هزار و یک شب زندان مردگان | الف


«الفبای مردگان» [اثر هادی خورشاهیان] کتابی است با سه روایت، امّا روایت آدم‌هایی که مثل زنجیر به هم پیوسته هستند و سرنوشت یکدیگر را رقم می‌زنند. فصل اوّل می‌پردازد به زندگی شخصیتی به اسم ناصر. ناصر برای رسیدن به آرزوهایش دست به کارهای غیراخلاقی می‌زند و در راهی می‌افتد که شاید هیچ وقت به ذهنش خطور نمی‌کرده است. در این روایت تر و خشک همیشه با هم می‌سوزند. سرنوشت آدم‌ها طوری به هم گره می‌خورد که انگار هیچ قدرتی قادر به باز کردن گره‌های بسیار زندگی آن‌ها نیست. ناصر انسانی است که سعی دارد خود را از منجلاب این گونه زندگی بیرون بکشد. انسانی که روحش را در گرو بدی‌ها گذاشته است و گاهی یادش می‌افتد زندگی قشنگی‌های دیگری هم دارد که گم شده است.

الفبای مردگان هادی خورشاهیان

در صفحه‌ی 67 به همین حالات و روحیات عارفانه‌ی ناصر اشاره می‌کند. اشاره می‌کند به آینده‌ی مردگان. شاید در این جا اشاره‌ی نویسنده به روح آزاد، امّا سرگردان مردگانی باشد که هنوز دل نگران بازماندگان و اعمال خود هستند. شاید بدی‌هایی که از خود جا می‌گذارند و تا کارشان سر و سامان نگیرد، احساس آرامش نمی‌کنند. در همین صفحه تأثیر رفتار و منش پدر ناصر را به وضوح در خود ناصر می‌توان دید. علاقه‌ی شدید ناصر به دنیای مردگان. نویسنده زندان را به غار تشبیه کرده است و سعی می‌کند تا خودش را با حبس در غار به زندانی بزرگ عادت دهد که خودش هم می‌داند عاقبت کارش به همان جا خواهد کشید.

روایت دوم روایت آتوساست. عقدکرده‌ی ناصر که وقتی به ته خط می‌رسد و متوجه می‌شود ناصر نمی‌تواند تكیه گاهش باشد و او نیز نمی‌تواند با یک دزد زندگی کند، طلاق می‌گیرد. بعد از طلاق با پسر عمّه‌اش داوود ازدواج می‌کند که او هم از نظر مالی درگیر است. حالا دو تا آدم را با هم مقایسه می‌کند. دختری که بعد از طلاق گرفتن پی می‌برد چقدر حالات و روحیاتش به ناصر نزدیک بوده است و چقدر تحت تأثیر حرف‌های ناصر قرار گرفته است. علاقه‌ی مشترک هردوشان به زندگی مردگان و شاید همان روح سرگردان مردگان.

گاهی آدم‌ها به سادگی می‌میرند و گاهی تدریجی زجرکش می‌شوند. مردگان دست شان از دنیا کوتاه است و گاهی اوقات آدم‌های این دنیا هم دست شان از خیلی چیزها كوتاه است و برای رسیدن به آن باید در انتظار دنیای دیگری باشند؛ راه پر از خطر رسیدن به زندان تنهایی و واقعی.

«الفبای مردگان» به زندگی آدم‌هایی می‌پردازد که سال‌ها از مرگ شان گذشته، امّا اثرش توی زندگی آدم‌ها تمام نمی‌شود. یک عبرت و یک قصّه که شاید سال‌ها برای فرزندان آن‌ها تكرار شود. صفحه‌ی 80 اشاره‌ای است به زندگی زنی که دنیا بی‌رحمانه بر او تاخته است و او را بی‌عفّت و بی‌آبرو کرده است و حالا حتّی گذر هفتاد سال هم خاطره‌ی تلخ رفتنش را نپوشانده است. چه کسی می‌تواند عامل مرگ یک دختر جوان باشد؟ خودش؟ پدر و مادر؟جامعه؟

روایت سوّم روایت غریب دیگری است که همه چیز را از زبان كریم و آدم‌های در زندان می‌شنویم. حال و احوال آدم‌هایی که حالا در بند هستند و شاید به زودی سرشان بالای دار خواهد رفت. آدم‌هایی که توسّط جامعه قضاوت شده اند. آدم‌هایی که چوب غیرت خود را خورده اند. آدم‌هایی كه از اسب افتاده اند، امّا از اصل نه. راوی نویسنده‌ای است که حالا در بند است. نویسنده‌ای که می‌خواهد با زیرکی از زیر روایت زندگی خودش در برود و بیش تر کنجکاو است تا در مورد کریم و ناصر و بقیه بنویسد. از ده سلّولی بنویسد که آدم‌ها را در خودش جای داده است تا روزهای رفته از دست شان را روی دیوار سیاه سیمانی حک کنند. نویسنده با زیرکی از زمان تقویمی زیادی استفاده کرده است. از زمان دکتر «قریب» تا امروز. یادی کرده است از مکان کافه «نادری». جایی که بزرگان و نویسندگان زیادی را به خود دیده است. جلال آل احمد امّا در این روایت از دیگران متمایز شده است. این روایت خواننده را کنجکاو با خود همراه می‌کند تا به سلّول‌ها سرک بکشد.

بی‌شک آدم‌های توی زندان همیشه روی هم تأثیر می‌گذارند. مثل کریم که اوّل ناصر را تحت تأثیر قرار داده است و حالا نویسنده را. نویسنده‌ای که می‌خواهد ثابت کند همه‌ی این‌ها در ذهن كریم و ساخته و پرداخته‌ی ذهن اوست، امّا دیگر نمی‌تواند مقاومت کند و ترس و وحشت در جان او می‌افتد. این رمان تلنگری است بر ذهن‌های خفته‌ی آدم ها. با دانسته‌های ذهنی آدم‌ها بازی می‌کند و با تلمیح، انسان را به یاد زندگی گذشتگان می‌اندازد. یوسف و زلیخا. بلقیس و سلیمان. مرگ، زندگی، یأس و ناامیدی گریبانگیر آدم‌های قصّه است که غصّه را مهمانِ خانه‌های دل آدم‌ها می‌کند.

شنیدن حکایت این آدم ها، توان می‌خواهد. شاید ناصر، قهرمان یا ضدّ قهرمان ما، طاقت شنیدن این همه قصّه‌ها را نداشته است. قصّه‌هایی که برای یک پسربچّه دلهره آور و برای بزرگسالان سرگرمی است. پدرش پدری است که شنونده‌ی خود را اشتباهی انتخاب کرده است. درگیری ذهنی ناصر نسبت به «الفبای مردگان» آن قدر زیاد است که آدم‌های همنشینش را آلوده‌ی این به هم ریختگی می‌کند. طوری سرنوشت این آدم‌ها را برای زنش آتوسا تعریف می‌کند که او را هم درگیر این قصّه‌ها می‌کند. قصّه‌هایی که حالا به قصّه‌ی «هزار و یک شب» پیوسته اند.

با شماره‌ی گذاری سلّول ها، بار زندان را برای ما به تصویر می‌کشد. از یک تا ده سلّول که در هر کدام از این سلّول ها، آدم‌هایی با قصّه‌های گوناگون به سر می‌برند. آدم‌هایی که شاید بی‌گناه و شاید گناهكار باشند. راوی سوّم یا نویسنده، در صدد است که به ما بفهماند همه‌ی این چیزهایی که کریم تعریف می‌کند و امثال ناصر با دهانی باز قصّه هایش را می‌شنوند، فقط قصّه است و وجود خارجی ندارد، امّا کلمات جادویی کریم روی او هم اثر می‌گذارد و کم کم او هم همه‌ی این قصّه‌ها را باور می‌کند و کارش به بیمارستان می‌کشد.

وقتی به رفتار آدم‌های «الفبای مردگان» نگاه می‌کنیم، می‌بینیم همه جور آدمی با همه جور حالاتی در لحظات مختلف در آن پیدا می‌شود. وقتی به دنبال ریشه اش می‌گردیم كه مثلاً چرا ناصر دروغگو و دزد شد، هزاران پرسش دیگر نیز به پرسش‌های ما اضافه می‌شود. شاید یک آرزوی کوچک مثل رفتن به شمال و دیدن دریای در حال تلاطم، آن‌ها را به تلاطمی بزرگ تر از دریا انداخته است. زندگی خیلی عجیب است و از هر انسانی چیزی می‌سازد که شاید میل باب جامعه نباشد. این کتاب حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. حرف‌هایی که با مرگ و درد، دالان‌های سیاه را برای انسان به تصویر می‌کشد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...