زهره مسکنی | آرمان ملی
زهرا عبدی (۱۳۶۳) اگرچه با انتشار کتاب شعر در دهه هشتاد شروع کرد، اما این رمان بود که او را به عنوان یک رماننویس به کتابخوانان معرفی کرد. «روز حلزون» نخستین اثر او بود که در ابتدای دهه نود منتشر شد. اما با «ناتمامی» که در سال ۹۵ منتشر شد و جایزه ادبی هفتاقلیم را بهعنوان بهترین رمان سال دریافت کرد، توانست خود را اثبات کند. این رمان به مرحله نهایی جایزه احمد محمود نیز راه یافت. «تاریکی معلق روز» سومین رمان اوست که بهعنوان یکی از ۱۰ رمان برتر سال ۹۸ روزنامه آرمان ملی انتخاب شد و به مرحله ماقبل نهایی جایزه احمد محمود نیز راه یافت. آنچه میخوانید گفتوگو با زهرا عبدی درباره کارنامه ادبیاش از شعر تا رمان است.
شما هم داستاننویس هستید و هم شاعر. گذشته از علائق شخصی، کدام یک از این دو قالب را ابزار مناسبتری برای انتقال پیامهای خودتان به مخاطبان دیدهاید؟
پیام و مضمون اگر فرمِ انتقال درستی نداشته باشد، راه به جایی نمیبرد. من هر دوی این قالبها را به شرط اجرای درست میپسندم. نوشتن رمان با سرودن شعر خیلی متفاوت است. من تجربه هر دو را دارم اما نوشتن رمان برای من با تغییر فراوانی در خلقوخوی نوشتن همراه بوده است. در سرودن شعر، آمادهبودن درونی مهم است. یعنی باید برانگیختگیهایی از درون منجر به سرودن شود. این نامرتب است و شاعر برای مرتبسرودن باید مراقبات درونی داشته باشد. اما در رمان اینگونه نیست. عذر و بهانهای پذیرفته نیست. اینکه من الان احوالاتم مناسب نیست معنایی ندارد. باید بنشینی و مرتب بنویسی. باید اخلاق نویسندگی را در خودت تقویت کنی. برای همین میتوانم درباره خودم بگویم که این من هستم، پس از نوشتن رمان و این من بودم، قبل از نوشتن رمان. اما این حس را در شاعری نداشتم. رمان ژانر محبوب من در ادبیات بوده از کودکی تاکنون. برای نوشتن رمان مرارتی که میکشی، از درون همراه با وسعتبخشی است و به جهت چندصداییبودنش، جهانت را دموکرات و منطعف میکند. برای من نوشتن رمان، یعنی هر روز خواندن و نوشتن. اگر روزی هم میزان مورد نظر را ننویسم، حتما متمرکز به پلات فکر میکنم. پس درنهایت من فرم روایی داستان را انتخاب کردهام.
شما در ایران حضور ندارید. تأثیر این مهجوری در خلق آثارتان؛ چه کارهای قبلی و چه بعدی؛ و چه شعر یا داستان چه بوده؟ آیا جلوههای فرهنگی متفاوت در پیدایش آثاری متفاوت از شما موثر بوده است؟
من مدت زیادی نیست که ایران نیستم (شش سال). برای نویسندهای که تا اینجای سنش را در وطنش بوده، هیچچیز نمیتواند از زبان و فضای آنجا دورش کند. من حرف شما را در مورد نوجوانها یا کسانی که در سنین زیر 20 سال مهاجرت کردهاند تا حدودی قبول دارم، اما برای من که تمام تحصیلات و تجربه زیستهام در آنجا بوده نمیتواند مانع اتصال باشد. ضمن اینکه من تقریبا از چهار فصل، یک فصلش را ایران هستم و اگر به صفحات من در شبکههای اجتماعی مراجعه کنید، میبینید که این ارتباط محکم وجود دارد. اینجا جمعیت مهاجر ایرانی بسیار زیادی دارد که همه جوان هستند و بافت اجتماعی ایرانیهای تورنتو با مثلا لسآنجلس بسیار متفاوت است که در نوع خودش اگر خوب چشمت را باز کنی، تجربه بینظیری برای یک نویسنده است و میتواند دریچه تازهای را از زیستی متفاوت برای نویسنده باز کند.
سوژههای داستانیتان را چگونه مییابید؟ به عبارت بهتر، برای یک نویسنده از صبح تا شب ممکن است سوژههای زیادی برای نوشتن شکل بگیرد؛ اما چه چیزی است که یک سوژه را از بین شاید دهها موضوع به یک رمان شاخص تبدیل میکند؟
سوژههای من از دل حوادث بیرون نمیآیند، بلکه از دل تقلاهای ذهنم برای یافتن معنا و درافتادن با معناهایی که معناورزان به مفهوم زندگی افزودهاند، بیرون میآید. درافتادن با معنا رنجی است که بر جان خودآگاهانه میاندازم. بعد از مورمورِ معنایی در ذهنم، به پلات فکر میکنم. درواقع ایده ناظر در رمان برای من بسیار مهم است. حوادث و شخصیتها هم در تن ایده بافته میشوند. برای همین تحقیق درباره رمان بخش بسیار مهمی از فرآیند نوشتن من است. بعد از رسیدن به ایده ناظر که رسیدن به آن هم خودش حاصل مطالعه و تحقیق و تجربه زیسته است، تحقیق و مطالعه و مصاحبه پیرامون مضمون، قبل از نوشتن رمان، برای من آغاز میشود. من پیش از آنکه نویسنده باشم، خواننده حرفهای رمانم. تمام عمرم داستان خواندم. برای خوانندهای از جنس من، ایده ناظر بسیار مهم است. طبیعی است وقتی چنین خوانندهای دست به قلم میشود، همان علاقه را در نوشتن پی بگیرد.
شما شخصیتهای داستانهایتان را میسازید یا براساس شخصیتهایی در دنیای پیرامون و واقعی خودتان خلق میکنید؟
شخصیتهای داستان من همه ساخته میشوند. شاید پنج تا نهایت 10 درصد به یک شخصیت نظری داشته باشم، اما بیش از 90 درصد ساخته تخیلم است. خلق شخصیت از مهمترین و تاثیرگذارترین عناصر رمان است، نمیتواند صرفاً بر مبنای ناخودآگاه و مشاهده یا تجربه زیسته باشد. من برای شخصیت داستانم پرونده درست میکنم. برنامهریزی زندگی هر کدامشان را با توجه به پلات طراحی میکنم و جزئینگاریهای دیگر را نیز همزمان با طراحی پلات پیش میبرم. همه اینها وقتی میتوانند از متن بیرون نزنند که با دقت به خورد قصه بروند. برای رسیدن به هماهنگی در تمام عناصر داستانی، من معتقد به برنامهریزی هستم و از نوشتن بدون برنامه و طراحی، پرهیز میکنم. در مورد شخصیتپردازی هم همینطور. شخصیتپردازی در انطباق کامل با یک شخصیت واقعی و کپیبرداری از او اصلا با شیوه ذهن من هماهنگی ندارد. به نظر من اصلا چنین کاری فایده ندارد. چون انسان خودش خودش را نمیتواند بشناسد و چطور امکان دارد نویسندهای بگوید من فلان شخصیت داستانیام را با توجه به فلان شخصیت واقعی نوشتم! هیچکدام. شخصیتهای داستانی «تاریکی معلق روز» مابهازای بیرونی ندارند. از نظر من شخصیت داستانی، یک موجود انسانی نیست؛ بلکه یک آفرینش هنری است. یک استعارهای است از ذات بشر و نمیشود آن را از روی یک نمونه بیرونی ساخت و از طرفی شخصیت داستانی برای من نه از روی یک نفر بلکه برآیند و همآیندِ چندین و چند شخصیتِ انسانی است که هم نمود بیرونی داشتند و هم تلفیق شدند با شخصیتهایی که حاصل تحقیق و تبیین هستند و هنگامِ نوشتن به کار آمدهاند؛ بنابراین نمیتوانند اصلا لباس واقعیت بپوشند. اگرچه هدف من واقعیتبخشیدن به تکتکِ شخصیتهای داستانی یا همان اثر هنری که توصیفش کردم هست اما درواقع شخصیت داستانی در هر متنی که اسمش داستان باشد برای من فراتر از واقعیت است. این شخصیتهای داستانی در «تاریکی معلق روز» طوری طراحی شدند که ممکن است در ظاهر مثلا در قالبِ یک مجری تلویزیونی برای هزاران نفر حرف بزنند و از دهها نفر پاسخ دریافت میکنند اما درنهایت به تمامی تنها هستند و هیچ خلوتی ندارند.
شخصیتهای اصلی رمان «تاریکی معلق روز» همگی بهنوعی مشغول فعالیت در عرصههای رسانهای هستند. یا خبرنگارند یا عکاس یا وبلاگنویس یا مجری تلویزیون. میدانیم اغلب اوقات، نویسنده برای نوشتن یک رمان قرابتی با فضای داستان داشته و دارد. قرابت شما با فضای رسانه و مشاغلی که به آنها پرداختهاید چه بود که منجر به نوشتن این داستان شد؟
من سالها در فیسبوک نوشتم و مدتی هم یک وبلاگ با محتوای نقد ادبی داشتم. دنیا به فضای مجازی دعوت شده وگمان میکنم انسان از تجربه این فضا ناگزیر است. عده زیادی در این فضا عاشق میشوند، همدیگر را پیدا و گم میکنند. به هم مهر میورزند و همدیگر را میرنجانند. دنیای مجازی حالا بخشی از واقعیت زندگی انسان شده است. بهعنوان نویسنده در این فضا حضور دارم و با مردم زندگی میکنم. این تجربه در نوشتن برای نویسنده یاریگر است. ممکن است عدهای بگویند نویسنده باید فقط کتابش را بنویسد و در فضای مجازی حضور نداشته باشد، اما من این حضور را بخشی از تجربه زندگی در عصر حاضر میدانم. شیوع بیماری کرونا باعث پررنگترشدن زندگی مجازی شد. تعداد زیاد لایوها و دیدارها و آموزشهای مجازی نشان از قابلیت این فضا در عرصه ارتباطات نوین دارد. رمان «تاریکی معلق روز» درباره این فضاست و حاصل تجربه تلفیقی بین زندگی در فضای مجازی و بیرون از آن است. به گمان من در آینده این فضا سهم مهمی در شکلدادن ناخودآگاه جمعی بشر خواهد داشت.
برای رمان «ناتمامی» چطور؟ با توجه به اینکه بخشی از آن درباره مناطق و افرادی خاص در تهران و جنوب ایران است، شما در این خصوص تجربیات پیشین داشتید؟
بله من نزدیک به 20 سال در مناطق جنوب شهر تهران (حتی آنطرف خط راهآهن) کار کردهام. درباره جنوب ایران و تبریز هم تلفیقی از تجربه زیسته و تحقیق بوده است. مصاحبههای مفصل با ناخداها و همچنین قاچاقچیان اجناس از بندر خصب تا بنادر ایران داشتهام. با چندین نفر از زنان شوتی حضوری مصاحبه کردم. (زنانی که به عنوان مسافر با خود جنس حمل میکنند).
آیا میتوان گفت رمان «ناتمامی» به نوعی همان ادامه یا نوع گسترشیافته رمان «روز حلزون» است. یا حداقل اینکه «ناتمامی» و «گمگشتگی» دارد با زبان بیزبانی در تکتک آثار شما نمود پیدا میکند؟
بله. بعد از تمامشدن رمان همیشه خودم را یکی از مخاطبان آثار خودم میدانم. از نظر یک مخاطب، من این را حرف شما را تایید میکنم. انسان و گمشدنش در خودش و دنیای بیرون، ناتمامی زندگی و بیسرانجامی، حضور سنگینِ شهرهایی که در انسان تهنشین شدهاند، و البته تراژدیای که همواره از هجوم جبرها سخن میگوید و انسانی که زیر پای اتحادِ کامل خدایان، اختیارات محدودی برای جنبیدن مختصری دارد و از سر جبر مجبور است که نامِ این تکان مختصر را اختیار بگذارد!
شما خودتان کدامیک از این دو اثر آخرتان یعنی «تاریکی معلق روز» و «ناتمامی» را بیش از دیگری رمانی «شهری» میدانید؟ رمانی که خواسته باشد لابهلای یکسری اهداف اجتماعی از گوشهوکنار تهران نهایت استفاده را ببرد و قصه را بر بستر پایتختی پر از فرازونشیبهای خوب و بد بنا کند؟
هر دو را به یک اندازه رمان شهری میدانم. «ناتمامی» یک مثلث رسم کرده با سه ضلع تهران و بوشهر و آذربایجان. در تهران هم بین شمال (محل دانشگاه سولماز و لیان در سعادتآباد) تا جنوب (محل کار لیان و دروازه غار و کودکان کار و بهشت زهرا) رمان رفتوآمد دارد. در «تاریکی معلق روز» ایما شهر را بهدنبال یافتن سوالهایش زیر پا میگذارد. شهری که قهرمانان جنگ را در پستوهای تاریک بیمارستانهایش و اتاقهای ایزوله بیمارستان اعصاب و روان بلعیده است. شهری که تنها کسانی در آن آسایش دارند که خانوادههای بانفوذی چون مریم افتخاری داشته باشند. شهری که ایما در آن بهعنوان فرزند یک جانباز اعصاب و روان و یک معلم بیمار، باید تمام روز را در آن بدود و مریم افتخاری سوار بر ماشین شاسیبلندش بر مخده آقازادگی تکیه بزند و شوهرش را روی نگین انگشتر گرانقیمتش بنشاند. در هر دو رمان تهران حضوری دارد در حد یک شخصیت داستانی. شناخت شهر در آسیبشناسی روابط نسلی امروز، بسیار مهم است. تهران خودش یک شخصیت است و بر دیگر شخصیتها تاثیر فراوان دارد. مثلا در رمان «ناتمامی» تمام دانشجوها میخواهند در تهران بمانند. تهران در هر سه رمان من یک واحد زنده بسیط است. در «ناتمامی» سولماز سفر جستوجویش را در تهران آغاز میکند. در این جستوجو، به جایی میرسد که میبیند این شهر از هویت وجودی خودش که کالبدی برای حیات جمعی است، فاصله گرفته و انگار دارد رفتهرفته، برای مظروف (ساکنان) غریبه میشود.
او وارد زیرزمین کودکان کار میشود. وقتی بیرون میآید دیگر آن سولماز قبلی نیست. دزدی میکند، ولی پول دزدی را به کودکی میبخشد. او در این سفر متوجه میشود این شهر چطور گندکاریهایش را در هفت پرده پنهان کرده؛ طوریکه کمتر کسی خبر داشته باشد که ما این در همین شهر اینهمه بچه بیشناسنامه داریم. در «ناتمامی» سعی کردم نشان دهم که شهر چطور حتی چشمهای ناظران را کنترل میکند؛ دیدن را کنترل میکند. سعی کردم از این کنترل بنویسم بهجای آنکه فقط نمایشگر تصاویر باشم. دوربین در آن صحنه پردهدوزی وارد آن زیرزمین میشود، اما کمتر وضعیت زیرزمین و مثلا لباسها را شرح میدهد بلکه نقب میزند به خاطره جواد جوکی و از خواننده میخواهد تا به سالهای قبل برگردد و جواد جوکی را تصور کند و خودش دوربین را دست بگیرد و ببیند که از زمان کودکی او تا زمان اکنونِ رمان، هیچ چیز عوض نشده. اینها گفته نمیشود اما لایهلایه پرده از روی جنین کنار زده میشود. برای همین سولماز وقتی حرفهای جواد جوکی را میشنود، میگوید: «تهران، زنی باردار است که از جنین اژدهایش خبر ندارد.»
علت اینکه در «تاریکی معلق روز» با توصیفهایی مثل «کفشهای پاشنهبلند»؛ «دامن پررمزوراز هزارچین»؛ «شال ابریشمی لغزان»؛ «کیفدستی قرمز کوچک» یا جملاتی مثل «از آن بالا به تهران نگاه میکند که در ساعت پنج صبح تابستان مثل زن کارمندی است که سرش را به شیشه تاکسی تکیه داده و با آن مقنعه تیره و صورت پفکرده و نگاه به دوردستهای گُم، کمتر مردی به او رغبت دارد...»؛ تهران را گاهوبیگاه به یک زن تشبیه کردهاید، چیست؟
شهر برای من یک شخصیت داستانی است. من تهران را یک زن میبینم. تهران برای من فقط شهری نیست که در آن به دنیا آمدهام. معشوقی بسیار زیبا و بیرحم است که عاشقیاش را ناگزیرم. بس که زیباست. بس که کشنده است. بس که بیرحم است. بس که مادر است و دامنش جان میدهد برای اینکه سرت را بگذاری رویش و زارزار از ستمش گریه کنی و او موهایت را نوازش کند. تهران، شهری است که خودش را پنهانی آبستن است. چرا؟ چون تنها راه ادامه تباهی، پنهانکردنش است. رسیدن به این زیرزمینی که پلههایش ماهرانه دزدیده شده، سعی من در نوشتن از بخشهای شهری در زمان «تاریکی معلق روز»، همچنین «ناتمامی» بوده است.
زبان «ناتمامی» زنانهتر است و در این رمان شخصیتها قسمتی از زوایای پنهان زنانه را بازگو میکنند. در «تاریکی معلق روز» به برخی شخصیتها رسیدید که مرد هستند و بالطبع نیاز بوده که تغییرات اساسی در بازگویی روایت داشته باشید. این ضرورتِ تغییر و نوشتن از افکار و رفتارهای مردانه را چگونه انجام دادید؟
کالریج میگوید یک ذهن بزرگ یک ذهنِ فراجنسیتی است. یعنی مردی که بتواند نیمهزنانهاش را فرابخواند و زندگی کند، همچنین زنی که نیمه مردانهاش را. سعی کردهام این را با فراخواندن نیمهمردانه درونم بنویسم. این راهی است که برای نوشتن شخصیت مرد چه در این رمان و چه در رمان بعدی در پیش گرفتهام و راهی طولانی نیز در پیش است.
به نظر میرسد «تاریکی معلق روز» خواسته است بهنوعی از دروغهای پنهانشده، مخفیکاریها و بیاعتمادی انسانهای جامعه مورد بحث به یکدیگر صحبت کند. ایما علایی ناچار است مقاصد خود را از مادرش پنهان کند یا به کادر پزشکی پدرش اعتماد ندارد؛ آتنا و پریسا فرنود، جایی از زندگی مسیر خود را بابت همان ناراستیها از هم جدا میکنند؛ استاد دانشگاه، سالهای سال به افراد نارو میزند و انگار این رمان نمونهای از جامعهای سرشار از بیاعتمادی آدمها به یکدیگر است. اگر همینطور است، گرهگشایی داستانی شما چگونه به مخاطب در کنارآمدن با این مسائل کمک میکند؟
در «تاریکی معلق روز»، تمام حوادث و شخصیتها تحتتاثیر «دروغ» از یک موقعیت در آغاز به موقعیتی دیگر رسیدهاند. مثلا دانیال با ظهوری که در داستان دارد، موقعیتی دارد که با انتخابی که در داستان دارد به وضعیتی دیگر میرسد. ایما بهدنبال داستان پدرش، لایهبهلایه در دروغِ رسانهها، زندگیاش را ورق میزند. مادر ایما هم در اخبار دروغ نفس میکشد. آتنا با دروغ در رسانه ارتزاق میکند و حتی پریسا و رابطهاش با وکیلِ یوسف به کمک یک دروغ شکل گرفته است. داوود کل زندگیاش روی دروغ و رسانه است و پروین تمام زندگیاش با داوود یک دروغ است و زندگی واقعی او با خسرو بوده است... دروغ چنان در راست تنیده شده که جدایی آنها از هم ممکن نیست. بهنظر من هیچ گرهگشاییای نمیتواند وعده پیروزی راست بر دروغ را به مخاطب بدهد.