟ با اینکه پدرم در کتابخانه‌ا‌ش شاهنامه داشت، یک شاهنامه برای خودم خرید. به همراه ایشان تا کلاس پنجم ابتدایی شاهنامه را خواندیم. بعد از آن، غزلیات حافظ و مثنوی و دیوان شمس مولانا را با هم خواندیم. در واقع پدر و مادربزرگم نقش بسیار مهمی در علاقه من به مطالعه داشتند. در دوران نوجوانی، دایی بزرگ و عزیزم که دانشجو بود، برایم کتاب زیاد می‌خرید. بنابراین از دوران کودکی با کتاب انس داشتم. آن زمان کیهان بچه‌ها و کتاب قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب، که یک مجموعه‌ مفصل بود. کتاب‌ «قصه‌های من‌ و بابام» را هم خیلی دوست داشتم. ضمن اینکه تلویزیون هم دائم بچه‌ها را تشویق به کتابخوانی می‌کرد و خب خیلی تاثیر می‌گذاشت.

از خاطرات دوران کودکی با کتاب بگویید؟
چون مادرم خیلی سینما می‌رفت و ما هم به همراه او می‌رفتیم، هفته‌ای پنج یا شش فیلم در سینما می‌دیدم. به نظر می‌آید مجموع کتابخوانی و تماشای مستمر فیلم‌ها از ایرانی تا امریکایی، عربی و... تاثیر مهمی در من گذاشت. آن زمان به دلیل انتقالی پدرم که پزشک بودند، هفت سال ساکن قزوین شدیم. کتاب و فیلم باعث شد من دنیای دیگری برای خودم بسازم. هنوز هم بعد از این همه سال، دوستان صمیمی من شکسپیر، داستایوفسکی، اگزوپری، مولانا و... هستند. آدم با این کتاب‌ها دنیایی برای خود می‌سازد که معمولا با دنیای دیگران متفاوت است. به همین دلیل خیلی کتاب هدیه می‌دهم و آدم‌های پیرامونم را به کتابخوانی تشویق می‌کنم تا آنها هم با این دنیا آشنا و از لذت آن آگاه شوند.

بعضی کتاب‌ها، به کتاب‌های زیرسری یا بالینی معروف هستند، چه کتاب‌هایی این ویژگی را برای شما دارند؟
در خانواده ما به هر حال حافظ همیشگی است؛ اما برای خودم غیر از شاهنامه و حافظ و مولانا که همیشگی هستند؛ «هاملت» ویلیام شکسپیر و «شازده کوچولو» آنتوان دو سنت اگزوپری بالینی هستند. در این مورد خاطره‌ای به ذهنم رسید. یادم هست خیلی سال پیش در منزل پدری، یک وقت بی‌خوابی به سرم زد و اینجور مواقع آدم به سراغ کتاب‌های بالینی خود می‌رود. هر چه گشتم کتاب شازده کوچولو سر جایش نبود. خیلی ناراحت شدم. فکر کردم که خواهرکوچکترم مریم، کتاب را برداشته است. گاهی اوقات کتاب به دیگران قرض می‌داد. خیلی ناراحت شدم و یکی از جلدهای جنگ کتاب جمعه را برداشتم تا مطلبی بخوانم. خیلی اتفاقی وقتی کتاب را باز کردم، داستان شازده کوچولو آمد. حیرت‌انگیز بود. گویی شخصیت‌های این کتاب‌ها هم به دنبال من می‌آمدند و مرا به خود می‌خواندند.

شاید کمی خرافاتی به نظر برسد، اما این اتفاق خیلی برای من عجیب و تاثیرگذار بود. بعضی کتاب‌ها ممکن است ویژگی بالینی نداشته باشند، ولی بسیار برایم مهم هستند. از جمله مجموعه داستان‌های داستایوفسکی و تولستوی که در دوره‌های مختلف سنی آنها را بارها خوانده‌ام و عجیب اینکه از این کتاب‌ها در برهه‌های مختلف سنی، معانی و دریافت‌های متفاوتی داشته‌ام حتی شازده کوچولو و هاملت. این کتاب‌ها در نوجوانی، بیست سالگی، پنجاه سالگی یا شصت و یک سالگی، معانی مختلفی برای من داشته‌اند.

به نظر من، بسیاری از بزرگان ادبیات به نوعی وامدار داستایوفسکی هستند. «برادران کارامازوف» را می‌توانید بارها بخوانید و از سطح بالای درک و دریافت بشر و شناخت انسان حیرت‌زده شوید. در آن دوران روان‌شناسی به شکل فعلی نبود؛ اما داستایوفسکی نابغه، شرح دقیقی از حالات روانی بسیاری از شخصیت‌های خود داده، که شگفت‌انگیز است. مگر می‌شود یک انسان به این حد از توانمندی رسیده باشد؟

ممکن است خواندن این کتاب برای کسانی که خیلی عادت به مطالعه ندارند، خسته‌کننده به نظر برسد؛ اما این خستگی به زودی فراموش می‌شود. من به شخصیت آلیوشا در کتاب برادران کارامازوف بسیار علاقه دارم. داستایوفسکی شخصیت‌ها و حالات روانی آنها، فقر و غرورشان را به زیبایی ترسیم کرده است. از دید من او یک روانشناس غریضی است و تعریف درستی از کرامت انسانی می‌دهد؛ که متاسفانه در جامعه ما کم ارزش است. پیشنهاد می‌کنم حتما این کتاب را بخوانید. داستایوفسکی در زمره نویسندگانی است که شاید بارها و بارها کتاب‌هایش را خوانده‌ام و تاثیر بسیار عمیقی از آثار او گرفته‌ام.

هیچگاه عضو کتابخانه بوده‌اید؟
بله. در دوره پیش از انقلاب عضو کتابخانه مدرسه و محله بودم. در محلات کتابخانه خیلی زیاد بود. بچه‌های مدرسه را تشویق می‌کردند که عضو کتابخانه شوند. کتابخانه را به دلیل ویژگی با هم بودنش دوست داشتم. اینکه بنشینیم در یک مکانی و در کنار دیگران کتاب بخوانیم و کتاب قرض کنیم، خیلی خوشم می‌آمد که عضو مجموعه‌ای همراه با کتاب باشم. فکر می‌کنم آخرین باری که عضو کتابخانه بودم، کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران بود که برای کار تحقیقی آنجا می‌رفتم. ۱۹ – ۲۰ سالم بود، زمانی که دستیار آقای مسعود کیمیایی بودم. ضمنا به کتابخانه مرکزی ایران [کتابخانه مجلس؟] هم مراجعه می‌کردم که در میدان بهارستان بود. به بخش آرشیو آن، برای نگارش یک فیلمنامه تاریخی به نام «زیر سایه تفنگ» که آقای کیمیایی قصد نگارش آن را داشتند. یعنی چیزی حدود 42 سال پیش.

به یاد دارید در میان دوستان و همکلاسی‌ها، در مقاطعی به دلیل تنگناهای مالی مجبور به فروش کتاب شده باشند؟
من متعلق به خانواده متوسط مرفه هستم. هرگز فشار مالی به شکلی که می‌فرمایید را تجربه نکرده‌ام. بنابراین هیچ‌وقت کتاب‌هایم را نفروختم و کسی را هم ندیدم که چنین کاری انجام دهد؛ اما زمانی که دانشجو بودم اتفاقی روح مرا بسیار آزرد. در دوران دانشجویی که سال اول آن هم‌زمان با انقلاب بود، خیلی کتاب می‌خریدم. در آن دوران کتاب‌های معروف به جلد سفید خیلی باب شده بود. همه کتاب می‌خواندند و جلد سفیدها، کتاب‌هایی بودند که در رژیم سابق مجوز چاپ پیدا نکرده و حالا به شکل غیررسمی منتشر شده بودند. یادم هست در آن دوره دو کتاب خیلی روی من اثر گذاشت و عجیب اینکه اتفاقات این روزها مرا یاد آن کتاب‌ها می‌اندازد.

کتاب «در دادگاه تاریخ» [Lethistory Judge, The origins and consegueceo of stalinism] نوشته روی مدودف که ماجرای برخورد با مخالفین استالین است. این کتاب نشان می‌دهد که به چه روش‌هایی این مخالفین را از بین می‌بردند. کتاب بعدی به نام «دیوانه کیست» نوشته ژوزف مدودف که در این کتاب مخالفین سیاسی به اسم دیوانه به دیوانه‌خانه فرستاده می‌شدند. این دو کتاب در اوایل دوره دانشجویی تاثیر بسیاری بر من گذاشت. البته کتاب «در دادگاه تاریخ» جلدسفید نبود و رسما چاپ شده بود. در دوره انقلاب فرهنگی، مادرم فکر کرده بود ممکن است کتابخانه بسیار بزرگ من دردسرساز شود، یک روز در نبود من، تمام کتاب‌های مرا آتش زد. خیلی دلم شکست و هیچ‌وقت آن اتفاق را فراموش نکردم. کتاب‌ها را وسط حیاط ریخته بود و سوزانده بود. این اتفاق صدمه روانی جدی به من زد.

یک خاطره دیگری که شاید جالب باشد، مادرم می‌ترسید به دلیل کتاب خواندن‌های زیاد، از تحصیل باز بمانم. می‌ترسید درس نخوانم. که البته ترسش بی‌مورد بود. به همین دلیل مرا کنترل می‌کرد، اما من شب‌ها زیر پتو چمباتمه می‌زدم و با نور چراغ قوه کتاب می‌خواندم و او مرتب مچ مرا می‌گرفت.

بعضی‌ها معتقدند کتاب احترام دارد، شما چقدر به این احترام معتقد هستید؟
هنوز هم که هنوز است وقتی می‌خواهم برای خودم جایزه بخرم، حتما کتاب می‌خرم. اگر کتابی تجدید چاپ نشود و نتوانم پیدا کنم؛ به خانه‌هایی سر می‌زنم که قصد فروش کتابخانه خود را دارند و ممکن است آن کتاب را در میان کتاب‌های قدیمی پیدا کنم. خودم هم در خانه و دفترم کتابخانه بزرگی دارم. انقدر کتاب‌هایم برایم ارزشمند هستند که کتابخانه‌ام را بیمه کرده‌ام. کتاب و کتابخانه جزو لاینفک فیلم‌هایم است. اگر دقت کرده باشید، اگر بخواهم شخصی را بازنمایی کنم که باشعور نیست، کتاب‌خانه‌اش را خالی می‌گذارم یا مانند فیلم سوپر استار، قفسه‌های کتابخانه‌اش با عکس‌هایی از خود بازیگر پر شده بود. ولی کتابخانه نقش مهمی در آثارم دارد. ممکن است یک گوشه‌ای در طراحی صحنه به نمایش کتابخانه اختصاص داده شود.

بله کتاب برای من خیلی محترم است. روی کتاب‌هایم تعصب دارم. معمولا کتاب را قرض نمی‌دهم، اما تا دلتان بخواهد کتاب‌هایی که دوست دارم را می‌خرم و هدیه می‌دهم. پیش آمده است که بعضی از عزیزان آمده‌اند و از من کتاب قرض گرفته‌اند. حتما به آنها تاکید می‌کنم که جلد خراب نشود. تا نشود. خط خورده یا کثیف نشود. کتاب برایم اهمیت و ارزش ویژه‌ای دارد. کتابخانه‌ام موضوع بندی دارد. موضوعات سینما، تئاتر، جامعه‌شناسی، زنان و... حتی کتاب‌های برخی نویسندگان را در خارج از کشور با قیمت‌های گزافی خریده و خوانده‌ام. اتفاقا دیروز هم آقای چهل‌تن عکس آخرین کتابش را برایم فرستاده بود، روی یخچال در برنامه‌ام یادداشت گذاشتم که کتاب را تهیه کنم و بخوانم. همسرم هم بسیار کتابخوان است. این ویژگی مشترک ما در علاقه دخترم به کتابخوانی هم تاثیر گذار بود. او تمام آثار کلاسیک دنیا را خوانده و کتاب‌های روز دنیا را هم می‌خواند. الان سرگرمی‌اش کتاب خواندن است. می‌گوید شما مرا جوری تربیت کرده‌اید که نمی‌توانم از کتاب دل بکنم. به نظر رفتار پدر مادرها در کتابخوانی فرزندانشان تاثیر دارند. در خانه‌ای که کتابخانه وجود دارد، در فرزندان قطعا تاثیر می‌گذارد.

تهمینه میلانی

طلا و جواهرات ندارم. همیشه به همسرم می‌گویم این کتاب‌ها، طلا و جواهرات من هستند. این علاقه و احترام، تاثیرش را بر فرزندم هم گذاشته است. خیلی غصه می‌خورم بعضی از مردم کتاب نمی‌خوانند. زمانی اصلا در صفحه اینستاگرامم کتاب معرفی می‌کردم. کتاب‌های کلاسیک مثلا «جنایت و مکافات». گاهی از مردم می‌خواستم اولین کتاب خشت و گلی دنیا که در بابل نگاشته شده به نام «گیلگمش» را حتما بخوانند. نسخه اصلی آن فکر می‌کنم در موزه لندن نگهداری می‌شود و قدیمی‌ترین نوشته ثبت شده است که داستان می‌گوید. گیلگمش شخصیت نیمه خدا - نیمه انسانی است که رقیب و دوستی به نام انکیدو دارد. گیلگمش برای دستیابی به آب حیات و در ادامه نجات انکیدو به سفر دور و درازی می‌رود. توصیه می‌کنم همه ایرانیان این کتاب را بخوانند. گیلگمش اصلا کتابی سینمایی است. در بخشی از کتاب، نویسنده می‌گوید او در تاریکی رفت و رفت و رفت و رفت و رفت. به قدری این را تکرار می‌کند تا شما گیلگمش را در تاریکی مطلق و راهی طولانی تصور کنید.

در بخشی از این کتاب، یکی از شخصیت‌ها که سرزمینش را آب فرا گرفته است، دستور می‌دهد یک کشتی بسازند از همه حیوانات و آنچه پیرامونش هست در آن جای دهند. این داستان شباهت بسیاری با داستان حضرت نوح دارد. همچنین پیشنهاد می‌کنم که دوستان کتاب خاطرات آقای محلاتی را بخوانند. او تصویر دقیقی از دوره قاجار و قدرت روحانیون ارائه می‌دهد. او هر آنچه را که دیده به دقت نگاشته است. این کتاب نقش روحانیت را در سیستم قبل از پهلوی نشان می‌دهد، که اغلب مردم از آن بی‌خبرند. روابط و قدرت در دوره قاجار را به زیبایی ترسیم می‌کند. این کتاب‌ها تصویر دقیقی از گذشته به ما ارائه می‌دهد.

کتاب کاغذی یا دیجیتال؟ کدام را ترجیح می‌دهید؟
کتاب کاغذی را ترجیح می‌دهم. گاهی از اینترنت هم استفاده می‌کنم؛ اما ترجیح من نسخه کاغذی است. هرچند که کتاب الکترونیک را هم نفی نمی‌کنم. الان بهترین منبع تحقیق فضای اینترنت است. در مدت زمان کوتاهی به انبوهی از اطلاعات دسترسی پیدا می‌کنید. اطلاعات طبقه‌بندی شده و قابل دسترس در خود دارد. بنابراین می‌خوانم؛ اما کتاب کاغذی چیز دیگری است. اساسا کتاب در دست گرفتن را دوست دارم. سفر هم که می‌روم، کلی کتاب با خودم می‌برم. ممکن است همه را نتوانم بخوانم؛ اما می‌برم شاید فرصتی پیش بیاید.

هنگام خواندن کتاب حاشیه می‌نویسید؟ یا روی موارد مهم نشانه و خط می‌کشید؟
نه. هیچ وقت. حتی اگر نکته جالبی به ذهنم برسد، یادداشت می‌کنم. ده‌ها دفتر دارم که نکات کلیدی و جذاب کتاب‌ها را در آنها نوشته‌ام. کتاب را خیلی با احترام نگهداری می‌کنم.

چقدر با کتاب صوتی مانوس هستید؟
گاهی اوقات وقتی مشغول نقاشی هستم، کتاب گویا گوش می‌دهم؛ اما ترجیح می‌دهم کتاب‌هایی را که قبلا خوانده‌ام، گوش ‌دهم. برای اولین بار ترجیح می‌دهم خود کتاب را بخوانم. کتاب گویا برای من، مختص به کتاب‌هایی است که حداقل یک بار یا چندین بار خوانده باشم. مثلا کتاب صوتی خاطرات دختر ناصرالدین شاه را خیلی دوست داشتم. یا همین کتاب آقای محلاتی را گوش دادم. بارها گوش می‌دهم. شاید ده بار گوش داده باشم. دوباره برایم زنده می‌شود. کتابی که قبلا نخوانده باشم، معمولا به سراغ نسخه گویای آن نمی‌روم. مثلا جنایت و مکافات را قبلا خوانده‌ام، صوتی آن را هم می‌شنوم ببینم چگونه است. شاید یک روز مجبور بشوم کتاب نخوانده را صوتی گوش کنم، اما معمولا این کار را نمی‌کنم.

یکی از لذات کتابخوانی من، مقایسه بین آثار نویسندگان و فرهنگ‌های گوناگون است. مثلا شاهنامه و داستان رستم و سهراب در قرن پنجم نوشته شده است، اما انگلیسی‌ها هم یک قهرمان مثل رستم و سهراب دارند (کوهولین) که به این سرنوشت دچار می‌شود و دقیقا شبیه به اوست. ذهنم اینها را تطبیق می‌دهد. مثلا فلان نویسنده چقدر تحت‌تاثیر داستایوفسکی بوده است و کدهای آشنا را تطبیق می‌دهم. تاثیر داستایوفسکی را روی این نویسنده‌ها متوجه می‌شوم. به نظرم اگر شخصی داستایوفسکی را نخواند، نمی‌تواند عنوان کتابخوان بر او گذاشت. یک دوره‌ای کتاب‌های میلان کوندرا و هم‌دوره‌ی‌های او را می‌خواندم. بعدها که مجددا داستایوفسکی را خواندم، فهمیدم اینها در مقابل داستایوفسکی هنوز خیلی کم می‌آورند.

به عنوان سوال پایانی، چه حسی نسبت به کتاب‌هایی که مدت‌هاست تهیه کرده‌اید، اما فرصت خواندنش پیش نیامده دارید؟
در ورودی اتاق اصلی‌ام قفسه‌‌ای دارم که این کتاب‌های جدید آنجا نشسته‌اند و منتظر خوانده شدن. آن‌ها به مرور خوانده می‌شوند و سپس به قفسه‌های مربوطه منتقل می‌شوند. از اینکه کتاب‌ها را نخوانده‌ام حس بدی ندارم. چون امیدوارم به زودی آنها را بخوانم. معتقدم مطالعه کتاب کاری خلاقانه است. اینکه ما اثر یک نویسنده‌ را که سال‌های بسیاری از عمرش را صرف نوشتن کتابی کرده، در چند ساعت می‌خوانیم؛ به نظرم عالی است. او حاصل عمر، انرژی و تخیل خود را به راحتی در طبق اخلاص گذاشته شده و در قالب کتاب به راحتی در اختیار ما قرار داده است. بنابراین این اثر او یک کالای فرهنگی است. در مجموع با کتاب‌ها دنیای قشنگی دارم که در عین متفاوت بودن با دنیای دیگران، دور از واقعیت نیست.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...