رنگ‌های تیره بازتاب چشم‌ها و قلب‌های بدبین است. رنگ‌های واقعی لطیف است و نیازمند دیدی روشن‌... تنها جاهایی که ظاهراً رونقی داشت میخانه‌ها بود که در آن پست‌ترین طبقات ایرلندی با تمام توان جر و بحث می‌کردند... هیئت امنا بازدیدهای ادواری از پرورشگاه می‌کرد و همیشه خادم را یک‌روز جلوتر می‌فرستاد تا بگویند که دارند می‌آیند. وقتی که آن‌ها می‌آمدند می‌دیدند که بچه‌ها تمیز و مرتبند!... هنوز چیزی از سرشت اصیل زن در وجود ننسی باقی مانده بود


چارلز دیکنز و زدن پنبه فلسفه | مهر


رمان «الیور تویست» اثر چارلز دیکنز یکی از آثار مشهور ادبیات کلاسیک انگلیسی است که اقتباس‌های سینمایی و تصویری مختلفی هم از آن ساخته شده و بین مخاطبان کتاب و تصویر در ایران شناخته شده است. از این‌کتاب ترجمه‌های مختلفی هم منتشر شده که یکی از آن‌ها مهرماه سال ۱۴۰۰ به‌قلم احد علیقلیان توسط نشر مرکز منتشر شد.

الیور تویست

همان‌طور که علیقلیان هم در مقدمه خود بر این‌ترجمه اشاره کرده، خلاف رویکرد روش رمان‌نویسی غالب در نیمه قرن نوزدهم که مشهور به رمان‌های نیوگیت بود (نیوگیت زندانی بزرگ در لندن بود)، «اولیور تویست» یا به‌قول این‌مترجم «آلیور تویست» اثری است که در آن، دزدان و خلافکاران، قهرمان نیستند و نویسنده و راوی آن‌ها را نمی‌ستاید. دزدهای قصه «آلیور تویست» به‌شدت منفی و منفور هستند و شهروندان حاضر در داستان هم در قامت قربانیان آن‌ها. «آلیور تویست» با وجود رئالیستی‌بودنش، رمانتیک هم هست و در نهایت، نیروهای خوب و خیر بر شر و بدی غلبه پیدا می‌کنند.

در مطلبی که در ادامه می‌آید، قصد داریم «آلیور تویست» را براساس ترجمه‌ای که گفتیم، مورد بررسی قرار دهیم. این‌بررسی بیشتر ساختاری و تا حدودی محتوایی است.

راوی و روایتش

شخصیت راوی از همان اول، در جملات ابتدایی داستان با چنین لحنی خود را نشان می‌دهد: «و در این نوانخانه در روز و تاریخی که لازم نیست خودم را به زحمت تکرارش بیندازم زیرا در هر حال در این مرحله از کار هیچ فایده احتمالی برای خواننده نخواهد داشت، فقره‌ای در سیاهه مردگان به دنیا آمد که نامش در آغاز این فصل آمده است.» (صفحه ۱۵) این‌راوی در فرازهای دیگر داستان هم حضور و وجودش را به رخ مخاطب کشیده و خود را به‌عنوان نویسنده زندگی‌نامه آلیور تویست معرفی می‌کند: «من گرچه زندگی‌نامه‌نویس آلیور تویست هستم، نمی‌توانم با هیچ اطمینانی تأیید کنم که سرمشق این آدم‌های خوب او را به تسلیم و رضا برانگیخته بود، اما با صراحت تمام می‌توانم بگویم که او ماه‌ها فرمانبردارانه همچنان به سلطه و بدرفتاری نوئا کلیپل تن می‌داد که …» (صفحه ۶۷) این‌راوی، حضورش را در پایان کتاب و فصل ۵۳ با عنوان «و سرانجام» هم نشان می‌دهد. این‌فصل با این‌جمله شروع می‌شود: «سرگذشت کسانی که در این داستان ظاهر شدند تقریباً به پایان رسیده است. آن مقدار اندکی که مانده تا راوی سرگذشت روایت کند در چند کلمه ساده گفته می‌شود.» (صفحه ۵۵۴)

شیوه روایت این‌راوی این‌گونه است که از جملات ساده و راحت و به‌اصطلاح سرراست استفاده نمی‌کند. بلکه بین یک‌جمله، جمله یا جملات معترضه بلندی می‌آورد و در نهایت مبتدا و خبر جمله اول را به هم متصل می‌کند. این‌راوی همچنین به‌جای همان‌سرراستی و مختصرومفید بودنی که به آن اشاره کردیم، کمی ناز و ادا دارد و زبان استعاری و کنایی را بیشتر دوست دارد. در همین‌زمینه می‌توانیم به این‌جمله از ابتدای داستان که درباره تولد آلیور تویست است، اشاره کنیم: «همین که آلیور اولین گواهی آزادانه و مناسب ریه‌هایش را صادر کرد…» (صفحه ۱۶) که مقصود از آن این است که «وقتی آلیور تویست متولد شد و شروع به گریه کرد...»

راوی داستان «آلیور تویست» بی‌طرف نیست و به‌طور مشخص با قهرمان و شخصیت اصلی قصه‌اش همدردی می‌کند. نمونه این‌رویکرد را می‌توان در این‌فراز کتاب مشاهده کرد: «این‌ها یگانه احساسات اندوه‌باری نبود که آلیور را افسرده کرد. در جای غریب تنها بود؛ و همه می‌دانیم که بهترین ما در چنین وضعی گاه چه‌قدر احساس وحشت و بینوایی می‌کنیم.» (صفحه ۵۴)؛ و یا صحنه‌ای که آلیور پس از خشمگین‌شدن و طغیان از بی‌احترامی به مادرش، در کارگاه دلگیر مأمور کفن و دفن زندانی و تنها گذاشته می‌شود. او پس از دعوا و درگیری، جلوی دیگران گریه نکرده اما حالا در خلوت می‌تواند اشک بریزد و راوی می‌گوید آلیور در این‌لحظات، اشک‌هایی ریخت که خدا برای سربلندی در نهاد انسان نهاده است. به این‌ترتیب راوی «آلیور تویست»؛ گریه او را ناشی از سربلندی و غرور او عنوان می‌کند. گویی در حال امتیاز دادن به او در حضور مخاطب است.

یک‌مورد جالب درباره روایت «آلیور تویست»، در صفحات ابتدایی آن به چشم می‌آید که راوی با یک‌جمله جامپ‌کات می‌زند و از خردسالی به ۹ سالگی آلیور می‌رود. ورود راوی به ۹ سالگی شخصیت اصلی، با سخن از روح نیرومند سالم آلیور همراه است که این هم جانبداری دیگر او از قهرمان قصه است.

با استفاده از همان‌روش اعلام حضوری که به آن اشاره کردیم، دیکنز، برای تغییر مکان قصه، اعلان و پیش‌خبر می‌دهد و مخاطبش را در جریان می‌گذارد که بناست در فصل بعد، سراغ کدام‌یک از شخصیت‌های داستان برود: «و حالا که او را تا اینجا در راه خانه‌اش همراهی کرده‌ایم و همه مقدمات لازم را برای مراسم تشییع پیرزن فراهم آورده‌ایم اجازه بدهید برویم و پرس‌وجویی از حال آلیور تویست جوان بکنیم و مطمئن شویم که آیا هنوز در نهری که توبی کرکیت او را گذاشته بود خوابیده است یا نه.» (صفحه ۲۷۹)

راوی رمان «آلیور تویست» گاهی درس زندگی هم می‌دهد که این‌درس‌ها همان‌طور که می‌دانیم، برگرفته از نگاه دیکنز و باورهای او هستند. به‌عنوان مثال در صفحه ۳۴۸ با چنین‌فرازی روبرو هستیم: «چنین است تأثیر وضعیت افکار خودمان حتی بر ظاهر اشیا. آدم‌هایی که به طبیعت و همنوعانشان نگاه می‌کنند و می‌نالند که همه‌چیز تاریک و اندوه‌بار است حق دارند، اما رنگ‌های تیره بازتاب چشم‌ها و قلب‌های بدبین خودشان است. رنگ‌های واقعی لطیف است و نیازمند دیدی روشن‌تر.» یا مثلاً در فرازی دیگر، زمانی که شخصیت ننسی (دختر دزد و روسپی) اقدام به کاری خیرخواهانه برای نجات آلیور می‌کند، راوی می‌گوید هنوز چیزی از سرشت اصیل زن در وجود ننسی باقی مانده بود. توضیح ویراستاران انگلیسی «آلیور تویست» از این‌سطر کتاب، این است که دیکنز خود به آموزه گرایش اخلاقی، اعتقاد داشت؛ همان‌باوری که طبق آن، انسان با تمایلات اخلاقی زاده می‌شود و به‌ویژه زنان گرایش طبیعی فطری به نیکی دارند.

شخصیت راوی داستان «آلیور تویست» جای دیگری هم از قصه حضورش را اطلاع می‌دهد و به خواننده خود آزادی عمل می‌دهد تا یکی از شخصیت‌های داستان را که اسمی جدید برای خود انتخاب کرده، با هرکدام از دو اسم قدیم یا جدیدش در ذهن متصور شود: «نوئا کلیپل یا اگر خواننده دوست دارد موریس بولتر…» (صفحه ۴۴۹)

الیور تویست

کنایه‌های راوی و لحن کنایی

راوی مورد اشاره، با جانبداری‌ای که ذکرش در بالا رفت، لحنی بسیار کنایی و گزنده نسبت به دشمنان آلیور تویست دارد. به‌عنوان مثال در صفحات ابتدایی داستان، شخصیت زن پیر را که سرپرست نوانخانه است، این‌گونه وارد داستان می‌کند: «با هفت و نیم پنی خیلی چیزها می‌شود خرید: آن‌قدر که شکم بچه را بینبارد و معذبش کند. این زن سالخورده زن عاقل و با تجربه‌ای بود؛ می‌دانست چه‌چیز برای بچه‌ها خوب است؛ و درک بسیار دقیقی هم داشت از این‌که چه‌چیزی برای خودش خوب است. این بود که بیشتر مقرری هفتگی را برای خودش برمی‌داشت.» (صفحه ۲۰)

راوی، این‌کنایه را با سطری از جان میلتون در شعر «بهشت گمشده» همراه کرده است: «و در ژرف‌ترین اعماق جایی ژرف‌تر». او در ادامه همین‌جملات می‌نویسد: «و به این نسل بالنده کشیش‌نشین حتی جیره‌ای کمتر از آنچه در اصل برای آن‌ها در نظر گرفته شده بود می‌داد. به این ترتیب در ژرف‌ترین اعماق جایی ژرف‌تر می‌یافت و ثابت می‌کرد که فیلسوف تجربی بسیار بزرگی است.»

بخش دیگری از کنایه‌های راوی «آلیور تویست» درباره اعضای هیئت امنای نوانخانه است که از دید او، مثل شخصیت زن پیر فیلسوف هستند. به قصه فلسفه و فیلسوف‌بودن از دید دیکنز یا همان‌راوی کتاب خواهیم پرداخت اما کنایه‌ای که گفتیم، از این‌قرار است: «گذشته از آن، مجمع امنا بازدیدهای ادواری از پرورشگاه می‌کرد و همیشه خادم را یک‌روز جلوتر می‌فرستاد تا بگویند که دارند می‌آیند. وقتی که آن‌ها می‌آمدند می‌دیدند که بچه‌ها تمیز و مرتبند؛ مردم بیش از این دیگر چه می‌خواستند!» (صفحه ۲۱)

از دیگر جملات کنایی این‌راوی می‌توان به این‌نمونه‌ها اشاره کرد:
در جلسه هیئت امنای نوانخانه: «آقایی با جلیقه سفید به آلیور گفت که احمق است. که روشی عالی بود برای این‌که به او روحیه بدهد و خیالش را کاملاً راحت کند.» (صفحه ۲۷)
پس از جلسه هیئت امنا: «سپس او را با عجله به محوطه‌ای بزرگ بردند؛ جایی که روی بستری سفت و ناهموار آن‌قدر گریه کرد که به خواب رفت. چه نمونه باشکوهی از قوانین مهرآمیز انگلستان! می‌گذارند گدایان به خواب بروند!» (صفحه ۲۸)

همان‌طور که می‌دانیم در فرازی از فصل‌های ابتدایی کتاب صحنه مشهوری هست که در آن، آلیور در غذاخوری نوانخانه، غذای بیشتری از آن‌چه می‌دهند طلب می‌کند و به‌خاطرش یک‌هفته زندانی می‌شود. راوی درباره این‌درخواست آلیور، دوباره با استفاده از لحن کنایی، از عبارت «جرم حق‌ناشناسانه و کفرآمیز درخواست غذای بیشتر» استفاده کرده است.

در صفحات بعدی کتاب هم این‌روند کنایه‌زدن ادامه دارد اما کاهش پیدا می‌کند. در صفحه ۳۶۷ هم کنایه دیگری درباره تفاوت ظالمانه ثروتمندان و مسئولان نسبت به فقرا و ضعفا به چشم می‌آید که از این‌قرار است: «وقار و حتی قداست نیز گاه برخلاف آنچه بعضی مردم خیال می‌کنند بیشتر به کت و جلیقه مربوط می‌شود.»

رمان «آلیور تویست» کنایه غیر مستقیم هم دارد؛ ازجمله این‌که شخصیت آقای جلیقه‌سفید (یکی از مسئولان هیئت امنای نوانخانه) به‌طور مرتب تکرار می‌کند آخر و عاقبت آلیور به چوبه دار می‌رسد و او را دار می‌زنند اما در پایان داستان آلیور به خوشبختی رسیده و دشمنانش هستند که به بدبختی و فلاکت می‌افتند و مرد یهودی هم به دار آویخته می‌شود.

فضاسازی

رمان «آلیور تویست»، کلمات، عبارات و جملات زیادی دارد که القاکننده شرایط نامناسب و موقعیت‌های تنگ‌وتُرُش هستند. البته راوی داستان، توصیف شرایط خوب و مطلوب هم دارد که مانند توصیف شرایط بد و منفی، با زبانی رمانتیک انجام می‌شود. این‌راوی در جایی از داستان از عبارت صریح «نشانه‌های مشمئزکننده فقر» استفاده می‌کند. همچنین در بخشی از داستان که آلیور تویست وارد لندن می‌شود، پر رفت و آمدترین راه به لندن را در قرن نوزدهم که در شمال شرقی این‌شهر است، این‌گونه توصیف می‌کند: «هوا از بوهای گند آکنده بود. مغازه‌های کوچک فراوان بود، اما تنها متاعشان انبوه بچه‌ها بود که حتی در آن‌وقت شب از درها به بیرون یا تو می‌خزیدند یا از درون مغازه‌ها جیغ می‌کشیدند. در میان مصیبت عمومی این‌محل، تنها جاهایی که ظاهراً رونقی داشت میخانه‌ها بود که در آن پست‌ترین طبقات ایرلندی با تمام توان جر و بحث می‌کردند.» (صفحه ۸۸)

به این‌ترتیب شرایط خیابان‌های ورودی به لندن با این‌عبارت خلاصه می‌شود که مردان و زنان مست در آن‌ها به‌راستی در کثافت غلت می‌خوردند.

دیگر فضاسازی‌های این‌رمان هم با همین‌الگو و زبانی رمانتیک انجام می‌شوند؛ چه فضاهای خوب و مطبوع و چه اماکن فقرزده و کثیف.

بیان یک‌نکته هم درباره عناوین فصل‌های رمان «چارلز دیکنز» بی‌لطف نیست. این‌عنوان‌بندی‌ها نسبت به روایتی که راوی در کل داستان دارد، لحن متمایز و جالبی دارند. به‌عنوان نمونه بد نیست به عنوان فصل ۳۹ توجه کنیم: «چندشخصیت محترم را به صحنه می‌آورد که خواننده از قبل می‌شناسد و نشان می‌دهد که مانکس و یهودی چگونه عقل‌های باکفایتشان را روی هم می‌گذارند.»

این‌عنوان هم، مانند اعلان صحنه‌های نمایش‌های کلاسیک انگلیسی است، هم حضور نویسنده و راوی را در صحنه روایت به مخاطب تذکر می‌دهد و هم دربردارنده کنایه است. با اشاراتی که به نوع جملات و شیوه بیان راوی داشتیم، بد نیست به فراز ابتدایی فصل ۳۹ اشاره کنیم. در این‌فراز شخصیت سایکس از ننسی می‌پرسد ساعت چند است. بین سوال سایکس و پاسخ ننسی، یک‌لحظه فاصله است. اما نویسنده این‌یک‌لحظه را تا به پاسخ «کمی از هفت گذشته» برسد، با نیم‌صفحه متن از توصیف فضای مکان و اتاقی که دو نفر در آن حضور دارند، پر کرده است.

جملات بلند و طولانی

همان‌طور که اشاره کردیم، راوی داستان «آلیور تویست»، مخاطبش را با جملات ساده و صریح و کوتاه، آسوده نمی‌کند. بلکه در فرازهایی جملاتی بسیار طولانی دارد که باعث شکل‌گرفتن یک‌پاراگراف می‌شوند و بناست مبتدا و خبر یک‌جمله را به هم متصل کنند. در این‌جا به دو نمونه از این‌جملات اشاره می‌کنیم:

«سر و وضع آشفته او و بوی مشروبی که خانه را پر کرده بود گواه تأیید نیرومند درستی فرض یهودی بود و وقتی که پس از میدان دادن به نمایش موقت خشونت که در بالا شرح داده شد ننسی ابتدا بی‌حوصله و بعد به آمیزه‌ای از احساسات دچار شد و از تأثیر آن یک دقیقه اشک ریخت و دقیقه‌ای بعد فریادهای گوناگونی چون «هیچ‌وقت ناامید نشو!» بر زبان آورد و پیش‌بینی‌های گوناگونی کرد در این مورد که تا وقتی که زنی یا مردی خوش است چه اهمیتی دارد که چه پیش بیاید، آقای فیگین که در روزگار خودش تجربه فراوانی در زمینه چنین مسائلی داشت با خشنودی تمام دید که ننسی در واقع زیاده‌روی کرده است.» (صفحه ۲۶۴)

«آه! اگر آن‌وقت که به همنوعانمان ستم می‌کنیم و زیر پا له‌شان می‌کنیم فقط لحظه‌ای به شواهد اهریمنی خطای آدمی می‌اندیشیم که همچون ابرهای متراکم و سنگین آهسته اما یقیناً پیوسته در آسمان بالا می‌رود تا انتقامش را بر سرمان ببارد، اگر فقط لحظه‌ای در خیال شهادت صدای مردگان را از دل خاک می‌شنیدیم که هیچ قدرتی نمی‌تواند آن را خفه کند و هیچ غروری راهش را ببندد، توهین و بی‌عدالتی و رنج و فلاکت و بی‌رحمی و ناجوانمردی که زندگی هر روزه با خود می‌آورد کجا می‌بود.» (صفحه ۳۰۱)

الیور تویست

دیکنز و زدن پنبه فلسفه

همان‌طور که اشاره شد، دیکنز مسئولان نوانخانه را که از شخصیت‌های منفی قصه هستند، با کنایه به‌عنوان فیلسوفان معرفی کرده و به‌اصطلاح پنبه فلسفه را در «آلیور تویست» زده است. در صفحه ۷۶ کتاب، شخصیت بامبل (مدیر نوانخانه) چنین‌جمله‌ای دارد: «خانم سائربری، مجمع امنا هم که فیلسوف‌های عمل‌گرا هستند همین را به شما خواهند گفت. گداها چه‌کار دارند به روح یا روان؟ همین که می‌گذاریم زنده باشند از سرشان هم زیاد است.» این‌جمله بیان‌گر این است که فیلسوفان از غم و رنج مردم عادی و فقیر بی‌خبرند.

در صفحه ۱۲۳ اعضای هیئت امنای نوانخانه که توسط آقای بامبل به‌عنوان فیلسوفان عمل‌گرا معرفی شده‌اند، توسط راوی قصه هم به‌کنایه، فیلسوفان خطاب می‌شوند: «فیلسوفان یادشده بسیار داهیانه کارهای بانوی مهربان (منظور طبیعت است) را به موضوعات پند و نظریه فروکاسته‌اند و با ستایش بسیار عالی و زیبا از خرد و درک والای او هرگونه ملاحظه مربوط به قلب یا انگیزه و احساس سخاوتمندانه را یکسره از انظار پنهان داشته‌اند.» (صفحه ۱۲۳)

در صفحه ۱۲۴ هم راوی داستان نقل‌قولی از پرده چهارم صحنه دوم نمایشنامه «تاجر ونیزی» شکسپیر را به‌طور شکسته‌بسته در دهان شخصیت می‌گذارد که ویراستاران انگلیسی «آلیور تویست» بر این‌گمان‌اند که دیکنز با نقل این‌دیالوگ باسانیو به پورتیا، در پی ربط‌دادن شخصیت فیگین (یهودی) به شایلاک (تاجر ونیزی) بوده است. این‌فراز از رمان، به این‌ترتیب است: «این شیوه ثابت بسیاری فیلسوفان قدر در عملی ساختن نظریاتشان است که برای مقابله با هر پیشامد ممکن قابل تصوری که احتمالاً بر خودشان تأثیر منفی بگذارد عقل و مال‌اندیشی فراوانی از خود نشان می‌دهند. از این‌رو برای کار درست بزرگ می‌توانید کار نادرست کوچکی بکنید.»

فراز و فرود و تعلیق‌های داستان

اگر حجم قصه و اتفاق را نسبت به حجم توصیفات و فضاسازی‌های «آلیور تویست» مقایسه کنیم، حجم توصیفات و فضاسازی‌ها بسیار بیشتر است. به این‌ترتیب می‌توان گفت با وجود اتفاقات زیادی که در این‌رمان رخ می‌دهند، نقاط عطف و تعلیق زیادی ندارد و چندمورد است که می‌توان آن‌ها را به‌عنوان فرازهایی معرفی کرد که در تعلیق و جذابیت داستانی اثر، اهمیت حیاتی و تأثیرگذار دارند.

یکی از نقاط عطف داستان، جایی است که بالاخره خشم آلیور فوران می‌کند و راوی او را در ساحت یک‌ انقلابی به مخاطب نشان می‌دهد: «اما سرانجام خشمش برانگیخته شد؛ توهین بی‌رحمانه به مادر مرده‌اش خونش را به جوش آورده بود.» (صفحه ۷۰)

در قدم بعدی پس از روایت فرار آلیور از نوانخانه، ورودش به لندن و به‌کارگیری‌اش توسط فیگین برای دزدی و سپس بستری‌شدنش در خانه آقای برانلو؛ گره‌ای که در داستان ایجاد می‌شود، شباهت آلیور به چهره زنی است که نقاشی‌اش در منزل برانلو است. این‌مساله همان‌طور که ذهن شخصیت برانلو را مشغول می‌کند، برای مخاطب هم ایجاد تعلیق می‌کند. جالب است که خود راوی هم به این‌ «تعلیق» اشاره دارد: «ضعف او فرصتی به این روایت می‌دهد تا سنگینی حس تعلیق را از دوش خواننده بردارد و به آن دو شاگرد پیرمرد شاد و ثبت این موضوع بپردازد: …» (صفحه ۱۲۳)

تا پایان فصل ۲۴، نویسنده تعلیق بعدی را درباره مادر آلیور تویست ایجاد می‌کند؛ زمانی که پیرزنی در حال مرگ به دوستانش در نوانخانه می‌گوید سال‌ها پیش وقتی مادر پسرک (آلیور) در حال مرگ بوده، طلای او را دزدیده است. این‌طلا بناست مشخص‌کننده یک‌واقعیت باشد که نویسنده فعلاً آن را برای مخاطبش برملا نمی‌کند. به این‌ترتیب تا این‌جا، زن درون تابلوی نقاشی و طلای دزدیده‌شده از مادر آلیور تویست دو معمای راوی برای مخاطب هستند. تعلیق بعدی هم سرنوشت آلیور تویست است که راوی پس از شکست نقشه دزدی و زخمی‌شدن آلیور، آن را نگه می‌دارد تا به مکان دیگری از قصه سرک بکشد.

فراز تاثیرگذار بعدی در داستان، مربوط به زمانی است که آلیور توسط اهالی مهربان خانه‌ای که بنا بود از آن دزدی شود، بستری و مورد حمایت قرار می‌گیرد. پس از چند فصل که به خوبی و خوشی می‌گذرند و مربوط به زندگی راحت آلیور در کنار اهالی این‌خانه هستند، دیکنز در فصل ۳۴ لحظه ترسناکی را خلق کرده که به‌دلیل همراهی‌اش با توضیح حالت مرموز بین خواب و بیداری، واقعاً ترسناک است؛ لحظه‌ای که یهودی و مانکس در قاب پنجره خانه ییلاقی دیده می‌شوند: «وای خدا! چه بود که خون را با سوزش به قلبش فرستاد و صدا و قدرت حرکت را از او گرفت! آنجا – آنجا – دم پنجره، نزدیک او، آن‌قدر نزدیک که قبل از این‌که به عقب بپرد تقریباً می‌توانست لمسش کند، با چشم‌هایی که به اتاق خیره شده بود و با چشم‌های او تلاقی کرد: آنجا یهودی ایستاده بود!» (صفحه ۳۵۰ به ۳۵۱)

بد نیست اشاره کنیم عشق رمانتیک و شاعرانه شخصیت‌های رز و هری هم از خرده‌داستان‌های این‌رمان است که از میانه‌های داستان به آن تزریق می‌شود. این‌عشق ابتدا به ناکامی و جدایی می‌انجامد. اما راوی آن را برای پایان نگه می‌دارد تا فرجام قصه «آلیور تویست» را با خوشیِ هرچه بیشتر همراه کند.

فراز مهم بعدی در قصه جایی است که مانکس در صفحه ۳۸۳ به رازی اشاره می‌کند که ۱۲ سال یا بیشتر مثل مرده‌ها، بی‌مصرف افتاده است. از این‌طریق در فصل ۳۸ رمان است که مخاطب متوجه سن و سال آلیور تویست و رازی می‌شود که از زمان تولدش تا کنون سربه‌مهر بوده است.

صفحه ۴۱۰ رمان، جایی است که کم‌کم باید یک افشاگری و گره‌گشایی دیگر رخ بدهد. به‌همین‌دلیل نوبت به درد دل‌های ننسی برای رز می‌رسد که به حرف‌های مرد مرموز (مانکس) و فیگین در تاریکی گوش کرده و از مانکس شنیده که: «خلاصه فیگین، با این که یهودی هستی، هیچ‌وقت دامی مثل اونی که من واسه برادر جوونم، آلیور، می‌ذارم پهن نکردی.» (صفحه ۴۱۱) به این‌ترتیب مشخص می‌شود آلیور یک‌برادر بزرگ‌تر و بدذات دارد که در دار و دسته‌ خلافکارهاست.

در قدم بعدی، هدفی که شخصیت برانلو در صفحه ۴۲۴ ترسیم می‌کند، به داستان سمت و سو می‌دهد؛ این‌که گذشته آلیور و نسبت‌اش با آدم‌های قصه مشخص شود: «دکتر پرسید کدام هدف؟ - ساده است، کشف اصل و نسب آلیور و پس گرفتن ارثی که، اگر این داستان درست باشد، با حقه‌بازی از آن محرومش کرده‌اند.» به این‌ترتیب، در همین‌راستاست که معمای شباهت آلیور به تابلوی چهره زنی که در خانه برانلو بوده، حل می‌شود و مشخص می‌شود او، مادر آلیور تویست است.

در قدم نهایی هم گره‌گشایی صریح با چنین‌جملاتی انجام می‌شود: «آقای برانلو آلیور را پیش او برد و دستش را روی سرش گذاشت و گفت: "این بچه برادر ناتنی توست، پسر نامشروع پدرت، دوست عزیزم ادوین لیفورد، از اگنس فلمینگ جوان بیچاره که موقع زاییدن او مرد."» (صفحه ۵۳۰)

شخصیت منفی فیگین یهودی

فیگین یهودی به‌عنوان یکی از شخصیت‌ها و قطب منفی داستان در روایت سرنوشت آلیور تویست حضور دارد و در نهایت هم به سزای عملش می‌رسد و همان‌طور که گفتیم با چوبه دار اعدام می‌شود. هرچه‌قدر که راوی «آلیور تویست» دوستدار آلیور است، از یهودی تنفر دارد و همه روایتش از این‌شخصیت، منفی است.

ورود یهودی به‌داستان با بیان این‌نکته درباره چهره‌اش که بسیار پرچین و چروک است، همراه می‌شود. یا عباراتی این‌چنین: «چهره شرارت‌بار و نفرت‌انگیزش را انبوه موهای سرخ گوریده پنهان کرده بود.» (صفحه ۸۹) او خود می‌گوید مردم اسمش را «خسیس» گذاشته‌اند و البته به‌جز همین‌یک‌بار در طول داستان اشاره دیگری به این‌لقب نمی‌شود.

راوی داستان در فرازهایی که می‌تواند بین سطور و فرازهای قصه قرار دهد، لحظاتی را به نشان‌دادن ترسناکی هیبت زشت و ناموزون فیگین اختصاص می‌دهد. به‌عنوان مثال در فرازی، صحبت از «نگاه موذیانه اهریمنی یهودی» است: «این حرف را به شوخی گفت، اما اگر گوینده نگاه موذیانه اهریمنی یهودی را دیده بود که موقع برگشتن به‌طرف گنجه لب پریده رنگش را می‌گزید، چه بسا احتیاط را چندان هم غیرضروری نمی‌دانست…» (صفحه ۱۳۰)

در فراز دیگری، راوی برای نشان‌دادن خروج یهودی از خانه‌اش، از این‌عبارت استفاده می‌کند که «یهودی از لانه‌اش درآمد.» و این‌عبارت به‌طور مشخص، استعاره‌ای از این است که یهودی جانوری درنده، خطرناک و کمین‌کننده است. راوی در حالی که از لفظ «پیرمرد نفرت‌انگیز» برای اشاره به یهودی استفاده می‌کند، این‌خروج را این‌گونه توصیف می‌کند: «چونان خزنده‌ای نفرت‌انگیز می‌نمود که از میان گل و لای و تاریکی در می‌آید و شبانه در جست‌وجوی دل و جگر حیوانی سلاخی‌شده می‌خزد.»

تعبیر شخصیت منفی سایکس (دزد) از فیگین یهودی هم، «شیطان در پالتو» است. در پایان داستان هم هنگامی که در دادگاه محکوم به مرگ می‌شود، حس مردمانی که در جلسه محاکمه حضور دارند، این‌گونه بیان می‌شود: «در چهره هیچ‌کس – حتی در میان زن‌ها که تعدادشان زیاد بود – کمترین همدلی با او یا هیچ احساسی دیده نمی‌شد مگر احساس علاقه مسحورکننده به این که باید محکوم شود.» (صفحه ۵۴۴)

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...