سرکوب‌شدگان | شرق


«سکوت» [Silence اثر شوساکو اندو Shūsaku Endō] داستان مُبلغی مذهبی به‌‌ نام سباستین رودریگز را روایت می‌کند که عشق و ایمان به خدا او را وامی‌دارد تا با گذر از انواع سختی‌ها و طی مسافتی عظیم به ژاپن برسد تا از صحت‌وسقم خبری که به پرتغال رسیده بود، مطلع شود؛ ژاپنی که مانند مرداب تمام نهال‌ها را پژمرد و اجازه نداد مسیحیت پا بگیرد؛ یکایک مؤمنان ژاپنی و مبلغان را سلاخی کرد تا دیگر این نهال میوه ندهد؛ سکوت ممتدی که بر همه سایه گسترده بود، گویی اطرافش را به رنگ خود درمی‌آورد. حتی نفس‌ها هم در این کرختی بی‌حس می‌شدند. عذاب چونان سنگ از آسمان می‌بارید و اشتیاق را خفه می‌کرد و میل به عشق را از پا می‌انداخت.

سکوت [Silence شوساکو اندو Shūsaku Endō]

او همراه پدر گامپ و سانتا مارتا (که در میانه‌ راه بدحال می‌شود و از ادامه‌ سفر بازمی‌ماند) راه‌ها می‌پیماید و رنج‌ها به جان می‌خرد تا دریابد که چطور پدر فریرا، معلم پیشین او، تن به خواری داد و از دین برگشت و مسیحیت را انکار کرد. با این حال در تمام این رمان ما عذابِ سکوتِ خدا را می‌شنویم که از نظر او در مقابل تمام شکنجه‌ها سکوت اختیار کرده و ذره‌ای به ناله و دردی که از میان دندان‌های قفل‌شده‌شان بیرون می‌ریزد، وقعی نمی‌نهد. ولی همین سکوت است که به نتیجه‌ پایانی کمک می‌کند؛ سکوتی که کشیش را به شناخت از مسیحیت می‌رساند، چه داوطلبانه بوده باشد و چه اجباری. کشیش در تک‌تک لحظات دلهره‌آور زجر و عذابی که شاهدش است، سکوت خدا و سکوت دریا را می‌بیند؛ دریا هم گویی بی‌تفاوت به سرنوشت کاتولیک‌هایی که می‌بلعد، یک‌سر عقب می‌نشیند و دوباره امواج به ساحل می‌کوباند؛ دریایی عظیم که خاکستر موکیچی و ایچیزو را در خود غرق کرد و ناله‌های پیوسته‌شان را ناشنیده گذاشت. همراه این سکوت خدا و سکوت دریا، سکوت سرکوب‌شدگان هم مدام زمزمه‌گر است. سرکوب‌شدگانی که برای ادامه‌ زندگی در دل شوق مسیحیت دارند ولی در ظاهر بودا را می‌پرستند و فومی را (که شکل حضرت مسیح بر آن نقش زده شده است) لگد می‌کنند تا انکار باورشان به مسیحیت را نشان دهند.

چه ‌چیز سباستین را از سکوت می‌ترساند؟ آیا او در کشاکش با شک و دودلی خود نیست که سکوت آنها را عمیق‌تر حس می‌کند؟ او به این دلیل قادر به درک سکوت نیست که مرگ، برخلاف او، طبیعت را دستخوش دگرگونی نکرده؟ اینها سؤالاتی است که او از خود می‌پرسد، اینکه چرا به او گفت هرچه باید کنی به‌سرعت بکن؛ اما همه همپای یکدیگر رنج کشیدند؛ قوی و ضعیف؛ کشیش و دهقانی بی‌سواد. همه فرصت انتخاب داشتند و بسیاری هم به قیمت از‌دست‌رفتن جانشان، قادر به لگدکوب‌کردن فومی نبودند. چطور می‌توانستند فردی که رنجشان را بازخریده بود، لگدکوب کنند؟ فردی که بر پای صلیب می‌گفت که «خدایا، خدایا، چرا رهایم کردی؟» و صدایش تا ظلمت طنین‌افزا بود و گوش را کر می‌کرد؟ البته که قادر به پا‌گذاشتن بر روی او نبودند. اما چه ‌چیز مؤمنان را به پذیرش مرگ مجبور می‌‌کند؟ آیا مسیحیت است یا چیزی که خود در دل باور دارند؟ آیا دین تحریف‌شده مسیحیت نیست که از خلال باورهایشان، جان گرفته و شکل دیگری اختیار کرده است؟

اینوئه، حاکم ژاپن که او را کابوس مسیحیان می‌نامند، معتقد است که دین مسیحی در باورهای این دهقانان دگرگون شده است و آنچه قبول دارند، مسیحیت نیست، آنها خدا را انسانی بزرگ تصور می‌کنند، درحالی‌که دین مسیح این‌گونه نیست. اما اینها نیست که در پایان رودریگز را از پذیرش مرگ بازمی‌دارد و راهی مانند فریرا را پیش می‌گیرد. فریرا به دلیل آویزان‌شدن در چاه نبود که از دین برگشت، او صدای ناله‌ مردم را شنید، مردمی که خدا برایشان کاری نکرده بود و او فقط دعا می‌کرد، دعا می‌کرد... او می‌دید که مردم برای او رنج می‌کشند و او کشیش نشده بود که جماعتی خود را فدای او کنند، حالا که همه‌جا را سکوت فراگرفته بود و ابر باران‌زا بر فراز دریا شناور بود، او باید کاری می‌کرد که دیگر کسی عذاب نکشد: او از دین برگشت و مرتد شد تا سکوت نکرده باشد. اما خدا در سکوت هم همیشه همراهشان بود، او از آنها رو برنگرداند، همان‌طور که مسیح را از پای صلیب رها نکرد و به فریادش رسید.

«آنها شهید شدند. شهادت این مسیحیان ژاپنی که برایتان گفتم اصلا آن شکوه و جلال آن را نداشت. چقدر پررنج و فلاکت‌بار بود! باران بی‌امان بر سر دریا می‌بارد. دریایی که آنها را کشته بود و حالا هم خاموش است و موذیانه موج می‌زند».

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...