حسرت‌ها و آرزوها | سازندگی


«قلب چرخان» [The spinning heart] نخستین رمان دونال رایان [Donal Ryan] «پادشاه موجِ نوی نویسندگان ایرلند» است که با ترجمه هدی طاهری از سوی نشر دیدآور منتشر شده؛ رمانی که در سال 2013 به مرحله نهایی جایزه بوکر و ایمپک دابلین راه یافت و عنوان کتاب اول گاردین و لایبری‌ژورنال را از آن خود کرد، همچنین در سال 2016 از سوی جشنواره کتاب دابلین به‌عنوان کتاب دهه‌ی ایرلند برگزیده شد.

قلب چرخان» [The spinning heart]  دونال رایان [Donal Ryan]

«قلب چرخان» رمانی درباره‌ اثرات رکود اقتصادی بر دهکده‌‌ای واقع در ایرلند است. کارِگران دهکده از شدت خشم کارد به استخوانشان رسیده و حالا که بسازوبفروش محِل، پُکِی بِرک، ده‌ِ آن‌ها را فراموش کرده، حس می‌کنند پشتشان خالی شده است.

عنوانِ «قلب چرخان» که زینت‌بخش سردرِ کلبه‌ای در دِه است، بازتاب خوبی از قلبِ درددیده‌ اهالی ده است، همچنین بازتابی از راوی‌های پی‌درپیِ رمان. در این کتاب، راوی، پیوسته، از فصلی به فصلی دیگر عوض می‌شود و از فردی به فرد دیگری از اهالی محل تغییر می‌کند (مجموعا ۲۱ راوی و ۲۱ فصل)؛ هر کدام از راوی‌ها زخم‌‌ها خورده‌اند، از رکود اقتصادی، از پدر و مادرهای بی‌رحم، از معشوقه‌های سنگدل، از ستیز، از ناخوشی‌های روحی و روانی، و از غم ازدست‌دادن ناگهانی.

رمان از نظر تعداد شخصیت‌ها بسیار غنی است و چندتایی از آن‌ها جذابیت فوق‌العاده‌ای به کتاب می‌بخشند. تنوعِ شخصیت‌ها موجبِ به‌وجودآمدنِ تنوع در درون‌مایه‌‌ شده است؛ «داستان‌ مستی» پدر‌انی که زن‌ها و بچه‌هاشان را مرعوب می‌کنند، داستان مادرانی که در ازای دریافت ماهانه ۱۵۰ یورو از طرف دولت، حاضر می‌شوند باردار شوند. اگرچه اطلاعاتی که داستان به خواننده می‌دهد، اغلب آشنا به‌نظر می‌رسد، قلمِ دونال رایان پرحرارت و صادقانه است و با طنزِ جالب‌توجهی همراه است.

از یک نظر می‌توان گفت که «قلب چرخان» تاریخِ شفاهیِ لحظه‌ا‌ی از یک زمانِ خاص را بازگو می‌کند؛ چرخشِ صدای راوی‌ها- که حسرت‌ها و آرزوهایشان و همچنین شایعات پیچیده در دِه را با خواننده در میان ‌می‌گذاردند - یادآورِ رمانِ «گوربه‌گور»ِ ویلیام فاکنر است. آدم‌های داستان در یک شهر اشباحِ استعاری جای دارند، شهری که به دام مرگ افتاده، به دامِ مردگان و امیدهای واهی که یک‌شبه ناپدید شده‌اند.

این‌ها مردان و زنانی هستند با زندگی پرمشقت و دل‌هایی باسخاوت. حرف‌زدن بسیاری‌شان ساده و بی‌ریا و زنده است؛ به‌عنوان مثال، پدر پکی برک می‌گوید: «این روزها همه‌ش اشکم دم مشکمه!» نویسنده پس از آزمودن این نوع زبان، راوی‌های بیشتری با زبان و گفتار ساده را اینجا و آنجای داستان وارد می‌کند؛ مثل واسیا که کارگری اهل سیبریا است و حالا در اینجا پی کار ‌می‌گردد. خواننده افکار کاملا شمرده و واضح واسیا را می‌شنود، حتی بهتر از انگلیسی حرف‌زدن دست‌وپاشکسته‌ او که توصیفات بسیار جالبی با آن می‌کند: «شهری که عینِ چاه‌ فاضلاب داشت هی دهن باز می‌کرد و بزرگ‌تر می‌شد.»

اکثر فصل‌های کتاب خلاصه و موجزند. هر راوی‌ خلاصه‌ای از آنچه اتفاق افتاده را با نتایج از پیش‌ترسیم‌شده بیان می‌کند. اما شاید نکته‌ اصلی همین عدمِ حرکت رو به جلو باشد. این آدم‌ها در شیارِ جاده وامانده‌اند، فرمان‌شان را هم مانندِ قلب‌هایشان چرخانده‌اند. شخصیت پیری در رمان هست که همواره در حسرت زمانی است «که کُشتن کارِ درستی بود، برای رضای خدا و وطن بود»؛ این شخص می‌گوید: «اون زمون‌‌ها خیلی وقته که گذشته، اما ما هنوز همون آدم‌هاییم. نه؟!»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...