[داستان کوتاه]
ترجمه سروژ استپانیان
 
کیستونف گرچه شب گذشته از درد مفاصل رنج بسیار کشیده و اعصابش پاک متشنج شده بود با این همه صبح سر کارش حاضر شد و طبق روال همه روزه، سر ساعت معین به پذیرایی از ارباب رجوع و مشتری‌های بانک پرداخت. قیافه‌اش پژمرده و رنجور بود و مانند مریضهای بی‌رمق به زحمت سخن می‌گفت و به زحمت نفس می‌کشید.
به یکی از ارباب رجوع‌ها که پالتوی خیلی گشاد و خیلی قدیمی بر تن داشت و از پشت به "سرگین" غلتان درشتی می‌مانست رو کرد و پرسید:
ـ خانم چه فرمایشی دارید؟

زن، شتابان جواب داد:
ـ ملاحظه بفرمایید جناب رییس، شوهرم شچوکین که کارمند پایه پنج است، پنج ماه آزگار مریض بود و در همان مدتی که، ببخشید در منزل بستری بود و دوا و درمان می‌شد، بدون هیچ علتی بازنشسته‌اش کردند. «جناب رییس وقتی به اداره‌اش رفتم که مواجبش را بگیرم، ملاحظه بفرمایید 24 روبل و 36 کوپک از حقوقش کسر کردند!» پرسیدم: «آخر چرا؟» گفتند: «این پول را شوهرت از صندوق مشترک برداشت کرده بود و همکارهای اداری‌اش هم ضامن او شده بودند». غیر ممکن است! مگر او می‌توانست بدون اجازه من از صندوق پول بگیرد؟ نخیر، محال است! آخر چرا؟ من که زن متمولی نیستم، از محل اجاره امرار معاش می‌کنم... ضعیف و بی‌پناهم... هر که از راه می‌رسد آزارم می‌دهد... دریغ از زبان خوش...

زن چندین بار پلک زد و دست کرد توی جیب پالتوی فراخش تا دستمالی درآورد. کیستونف نامه را از او گرفت و مشغول خواندن آن شد. اما لحظه‌ای بعد شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
ـ سر درنمی‌آورم! به هیچ وجه نمی‌فهمم! خانم محترم از قرار معلوم عوضی تشریف آورده‌اید. در واقع درخواست شما هیچ ربطی به ما ندارد. لطفاً به همان اداره‌ای که محل خدمت شوهرتان بود مراجعه کنید.
ـ پدرجان تا امروز به پنج جا مراجعه کرده‌ام... ولی همه‌شان از گرفتن نامه‌ام خودداری کردند! باور کنید پاک دچار حواس‌پرتی شده‌ام. باز خدا پدر بوریس ماتوویچ را بیامرزد که سفارش کرد بیایم خدمت شما. به‌ام گفت: «شما مادر جان خوب است که به آقای کیستونف مراجعه کنید که هم متنفذ است، هم خیلی کارها از دستش برمی‌آید». جناب رییس کمکم کنید!

ـ خانم شچوکینا متأسفانه از دست ما کاری ساخته نیست... توجه بفرمایید: تا آنجایی که دستگیرم شده شوهرتان در بهداری ارتش خدمت می‌کرد، حال آنکه اینجا بانک است ـ یک بانک تجارتی و صددرصد متعلق به بخش خصوصی... چرا متوجه این موضوع نیستید؟
کیستونف بار دیگر شانه بالا انداخت و به سمت افسری چرخید که دندانش آبسه کرده بود. زن با صدایی ترحم‌انگیز و آوازگونه گفت:
ـ جناب رییس من گواهی پزشکی دارم که شوهرم مریض بود! بفرمایید، ملاحظه‌اش کنید!
کیستونف با کج‌خلقی جواب داد:
ـ بسیار خوب خانم، بنده حرف شما را باور می‌کنم ولی باز هم می‌گویم که کار شوهرتان ربطی به ما ندارد. حقا که عجیب و خنده‌آور است! مگر خود شوهرتان نمی‌داند که شما به چه محلی باید مراجعه کنید؟

ـ جناب رییس! او که چیزی سرش نمی‌شود. همه‌اش می‌گوید: «کار تو نیست! به تو مربوط نیست! برو گم شو!» و حرفهایی از این قبیل... آخر اگر به من مربوط نباشد، به کی مربوط است؟ جواب شکم همه‌شان را من باید بدهم یا نه؟ همه‌شان وبال گردنم هستند! بله، وبال گردنم!
کیستونف باز به سمت زن چرخید و تفاوت بین بانک و بهداری ارتش را شرح داد. زن گفته‌های او را با دقت گوش کرد، سپس سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت:
ـ بله، بله، درست می‌فرمایید... می‌فهمم پدر جان. جناب رییس حالا که این طور است دستور بفرمایید لااقل 15 روبل به من بدهند! طلبم را حاضرم خرد خرد بگیرم.
کیستونف سر را کمی عقب برد و آهی کشید و گفت:
ـ اوف!... مثل اینکه حرف حسابی سرتان نمی‌شود. چرا متوجه نیستید که در این مورد مراجعه‌تان به ما همان قدر عجیب است که مثلاً برای طلاق و طلاق‌کشی به دواخانه یا به اداره استانداردها مراجعه کرده باشید! اگر از حقوق شوهرتان چیزی کسر کرده‌اند تقصیر ما چیست؟
در این لحظه شچوکینا زد زیر گریه.

ـ جناب رییس تا عمر دارم دعاتان می‌کنم. به من یتیم رحم کنید... من زن بی‌پناه و ضعیفی هستم... آن‌قدر سختی کشیده‌ام که نگو... دعوا و مرافعه با مستأجرهامان به عهده من است، برای کار شوهرم من باید دوندگی کنم، برای سیر کردن شکم‌مان من باید سگدو بزنم، در این هیر و ویر روزه هم گرفته‌ام، تازه دامادم هم بیکار است... باز جای شکرش باقی است که جرعه‌ای آب و لقمه‌ای نان می‌خورم ولی دیگر رمق ندارم... دیشب هرچه کردم تا صبح نتوانستم بخوابم...
تپش قلب کیستونف شدیدتر شد. قیافه‌ای رنجور به خود گرفت، دست بر سینه فشرد و باز در مورد تفاوت بین بانک و بهداری ارتش داد سخن داد اما نتوانست توضیحات خود را به پایان برساند ـ صدایش برید...
پس دستی تکان داد و گفت:
ـ ببخشید خانم محترم من دیگر نمی‌توانم با شما حرف بزنم. باور کنید سرم گیج می‌رود. شما از یک طرف مخل کارمان شده‌اید، از طرف دیگر وقتتان را بیهوده هدر می‌دهید. اوف!..
سپس رو کرد به یکی از کارمندهای بانک و افزود:
ـ آلکسی نیکولاییچ لطفاً خانم شچوکینا را شما روشن کنید!

کیستونف بعد از گفتگو با سایر مراجعان به اتاق کار خود رفت و ده‌ها نامه و سند را امضا کرد. و در آن میان آلکسی نیکولاییچ هنوز هم مشغول سر و کله زدن با شچوکینا بود. کیستونف تا مدتی صدای گفت‌وگوی آن دو را ـ بم و یکنواخت و آرام، از آنِ آلکسی نیکولاییچ و گریان و جیغ‌جیغو از آن خانم شچوکینا را ـ در اتاق کار خود می‌شنید...
ـ من زن بی‌پناه و ضعیفی هستم... مریض احوالم... به ظاهرم که نگاه کنید شاید سالم و بی‌عیب به نظر بیایم ولی یک رگ سالم در بدنم پیدا نمی‌شود. آن‌قدر لاجون و بی‌رمقم که به زحمت سرپا بند می‌شوم... اشتهام کور شده... همین امروز که داشتم قهوه می‌خوردم یکهو متوجه شدم از خوردن قهوه دیگر لذت نمی‌برم.

و الکسی نیکولاییچ هم می‌کوشید فرق بین ادارات مختلف و سیستم پیچیده ارسال مراسلات را به او تفهیم کند. اما سرانجام از این کار عبث خسته شد و این وظیفه را به حسابدار بانک سپرد.
سراسر وجود کیستونف از خشم می‌جوشید؛ بند بند انگشتانش را با عصبانیت به صدا در می‌آورد، هرگاه به طرف تنگ آب می‌رفت و با خود می‌گفت: «زنکه عوضی! نفرت انگیز! بی‌شعور! پدرم را درآورد، می‌ترسم جان آن دو را هم به لب برساند! وای... قلبم!...»
حدود نیم ساعت بعد زنگ زد. آلکسی نیکولاییچ به اتاق کار او آمد. مدیر بانک با لحن سردی سؤال کرد:
ـ خوب چه کردید؟
ـ پیوتر آلکسانریچ، این زن به هیچ صراطی مستقیم نیست. جان‌مان را به لب آورده است! خلاصه آنکه ما از آسمان حرف می‌زنیم او از ریسمان...
ـ من... من دیگر طاقت ندارم صدایش را بشنوم... مریض شدم... طاقتش را ندارم!...
ـ پیوتر آلکساندریچ، اجازه بفرمایید دربان بانک بیاندازدش بیرون.

کیستونف هراسان جواب داد:
« نه، نه! اطمینان دارم که شر به پا می‌کند ساکنان آپارتمان‌های متعدد این ساختمان درباره ما چه فکر خواهند کرد!... شما جانم باز هم سعی کنید به او توضیح بدهید، بفهمانید.
و پس از پنج دقیقه باز هم صدای بم و یکنواخت آلکسی نیکولاییچ از اتاق انتظار به گوش رسید. پانزده دقیقه بعد نیز وزوز زیر و گرفته حسابدار بانک، جای صدای بم را گرفت.
کیستونف با خشم و عصبانیت شانه تکان داد و با لحنی آمیخته به نفرت، با خود می‌گفت: «چه موجود پستی! زنکه به اندازه یک قاطر چموش، احمق است! مرده‌شوی قیافه‌اش را ببرد! مثل اینکه باز درد مفاصل شروع شد... سرم درد گرفت...» در همین هنگام آلکسی نیکولاییچ که پاک کلافه شده بود انگشت خود را به میز و سپس به پیشانی خود زد و گفت:
ـ خلاصه آنچه که روی شانه‌هایتان دارید سر نیت بلکه این است...

پیرزن رنجید و جواب داد:
ـ نفهمیدم!... برو از کله زن خودت حرف بزن... عوضی! جلوی دستهایت را هم بگیر!
آلکسی نیکولاییچ نگاه دیوانه از خشم خود را طوری به شچوکینا دوخت که انگار می‌خواست زن را ببلعد، آنگاه با صدایی خفه و آرام گفت:
ـ برو بیرون!
شچوکینا ناگهان جیغ کشید و جنجال به پا کرد.
ـ چه گفتی؟ چطور جرأت می‌کنید؟ من زن ضعیف و بی‌پناهی هستم... به احدی اجازه نمی‌دهم! شوهرم کارمند پایه پنج دولت است! مردکه عوضی! به گمانم دلت می‌خواهد وکیلم دمیتری کارلیچ را بیاندازم به جانت تا کار بدهد دستت. من تا حال سه تا از مستأجرهایم را به دادگاه کشانیده و محکومشان کرده‌ام، تو هم اگر بخواهی پایت به دادگاه نرسد و از گناه گستاخی‌هایت بگذرم باید به پایم بیفتی! از دست تو به ژنرالتان شکایت می‌کنم! جناب رییس! جناب رییس!
آلکسی نیکولاییچ از لای دندانهای خود فش‌فش‌کنان گفت:
ـ برو بیرون عفریته!
کیستونف در اتاق خود را باز کرد و با صدایی حزن‌آلود پرسید:
ـ چه شده؟

شچوکینا برافروخته جون خرجنگ آب‌پز، در وسط اتاق انتظار ایستاده بود؛ چشمهایش را به این سو و آن سو می‌گردانید و با انگشتش هوا را جر می‌داد. کارمندان بانک نیز اینجا و آنجا ایستاده بودند و با چهره‌های سرخ و رنج‌کشیده و وحشت‌زده به همدیگر نگاه می‌کردند. شچوکینا به سرعت به طرف مدیر بانک چرخید:
ـ جناب رییس!
و در حالی که به آلکسی نیکولاییچ اشاره می‌کرد ادامه داد:
ـ این... این... همین آدم... اول انگشتش را به پیشانی‌اش فشار داد، بعد همان انگشت را به میز زد... شما به او دستور داده بودید به کار من رسیدگی کند ولی او مسخره‌بازی درمی‌آورد و دستم می‌اندازد! جناب رییس من ضعیف و بی‌پناهم... شوهرم کارمند دولت است... پدرم سرگرد ارتش بود!
کیستونف آه‌کشان گفت:
ـ بسیار خوب خانم، خودم به کارتان رسیدگی می‌کنم... خودم اقدام می‌کنم... حالا تشریف ببرید... بعداً بیایید...
ـ جناب رییس پس طلبم را کی مرحمت می‌کنید؟ من همین امروز به پول احتیاج دارم!
مدیر بانک پیشانی خود را با دستی که می‌لرزید مالش داد، آه کشید و باز شروع کرد به توضیح دادن:
خانم محترم همان‌طور که گفتم اینجا بانک است... یک مؤسسه خصوصی تجارتی... شما از جان ما چه می‌خواهید؟ چرا توجه نمی‌کنید که مخل کارمان شده‌اید؟

شچوکینا به توضیحات او گوش داد، سپس آه کشید و گفت:
ـ بله، بله، حق با شماست... جناب رییس شما محبت بفرمایید... یک عمر دعاتان می‌کنم... بیایید و در حق من پدری کنید، ما را زیر بال خودتان بگیرید. اگر فکر می‌کنید که گواهی پزشکی کافی نیست، حاضرم بروم از کلانتری محل هم گواهی بگیرم... حالا دستور بفرمایید پول مرا بدهند!
چشمهای کیستونف تیره و تار شدند؛ ریه‌هایش را از هوا خالی کرد، از سر درماندگی روی صندلی نشست و با صدای ضعیفی پرسید:
ـ چقدر می‌خواهید؟
ـ 24 روبل و 36 کوپک.
کیستونف از کیف خود یک اسکناس 25 روبلی درآورد، آن را به طرف شچوکینا دراز کرد و گفت:
ـ این را بگیرید و ... تشریف ببرید بیرون!

زن اسکناس را توی دستمالی گذاشت و آن را در جیب گشاد پالتو پنهان کرد، سپس لبخند شیرین و مؤدبانه و حتی پرعشوه‌ای بر کنج لب آورد و پرسید؟
ـ جناب رییس شوهرم نمی‌تواند برگردد سر کار اولش؟
مدیر بانک به سردی جواب داد:
ـ من باید بروم... مریضم... تپش قلب دارم...
پس از رفتن مدیر بانک، آلکسی نیکولاییچ پیشخدمتی را برای خرید مسکن به داروخانه فرستاد. تمام کارمنهای بانک، نفری 20 قطره مسکن خوردند، بعد مشغول کار شدند. اما شچوکینا به امید بازگشت آقای مدیر، دو ساعت دیگر هم دم در بانک نشست و با دربان اختلاط کرد.
او صبح روز بعد هم به بانک آمد.

به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...