سید فرزام حسینی | میدان


امیر احمدی آریان با سابقه بیش از ۱۰ سال نوشتن نقد در مطبوعات، حالا با رساله‌یی نظری-تالیفی در قالب کتابی تحت عنوان «شعارنویسی بر دیوار کاغذی» به میدان نقد ادبی با قدرت بیشتری از پیش پا گذاشته است. آریان- متولد ۱۳۵۸- دانشجوی دکترای ادبیات تطبیقی دانشگاه نیوزیلند استرالیا را با نقدهایی که طی این سال‌ها در مطبوعات نوشته و کتاب‌های تالیفی و ترجمه‌اش از جمله «چرخ دنده‌ها»، «نگاه خیره منتقد»، «جایی برای پیرمرد‌ها نیست»، «پیش روی» و… می‌شناسیم اما شعارنویسی بر دیوار کاغذی نخستین اثر تالیفی-نظری اوست که از سوی نشر چشمه چاپ و پخش شده است.

شعارنویسی بر دیوار کاغذی در گفت‌وگو با امیر احمدی آریان

این کتاب از دو بخش «زمانه و زمینه ادبیات در دهه هشتاد» و «چخوفیسم ایرانی و ادبیات زندگی روزمره» تشکیل شده است که در واقع ماحصل و بازبینی شده متون انتقادی این نویسنده در سال‌های گذشته است. در بخش اول بیشتر به دلایل اجتماعی، سیاسی و… افول ادبیات ما در دهه هشتاد پرداخته شده و اینکه دوره‌های تاریخی چه تاثیری بر اوج و فرود ادبیات ما گذاشته است. در بخش دوم اما نگاه منتقد، خیره به متن ادبیات است و در واقع عمده تمرکزش بر «آنچه شد» و «چه می‌تواند بشود» گذاشته شده است. شعارنویسی بر دیوار کاغذی از آن دست کتاب‌هایی است که باید خوانده شود، از نیازهای امروز ادبیات ماست، چه آنکه با ایده‌های نویسنده موافق باشیم یا مخالف. ایده‌های این کتاب گسترده‌اند و آغاز چالش خواهند بود، به همین دلیل گفت‌وگوی ما به درازا کشید و لاجرم مجبور شدیم بخش مربوط به فصل نخست کتاب را منحصرا منتشر کنیم، گرچه در فرازهایی، از متن کتاب به متن ادبیات ایران رسیدیم و به مسائل جهانشمول‌تری پرداخته شد؛ این گفت‌وگو را با هم می‌خوانیم:

همان‌طور که خودتان هم در مقدمه کتاب اشاره داشته‌اید، این رساله گزیده و مفصل‌بندی شده مقالاتی است که طی دهه هشتاد نوشته‌اید. چرا چنین ایده‌یی را اجرا کردید؟ چرا رساله‌یی مستقل ننوشتید؟

به این دلیل که هنوز کارم با آن ایده‌ها و مطالب تمام نشده بود. به نظرم حجم زیادی از ایده‌ها و نظراتی که افراد مختلف راجع به ادبیات در مطبوعات نوشته‌اند، هدر رفته و نخوانده فراموش شده است و اگر برگردی و نگاه کنی و بخواهی ببینی حرف حساب فلان مقاله‌نویس و منتقد ادبی در این ۱۰، ۱۲ سالی که گذشت چه بود عملا چیز خاصی دستت را نمی‌گیرد. باید آرشیو روزنامه‌ها و مجلات را زیر و رو کنی و آخر سر با مشتی ایده پراکنده مواجهی که بسیاری‌شان تحت فشار اوضاع نوشته شده و متاثر از انواع تنگناهای زمانی است که دست نویسندگان مطبوعات را می‌بندد. بازنویسی ایده‌ها و مطالب منتشرشده در قالب کتاب چیز عجیبی نیست، تقریبا هر کتابی از فیلسوفان و نظریه‌پردازان خوانده‌ایم محصول چنین فرایندی است، معمولا ایده‌هاشان را در قالب مقاله و یادداشت منتشر می‌کنند یا سر کلاس درس می‌دهند و ورز می‌دهند و بعد به هیات کتاب درمی‌آورند.

کتاب نوشتن درباره ادبیات البته که سابقه چندان درخشانی در این مملکت ندارد و شاید هیچ کس جز براهنی و یکی دو نفر دیگر هیچ‌وقت جدی‌اش نگرفت ولی در این ده- بیست سال اوضاع به وضوح خراب‌تر است. به خصوص حالا که فضای اصلی نوشتن در باب ادبیات فضای مجازی، علی‌الخصوص فیس‌بوک است و آن بی‌واسطگی و ارضای بلافاصله با انبوه لایک‌ها و واکنش‌های مستقیم فکرنشده نوعی پالایش فکری به همراه می‌آورد که مهلک است و به نویسنده توهم تمام شدن کار را می‌دهد. در مورد این کتاب، شخصا از ایران که خارج شدم و به پشت سر نگاهی انداختم تا ببینم در این پانزده سال چه کرده‌ام، از میزان پراکندگی و آشفتگی آن حرف‌ها و بی‌دقتی بسیاری از مطالبی که نوشته بودم شوکه شدم. این کتاب نوعی واکنش به شرم مواجهه با گذشته هم هست، تلاش برای احیا و بازنویسی و صیقل دادن حرف‌هایی است که به نظرم ارزش ثبت داشتند و دور ریختن انبوه مطالبی که بهتر است فراموش شوند.

در قسمت‌هایی که به ورود اهالی سینما به ادبیات اشاره می‌کنید، قضیه را فرا‌تر از مناسبات عادی بررسی کرده‌اید و به نوعی برای مساله علت تراشی سیاسی- اجتماعی می‌کنید، کاری که کمتر صورت گرفته است؛ در همین بین به ساده شدن نوشتن- بازیگری (دو‌گانه ادبیات و سینما) اشاره دارید، اینکه دیگر هیچ کدام به جدیت گذشته نیستند اما به نظر شما راه برون‌رفتی از این شرایط وجود دارد؟ مناسبات چه طور می‌تواند دوباره تغییر کند؟

نمی‌دانم راه برون‌رفت دارد یا نه و اگر دارد نمی‌دانم چه می‌تواند باشد. می‌شود نشان داد که اوضاع چندان آش دهن‌سوزی نیست و به همین منوال اگر پیش برود آینده هم چندان روشن نخواهد بود ولی نمی‌شود گفت اگر فلان کار را بکنیم فلان می‌شود. چیزهایی هست که بدیهی است، مثلا بدیهی است که اگر فشار سانسور کم شود، اگر از رمان‌نویس به شکل‌های مختلف حمایت شود تا نوشتن برایش معادل گرسنگی نباشد، بخت خلاصی ادبیات از این بن‌بست بیشتر می‌شود. در این شرایط مثل این است که ببینی بالش روی صورت کسی فشار می‌دهند و توقع داشته باشی برایت اپرا بخواند اما برداشتن این موانع هم لزوما به معنای حل مشکل نیست. نقاط گسست و گشایش‌هایی که سرآغاز دوره‌یی جدید بوده‌اند معمولا نامنتظر رخ داده‌اند و منشأشان کسانی بوده‌اند که هیچ کس در محاسبات لحاظ نمی‌کرده.

یادمان بیاید اوضاع بعد جنگ دوم در غرب را، دهه پنجاه به خصوص که مرثیه‌سرایی برای رمان حرف روز بود و به خصوص در اروپا خلق شک نداشتند که رمان نفس‌های آخرش را می‌کشد و بعد کسی از کلمبیا سر بر می‌کند و رمانی مثل «صد سال تنهایی» می‌نویسد که قاعده بازی را عوض می‌کند و رمان غیراروپایی را به سطحی جدید می‌کشاند. یا شعر خودمان، که از صائب و بیدل تا مشروطه درجا می‌زد و افتخارش تقلید بزرگان ماضی بود و بعد مشروطه که شرایط برای تحول ادبی مهیا بود، کسی از یوش، روستایی که پیش از او شاید کسی اسمش را هم نمی‌دانست، ظهور کرد و راهی نو نشان داد. کار ما باید رصد کردن و دیدن باشد به جای تجویز و تلاش برای تمییز زلزله‌های واقعی از تکانه‌های کاذب.

چندی پیش فیلمساز بزرگی در پاسخ به این سوال که «چرا فیلم‌هایش نسبت به گذشته اُفت کرده است»، زمانه را واسطه کرد و-نقل به مضمون-گفت: «مگر زمانه‌‌ همان زمانه گذشته است که من فیلم شاهکار بسازم؟ زمانه متوسط شده است و فیلم من هم متوسط!». این تحلیل را می‌توان درباره ادبیات هم ارایه داد، نویسنده می‌تواند بگوید: «زمانه و زندگی ما به‌شدت متوسط و شبیه به هم است، چه طور می‌توان کار خارق العاده و منحصر به فرد خلق کرد؟» پاسخ این پرسش چیست؟ با این معضل چه طور باید روبه رو شد؟

حرف عجیبی و توجیهی است به وضوح ضعیف‌ برای متوسط بودن. اولا که این نوستالژی گذشته معلوم نیست بر اساس کدام مشاهدات است. این تصور که الان اوضاع فلان است و گذشته بهمان بوده قضاوتش بر عهده آیندگان است. هر نسلی در هر دورانی دچار این توهم می‌شود که آخرالزمان را می‌زید و همه‌چیز در سراشیبی است و در آستانه اضمحلال. کافی است نگاهی به تاریخ رمان‌نویسی بیندازی و ببینی چند بار در طول همین چند قرن انواع و اقسام آدم‌ها اعلام مرگ رمان کرده‌اند اما در باب متوسط بودن عصر ما، نمی‌دانم در آن مصاحبه استدلال و نشانه‌یی هم آمده یا نه ولی می‌شود به راحتی ۱۰ رمان نام برد که در این دهه اخیر در جهان منتشر شده‌اند و با بهترین‌های قرن بیستم پهلو می‌زنند. در سینما هم همین‌طور. همه اینها به کنار، پدیده سریال‌های تلویزیونی غربی است که به نظرم شگفت‌انگیز است، نوعی بازگشت غیرمنتظره رمان قرن نوزدهم است به صحنه روایت‌گری و ارائه پیشنهادهایی که درکشان برای آینده قصه‌گویی بسیار مهم است. مساله قصه‌نویسی هم همین است.

در جواب نویسنده‌یی که چنین می‌گوید نیازی به دلیل و برهان نیست، کافی است چهار رمان نشانش بدهی که بخواند و ببیند که در همین زمانه به زعم او متوسط عده‌یی دارند کتاب‌هایی می‌نویسند که همه‌چیز هست جز متوسط و این میان‌مایگی فراگیر ادبیات ما ذاتی این دوران نیست، کما اینکه ذاتی هیچ عصری نبوده است. در ادامه جواب سوال قبل، این قبیل حرف‌ها بیش از هر چیز محصول مشاهدات بسیار محدود افراد است از محیط‌شان و آن چه دوستان و همکاران می‌سازند و می‌نویسند و میل عجیبی هم وجود دارد برای بسط دادن نتایج برآمده از داده‌های محدود به کل کائنات. بله، اوضاع ایران آش دهن‌سوزی نیست و تشخیصش هم شق‌القمر نیست ولی اعلام میان‌مایگی روح زمانه به این واسطه‌، آن هم برای توجیه ضعف کار خود، آن هم بدون شواهد و استدلال، هیچ کس را قانع نمی‌کند، یا نباید بکند.

پس در واقع بهترین جواب یا به تعبیری بهترین کار، تولید اثر، با آگاهی از وضعیت است، این طور نیست؟

به گمانم همین است. از مشکلات دعواهای مطبوعاتی و مجازی یکی هم این است که نقاط ارجاع برای‌شان یا مبهم است یا وارداتی معمولا بر سر مسائلی دعوا می‌شود که نمونه ایرانی‌اش یا وجود ندارد یا آن قدر نحیف است که نمی‌تواند پشت مدافعش را گرم کند و همین است که دعوای ادبی انتقادی در ایران معمولا بر سر مشتی نویسنده است که هیچ کدام رابطه‌یی طبیعی با فضای ایران ندارند و مثال‌ها اغلب از آن سر دنیا می‌آیند. منتقدان را به غرب‌شیفتگی و بی‌اعتنایی به تولید داخل متهم کرده‌اند و می‌کنند ولی بعید می‌دانم اگر کارهایی در حد رمان‌های امثال نویسندگان امریکای لاتین در ایران داشتیم جدل‌ها در این حد انتزاعی می‌شد. برای تفکر ادبی داستان‌ها و رمان‌ها حکم زمین سفت را دارند، جایی که بتوانی پایت را محکم کنی و خیالت راحت باشد با حرکت بعدی زمین از زیر پایت لیز نمی‌خورد. تولید ادبی داخل به ندرت چنین زمین سفتی فراهم آورده است برای آن کس که می‌خواهد به‌طور جدی به ادبیات فکر کند و همین است که به جای نالیدن در باب روح زمانه، بهترین کاری که از عهده نویسنده و فیلم‌ساز برمی‌آید فراهم آوردن این زمین سفت است. جواب می‌دهند که نفس مقایسه بی‌معناست، می‌گویند شرایط ایران و غرب آن قدر متفاوت است که این قیاس‌ها به هذیان می‌ماند.

تفاوت شرایط را مثل هر کس دیگری که در این فضا نفس کشیده درک می‌کنم ولی از سویی هم می‌بینم که تا وقتی به همین جنگ و جدال‌ها در این فضای به‌شدت محدود دل‌خوش‌ باشیم از جای‌مان تکان نخواهیم خورد. با وجود همه مشکلات باید همیشه یک چشم‌مان به بیرون باشد. خیلی هم راه دور لازم نیست برویم، به همین خاورمیانه و آسیا هم نگاهی بیندازیم بسیاری از این ایده‌های انتزاعی ترک خواهد خورد. ادبیات ترکیه و هند را به لطف مترجمان تا حدی شناخته‌ایم، اما از جهان عرب و جنوب شرق آسیا غافل مانده‌ایم. آشنایی با این مجموعه کمک می‌کند جایگاه ادبیات‌مان را در منطقه و به تبع آن در جهان بهتر بشناسیم و از پیله دعواهای مجازی محدود به این جایزه و آن رونمایی بیرون بیاییم.

به وارداتی بودن نقاط ارجاع اشاره کردید، در کتاب هم به عدم خانگی شدن نظریات فلاسفه غرب پرداخته‌اید، به این مساله که نظریه ادبی غربی، یا به تعبیری آنچه فلاسفه دوره متاخر غرب در حوزه ادبیات بدان مشغول بوده‌اند، یا در ایران ترجمه نشده یا کمتر شده و در ‌‌نهایت هم مورد مطالعه تطبیقی دقیق با ادبیات اینجا قرار نگرفته است، علت این مساله چیست؟ چرا دست‌کم تا به امروز این تئوری‌های وارداتی «خانگی» نشده‌اند؟

یکی مساله خود زبان فارسی است و حیاتی که در این قرن‌ها داشته. فارسی هیچ‌وقت زبان اول فلسفیدن ما ایرانیان نبوده است. امثال ابن‌سینا و سهروردی رساله‌های فلسفی جدی‌شان را به عربی نوشتند و هر گاه در پی قصه‌‌گویی و عرفان بودند فارسی را برگزیدند. فارسی زبانی است که به ندرت برای فلسفیدن به کار رفته، برای همین عضلاتی که آن کار را باید انجام دهند تنبل و ضعیف شده‌اند. هر کس متن فلسفی به فارسی ترجمه کرده باشد بی‌شک بارها با مشکل کمبود معادل برای مفاهیم فلسفی سر و کله زده است. از آن سو، عضلات ادبی این زبان بسیار قوی است. سنت شعری فوق‌العاده نیرومندی دارد و شکل خاصی از روایتگری در این زبان صورت‌بندی شده که به نظرم نقطه اوجش را در مثنوی‌های فردوسی و نظامی و عطار و مولوی تجربه کرده. برای همین، میرزا حبیب اصفهانی که به ترجمه حاجی بابای اصفهانی می‌نشیند پشتوانه‌یی غنی از امکانات و ابزارهای روایت ادبی در دست دارد که در طول قرن‌ها انباشت شده و به او رسیده و برای ارایه ترجمه درخشان رمان موریه دستش پر است و زور نمی‌زند، اما محمدعلی فروغی که سیر حکمت را می‌نویسد مدام باید مفاهیم را توضیح دهد و هی چرخ را از نوع اختراع کند تا مطلب جا بیفتد.

از سوی دیگر، به روزگار خودمان که بیاییم، ترجمه ادبیات به فارسی سیری نسبتا منطقی داشته و کم‌تر منقطع شده، از میرزا حبیب شروع شده و آمده تا جمال‌زاده و هدایت و مستعان، بعد به دریابندری و یونسی و قاضی رسیده و از آن‌جا به میرعلایی و کوثری و سحابی و هنوز با سیری نسبتا روان و منطقی پیش می‌رود. آن بخش از انتقال از غرب در این صد سال کم‌تر با داغ و درفش و سرکوب مواجه بوده و برای همین فرصت داشته ته‌نشین شود و جا باز کند و به قول شما خانگی شود اما خانگی‌ کردن نظریه همیشه تبعات سیاسی داشته است. ارانی به اهمیت این انتقال دانش و خانگی کردنش آگاه بود و توده‌ای‌ها مارکس و لنین را بسیار زود ترجمه کردند و برای خانگی کردنش کوشیدند، اما به سد کودتای ۳۲ خوردند و کل تلاش‌هاشان ابتر ماند، طوری که باید نزدیک به نیم قرن صبر می‌کردیم تا حسن مرتضوی سرمایه را دوباره دست بگیرد.

بعد انقلاب روشنفکران دینی و ایدئولوگ‌های اصلاح‌طلب از یک سو و مترجمان نظریه ادبی از سوی دیگر در کار خانگی کردن مفاهیم الهیاتی، فلسفی، ادبی و نظریه سیاسی کوشیدند و در فاصله کم‌تر از یک دهه دستاوردهای شگفت‌انگیزی داشتند و با بسته شدن روزنامه‌ها کل آن حرکت نیز ابتر ماند. خانگی کردن نظریه همیشه وجه سیاسی برنده‌یی داشته و برای همین مدام در نطفه خفه شده است و هنوز که هنوز است آن عضلات ورز ندیده‌اند و آن دانش به حد مطلوب انباشت نشده است.

و ناکارآمدی منتقدان ما دستکم در دو دهه اخیر به نوعی ناشی از همین مساله است، این طور نیست؟ شما در کتاب مساله نقد و منتقد مولد را در برابر منتقد محافظه‌کار و منتقد رادیکال پیش می‌کشید، ماهیت وجودی منتقد مولد در چنین شرایطی تبیین می‌شود؟

بحث انگشت اتهام دراز کردن و مقصر پیدا کردن نیست. مجموعه اثر ادبی ضعیف و زبان نظری فقیر طبعا شرایط ایده‌آلی برای ظهور منتقد بزرگ نیست. این مجموعه در کنار هم کار می‌کند و این حرف‌ها که ادبیات ما فلان است چون منتقد نداریم یا نقد ما بهمان است چون رمان خوب نداریم حکایت مرغ و تخم مرغ است اما در مورد نقد مولد که در کتاب پیشنهادش آمده، حالا که بحث ترجمه و معادل‌گذاری شد بگذارید موضوع کتاب را از زاویه‌یی لغت‌‌شناختی دنبال کنیم. در زبان انگلیسی، که امروز عملا زبان مرجع ماست برای ترجمه و انتقال دانش، برای شکل‌های مختلف نوشتن درباره ادبیات نام‌های گوناگون دارند که همه می‌دانیم: review، criticism، literary theory و غیره. همین سه تا را لحاظ کنید: literary theory را نظریه ادبی ترجمه کرده‌ایم که دقیق است.

کلمه Theory از theorein یونانی می‌آید به معنای نگریستن و نظریه‌ هم در عربی از همین ریشه است. برای review هم معرفی یا مرور یا خود ریویو یا چیزهای دیگر به کار می‌بریم که مقصود را می‌رساند اما اصل ماجرا criticism است، کلمه‌یی که ریشه‌اش kriterion یونانی است به معنای تصمیم‌گیری و قضاوت. کلمه «نقد» که در فارسی به کار می‌بریم، در اغلب معناهایش در لغت‌‌نامه دهخدا بار اقتصادی دارد: «خلاف نسیه»، «وجه حاضر»، «سیم و زر»، «مقابل جنس»، الی آخر. گویی همین تمایز ظریف رابطه ما با این کنش را به کل دگرگون کرده است: عرصه نقد ادبی در فضای ایران بیشتر عرصه داد و ستد و مبادلات نمادین بوده است تا عرصه «تصمیم‌گیری»، آن چه رخ می‌دهد بیشتر سنجش متن است با ترازوهای معین و نهادنش در کفه مقابل وزنه‌یی از پیش آماده، بیشتر تعیین تکلیف و گروه‌بندی و کسب سرمایه نمادین است تا تلاش برای هم‌دلی با متن و قضاوتش بر اساس آن چه خود متن پیش می‌نهد.

همین است که نقدنویسی ما به‌شدت ارزش‌گذار است: متن‌ها را «خوب» و «بد» می‌کند و ارزیابی‌اش اغلب بر اساس معیارهای ادبی بیرونی است که وجهی اخلاقی یافته‌اند، قواعدی که خود متن پیش می‌نهد. قرائت درون‌ماندگار متن، قرائتی که از درون متن شروع کند و قواعدش را دریابد و از آن‌جا بیرون بزند و با بازی را ادامه دهد تا متن‌خوانی را به فرآیند تولید مفاهیم بدل کند، چندان در حوصله نقدنویسی ما نیست. معیارها از سطحی دیگر، از جهانی دیگری می‌آیند و متن محکوم است به سنجیده شدن بر‌اساس آن چه اغلب به او ربطی ندارد. در مثالی که در کتاب آمده، در برابر تمایز نقد محافظه‌کار/نقد کینه‌توز که جوان‌گرایی ادبی در ایران برانگیخته، نقد مولد را به عنوان راه سوم پیشنهاد کرده‌ام که قرائت درون‌ماندگار است، همین حرکت از درون به بیرون، که نتیجه‌اش تولید مفهوم می‌شود نه ارزش‌گذاری بر‌اساس معاییر بیرونی، نتیجه‌اش خلق ابزار می‌شود برای سر و کله زدن با پرسش‌هایی که از متنی خاص فراتر می‌روند.

آنچه می‌گویی در ‌‌نهایت منجر به آنجا می‌شود که لوکاچ به تعبیری نقد ادبی را به خودی خود، متن ادبی در نظر می‌گیرد، که صرفا «نقدی بر» نیست، بلکه خودش به یک اثر هنری تبدیل شده است؛ اما فقدان این نوع نقد در ادبیات دستکم ۵۰ سال اخیر ما چه علتی دارد؟ به این شیوه نقادی، شاید بتوان براهنی را در برخی آثارش مثال زد که موفق بوده، دیگران اما از حدی فرا‌تر نرفته‌اند، چرا؟

دلیلش همین سیطره معاییر بیرونی بر نقدنویسی است و نحیف بودن سنت نقد درون‌ماندگار. عبارت توصیف مقاله در مقام اثر هنری، که لوکاچ در نامه‌اش به لئو پوپر آورده، ناظر به همین است، به قابلیت هر شکلی از تفکر برای مولد بودن. حرف پیچیده‌یی هم نیست، نظریاتی از این دست بر نوعی عمل‌گرایی ساده استوارند، بر این باور که کار فکری باید به دردی بخورد، گرهی باز کند یا ابزاری به دست دهد برای فکر کردن به مسائل بغرنج ما در رابطه‌مان با جهان. شکل کامل‌ترش را دلوز و گتاری صورت‌بندی‌ کرده‌اند و کوشیده‌اند فلسفه را به نوعی جعبه‌ابزار بدل کنند. این شکل از نوشتار نمی‌تواند محقق شود اگر معیارهایت را از بیرون بیاوری. در زبان فارسی، از موفق‌ترین نمونه‌های این شکل از نوشتار درباره ادبیات (سعی می‌کنم تا بتوانم از کلمه نقد پرهیز کنم) بازنویسی بوف کور براهنی است. این مقاله، که دهه ۷۰ در مجله «بایا» چاپ شد، غوصی است به اعماق بوف کور و پرسه‌یی است طولانی در آن چه در متن رخ می‌دهد، جست‌وجویی است طاقت‌فرسا و بعد بیرون آمدن و نشان دادن گوهرهایی است که غواص در متن کشف کرده است.

بخش‌های انتهایی قسمت اول کتاب، اشاره‌یی مفصل به مساله فیس‌بوک یا به تعبیری شبکه‌های اجتماعی داشته‌اید، بحث فراگیر‌شدن ادبیات فیس‌بوکی، سراسر متن این سوال برای من وجود داشت که اساسا چرا باید شبکه اجتماعی و امثالهم را محلی برای تولید ادبیات و به طریق اولی ادبیات جدی دانست، اساسا مگر کاربردش این است؟

شاید برای من که بیش از دو سال است بیرون از ایران بوده‌ام و بخش اعظم رابطه‌ام با ادبیات ایران از طریق شبکه‌های اجتماعی است. این فضا مهم‌تر از آنچه که واقعا هست به نظر می‌آید اما، لااقل از این گوشه که من اوضاع را می‌بینم، فیس‌بوک بخش انکارناپذیر فضای ادبی ما شده است. شاید فیس‌بوک محل تولید ادبیات جدی نباشد، شاید هنوز کسی برای خواندن شعر و داستان به فیس‌بوک نیاید ولی ادبیات فقط متن‌هایش نیست. متن‌ها را آدم‌ها می‌نویسند و آدم‌ها به‌شدت متاثرند از فضایی که در آن نفس می‌کشند و در بررسی ادبیات هر دوره باید شرایط تاریخی اجتماعی آن دوره را هم لحاظ کرد. در این سال‌ها، به نظرم می‌آید بخش قابل توجهی از دعواها و دیالوگ‌ها و محافل ادبی در فضای مجازی شکل گرفته است و درک و تحلیل این تحول به اندازه خواندن متونی که منتشر می‌شوند برای شناخت این دوره ضروری است. فیس‌بوک در عصر ما شبیه است به کافه‌های دهه ۴۰ و حالا می‌دانیم چه قدر فضایی که آدم‌ها در آن جمع می‌شدند در دسته‌بندی‌ها و شکل دادن به جنبش‌های ادبی آن دوران موثر بوده است. تاریخ عصر ما را هم اگر کسی ۵۰ سال بعد بخواهد بنویسد، نمی‌تواند بدون تحلیل تاثیر فضای مجازی و صرفا با خواندن متون کارش را پیش ببرد.

فکر می‌کنم بهتر است گفت‌و‌گو با این مسئله تمام کنیم: در جایی اشاره می‌کنید به ترسِ تنهایی و در اقلیت ماندن نویسنده، به اینکه نویسنده همواره در اقلیت بوده و هست، حالا من فکر می‌کنم روی دیگر وحشتناک‌تر این قضیه منتقد ایستاده است، منتقد به مراتب از نویسنده تنها‌تر می‌شود، به ویژه در ایران، این طور نیست؟

درست است، ولی به نظرم هر کس که می‌نویسد باید همیشه حواسش باشد که هیچ منتی بر هیچ تنابنده‌ای ندارد. هیچ کس از من دعوت نکرد که کار مهندسی را ول کنم و وقت و زندگی‌ام را صرف ادبیات کنم، برای همین حق ندارم از هیچ کس توقع توجه داشته باشم، حق ندارم طلبکار کسی باشم. تنها ماندن بخش طبیعی حیات کسی است که می‌نویسد، انتخابی است که او کرده و خودش وظیفه دارد پای همه چیزش بایستد. غر و ناله‌ در باب بیسوادی مردم یا سرخوردگی از این که کتابت را نمی‌خرند به نظرم بسیار عجیب است، چون موقعی که کتابت را می‌نویسی هیچ کس به تو هیچ قولی نمی‌دهد، هیچ کس در تاریخ ادبیات برای هیچ نویسنده‌ای چک سفید امضا نکرده است. این انزوا، بخش طبیعی این حرفه‌ است و انتخاب کسی است که وارد گود می‌شود، پس به هیچ وجه نباید احساساتی‌بازی درآورد و در برابر آنان که با تنهایی‌‌شان حال می‌کنند یا به خاطرش بر سر مردم منت می‌گذارند باید محکم ایستاد. هیچ وقت نمی‌شنوی راننده تاکسی یا بقال بابت دوازده ساعت پشت فرمان نشستن یا پشت دخل ایستادن فکر کند به گردن کائنات حق دارد، فکر کند به نوعی برتری هستی‌شناختی بر خلق‌الله دست یافته است و پشت میز نشستن اهل قلم به مراتب از بسیاری حرفه‌های دیگر ساده‌تر و بی دردسرتر است.

[این گفت‌وگو نخستین بار در شهریور 1393 منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...