5داستان درباره آدم‌ها و خلقیاتشان | شهرآرا


عنوان جذاب و متفاوت این مجموعه که شامل پنج داستان کوتاه و یک نمایشنامه کوتاه تک پرده‌ای است، عبارتی است که راوی اول شخصِ نخستین داستان کتاب، می‌بایست با پانتومیم یا همان ادابازی، آن را در جمع دوستان خانوادگی خود و شوهرش درآورَد و آن‌ها که همگی، هم دانشگاهی یا رفقای قدیمی هستند، آن عبارت را حدس بزنند: «رقص سالسای جاستین تیمبرلیک بر سر مزار صدام کافر».

رقص سالسای جاستین تیمبرلیک بر سر مزار صدام کافر آذردخت بهرامی

یک بازی جمعی معروف که نمونه آن را در «خندوانه» دیده‌ایم و قرار است در کنار چند بازی گروهی دیگر مانند گل یا پوچ، جرئت یا حقیقت، لب آهنگ، جمله سازی جمعی و مواردی از این دست، شخصیت‌های پرتعداد داستان نخست کتاب را در برابر هم قرار دهد و با ایجاد انواع تضادها و تقابل‌های شخصیتی که وقوع آن‌ها حین انجام این گونه بازی‌ها و به ویژه هنگام مشخص شدن برنده یا بازنده بازی، موقعیت‌های متنوع و متفاوتی برای بروز عواطف و هیجانات مهمی مانند خشم، حسد، کین ورزی، مهرورزی، نفرت، همدلی و موارد مشابه فراهم آورد.

این عواطف و هیجانات در حالت عادی و حین زیست انفرادی و حتی گروهی، اما در گروه‌های رسمی و به اصطلاح «اتوکشیده» (و نه گروه‌های غیررسمی و دوستانه، مانند آنچه در این داستان می‌بینیم و یادآور فیلم‌هایی چون «درباره اِلی»، «قاعده تصادف» و «گرگ بازی» است)، امکانِ بروز و ظهور ندارند و آفرین و هزار آفرین به نویسنده کاربلد و خوش ذوق داستان [آذردخت بهرامی] که در این مجالِ انصافا اندک و در قالبِ این داستان کوتاه حدود 4500 کلمه ای و 14صفحه‌ای، توانسته است ضمن خلق انواع موقعیت‌های دراماتیک با چاشنی طنز و طعن و البته خشونت و اندوه، با استفاده از ریتمی تند و حساب شده، در کنار یک پایان بندی هوشمندانه و غافل گیرکننده، داستانی چنین پروپیمان بیافریند و در عمل کلاس «چگونه داستان کوتاه بنویسیم؟» برگزار کند. کلاسی که در داستان‌های دیگر کتاب نیز در حال برگزاری است.

دومین داستان مجموعه، با عنوان «اینباکس»، تنها حاوی پیامک‌های دریافتی بانویی به نام «همدم» است که به همراه همسرش و باز هم با همراهی چند زوج دیگر (البته هر زوج در ماشین شخصی خودشان) در حال مسافرت گروهی به شمال هستند. این پیامک‌ها که از ساعت15:30 روز هشتم فروردین 1385 آغاز شده است و در ساعت 23:58 همان روز به پایان می‌رسند، به شکلی کاملا هوشمندانه، فقط شامل پیامک‌های خوانده شده از سوی همدم هستند و نه پیامک‌های ارسالی به وسیله او. این ویژگی داستانی، با توجه به تاریخ وقوع رویدادهای داستان و نوع غالب گوشی‌های تلفن همراه در آن زمان، امری کاملا باورپذیر است.

اگر خاطر شریفتان باشد، گوشی‌های همراه قدیمی شامل دو بخش جداگانه صندوق ورودی یا inbox و صندوق خروجی یا outbox بودند و برخلاف گوشی‌های همراه امروزی که پیامک‌های رد و بدل شده بین دو نفر را در یک صفحه و در کنار هم نشان می‌دهند، گوشی‌های همراه آن زمان، پیامک‌های ارسالی و دریافتی را در دو بخش جداگانه ذخیره می‌کردند. بنابراین، ما خوانندگان باید پیامک‌های ارسالی توسط همدم را حدس بزنیم و با یاری گرفتن از تخیل خودمان، بخش‌های روایت نشده و حفره‌های داستان را پر کنیم و در اصطلاح «سطرهای سفید» کتاب که درباره این داستان، اتفاقا پرتکرار، مهم و تعیین کننده هستند نیز بخوانیم.

«گزارش یک کودک آزاری» عنوان سومین داستان مجموعه است که مشابه داستان نخست، یک راوی اول شخص بانو دارد. بانویی تنها که هر روز عصر، پس از برگشتن از سر کار اداری روزمره و خسته کننده خود، در بالکن کوچک و به قول خودش «30 در 34 سانتی منزلش» می‌نشیند و با تلفن زدن به یک دفتر مشاوره، به نام «پرنده خیلی خوشبخت» که «شین»های منشی‌اش، حین پاسخ دادن به تلفن، شش تا نقطه و «هـ»هایش چهارتا چشم دارد (درود بر زبان طناز راوی!)، گزارش می‌دهد که همسایه‌اش، هر روز فرزند خردسالش را می‌آورَد داخل حیاط (جایی که از بالکن همسایه بغلی یا همان راوی داستان قابل مشاهده است) و شروع می‌کند به کتک زدن او: «با توسری و پس گردنی شروع می‌کنه، بعد با مشت و لگد به کمر و پشت زانوش می‌زنه (ص51)». داستان که عملا شرح یکی از گفت‌وگوهای راوی با آن مرکز مشاوره است، ما خوانندگان را با این بانوی تنها و ویژگی‌های اخلاقی و روان شناختی او آشنا می‌کند، ویژگی‌هایی که شاید بسیاری از آن‌ها، صرفا در موقعیت‌هایی مشابه با آنچه در این داستان خلق شده است، امکان بروز می‌یابند.

راوی داستان چهارم، با عنوان «مستراح خانه دکتر شیلنگ ندارد»، باز هم یک خانم است، خانمی تقریبا بی‌سواد که جریمه را «جریلمه (ص63)»، ارمنستان را «ارمنگستان (ص64)»، بلد را «بلت (ص68)» و زناشویی را «زناشوری (ص70)» تلفظ می‌کند و داستان، عملا شرح تک گویی (مونولوگ) و بهتر است بگوییم، درددل کردن اوست با خانم دکتری که راوی، برایش سبزی پاک می‌کند و کارهای منزلش را انجام می‌دهد. این راوی بامزه که به قول خودش، از آنجا که بلد است آمپول بزند، اهل محل «خانوم دکتر» خطابش می‌کنند (یادآور شخصیتی که «یکتا ناصر» در سریال «نیسان آبی» نقشش را بازی می‌کند)، در این داستان بلایی سرِ شوهرش در می‌آورَد که بهتر است خودتان با خواندن داستان بدان پی ببرید!

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...