مخلوقی که خالقش را می‌کشد | اعتماد


«عبدالله» هیولایی می‌سازد که باعث مرگش می‌شود و مردم روستا را تا سرحد مرگ می‌ترساند. این چکیده داستان کوتاه «معصوم اول» نوشته هوشنگ گلشیری است؛ یکی از پنج‌گانه معروف این نویسنده فقید. «معصوم اول» اولین‌بار سال 1354 در کتاب «نمازخانه کوچک من» منتشر شد که دربرگیرنده 9 داستان کوتاه بود.

هوشنگ گلشیری نمازخانه کوچک من

این داستان به شیوه نامه‌نگاری و تک‌گویی نمایشی روایت شده و زاویه‌دید آن دوم شخص است. راوی که معلم است در نامه‌ای که برای برادرش می‌نویسد تازه‌ترین اتفاقاتی را که در روستا افتاده است، شرح می‌دهد. نامه با نثری ساده و زبانی خودمانی نوشته شده است. آقا معلم در ابتدای نامه کمی از حال‌وهوای روستا و خبرهای پیش پا افتاده می‌نویسد؛ مثل عقد کردن دختر کل‌حسن، دو قلو زاییدن زن‌دایی، مکه رفتن میرزاعمو. بعد از این خبرها به عبدالله می‌رسد که داستان وحشت در روستا به خاطر کاری که او کرده، آغاز شده است. ابتدای نامه، راوی برای برادرش می‌نویسد که دو هفته قبل از نوشتن نامه، عبدالله حالش خوب نبوده و ماجرای زخمی شدن انگشتان پای راست عبدالله را خلاصه تعریف می‌کند؛ گویی عبدالله هنوز زنده است اما وقتی به پایانِ نامه می‌رسیم متوجه می‌شویم عبدالله زمان نوشتن نامه مرده بوده:
«دیشب تمام کرد.»

آقا معلم تعریف می‌کند که دو هفته پیش عبدالله غروب جمعه، رفته بوده صحرا و وقتی داشته برمی‌گشته روستا از کنار قبرستان رد می‌شده و از روی مستی «با یک تکه زغال برای حسنی چشم و ابرو کشیده، کلاه خودش را هم گذاشته روی سر حسنی. با یک مشت پشم هم برایش سبیل گذاشته، آن‌هم به چه بزرگی». از همین جا حسنی که پیش از این مترسکی بوده برای ترساندن پرنده‌ها، تبدیل به هیولایی می‌شود که بر روستا و مردمانش سایه وحشت می‌اندازد.

شایعه‌ها درباره مترسکی که تبدیل به هیولا شده با تکرار در ذهن روستایی‌ها، حتی معلم روستا که نماینده‌ای از قشر تحصیلکرده و روشنفکر است تبدیل به شکلی از واقعیت می‌شود و همه را به وحشت می‌اندازد؛ بچه‌های روستا، بچه آقا معلم، ننه اصغر، زن‌های روستا، تقی آبیار و حتی خود آقا معلم. مردم روستا ابتدا فقط از افتادن باد در پالتوی گشاد مترسک و سبیل مترسک می‌ترسیدند اما کم‌کم مترسک شروع به حرکت می‌کند، روستایی‌ها را تعقیب می‌کند و بعد عبدالله را وقتی قصد داشته جنینی که کنارش دفن شده را از زیر خاک بیرون بکشد، زخمی می‌کند:
«با چراغ رفتیم صحرا عبدالله را دیدیم که روی یکی از قبرها افتاده بود، نزدیکی‌های ده. بیل هنوز دستش بود. دو تا انگشت پای راستش قلم شده بود. کفش پایش نبود. چرا؟ نفهمیدم.»

حسنی که در حقیقت عبدالله برایش چشم و سبیل گذاشته بود و مردم روستا چیزهایی مثل کمربند به آن آویزان کرده بودند، حالا مردم روستا را دنبال می‌کرد و می‌ترساند و عبدالله را هم زخمی کرده بود.

بسیاری از منتقدان ادبی داستان «معصوم اول» هوشنگ گلشیری را نمونه‌‌ داستان گوتیک ایرانی دانسته‌اند. این داستان تمام ویژگی‌های یک داستان گوتیک را دارد: حکایتی تیره و تار، پر از هراس و امور ماورایی، رازآلود، آمیخته به هراس، ماجراهایی که در مکان‌های ترسناکی مانند قبرستان روایت می‌شود و زمان‌ رویدادها معمولا شب و غروب در تاریکی است. در «معصوم اول» نیز آقا معلم ماجرایی را تعریف می‌کند که «غروب» روز جمعه در «قبرستان» اتفاق افتاده، مترسکی که تبدیل به هیولا می‌شود و مردم را به وحشت می‌اندازد و حتی باعث مرگ یکی از آنها می‌شود. در تمام طول این داستان ترکیب‌هایی که در ذات‌شان وحشت نهفته است، دیده می‌شود: روستای تاریک، صدای به زمین زدن چوب نمد بسته، پارس و زوزه سگ، ساعات انتهایی شب.

هوشنگ گلشیری در این داستان از درنگ و آرام آرام مطلع کردن مخاطب برای بالابردن فضای وحشت استفاده می‌کند. او بخشی از داستان را تعریف می‌کند و بقیه را به ذهن مخاطب می‌سپارد. آقا معلم در حال تعریف کردن ناگهان ماجرا را متوقف می‌کند و نظر خود را وارد داستان می‌کند:
«اما ننه صغرا چی؟ ننه صغرا که دیگر بچه نیست. فردا غروبش بود یا دوشنبه عـصر چو افتاد که زن حسابی از آن طرف‌ها رد می‌شده، علف چیده بوده، بقچه علف روی سرش بوده که چشمش افتاده به حسنی. تاریک بوده یا نه؟ نگفتند. اما حالا خودمانیم هوا یک‌کم تاریک بوده. زن هم تنها. صدا هم به آبادی نمی‌رسیده. صبح پیدایش کرده بودنـد، علـی دشتبان پیدایش کرد، کنار جوی آب. کسی نفهمید که کی آن کار را کرده بود. یکی بالاخره کرده بود. نمی‌شود گفت که حسنی خودش کرده.»

گلشیری از تکنیک تکرار نیز در این داستان استفاده کرده است. برای مثال تعریف کردن ماجرای گذاشتن کلاه و سبیل برای حسنی توسط عبداالله دو بار در داستان تکرار می‌شود:
«کلاه خودش را هم گذاشته روی سر حسنی. با یک مشت پـشم هـم بـرایش سـبیل گذاشـته.»
و جای دیگر:
«اما می‌دانی مساله کلاه او نیست، یا حتا آن سبیل که عبداالله خـدابیامرز با پشم برایش ساخته بود» یا در مورد شنیدن صدای به زمین خوردن کنده: «مثل صدای کنده‌ای بود که به زمین بزنند»
و جای دیگر:
«حتی تو، صدایش را می‌شنوی، صدای دوتا کنده بزرگ را که به زمین می‌خـورد.»

فیلم «سایه‌های بلند باد» نیز براساس داستان کوتاه «معصوم اول» ساخته شد. این فیلم قبل از انقلاب با نقدهای تندی روبرو شد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...