شاید این یک اعتراض نیست | شرق


«اتوبوس» [The Bus] نوشته‌ی استانیسلاو استراتیو [Stanislav Stratiev] به‌شدت برایم یادآور «چهارصندوق» بیضایی‌ست. عاقل و ویردوزِ «اتوبوس» انگار زردِ «چهارصندوق»اند، آلدومیر عینن سیاه. هر دو نمایشنامه بامزه‌گی دارند و طنزی سیاه. در آن‌جا مترسک خودسرانه دیگران را به زیر یوغ می‌کشد و در این‌جا راننده‌ی اتوبوس، بقیه را به اجبار به راهی که خود می‌خواهد می‌برد. هردو نمایشنامه دوپرده‌ای‌ست و پایان پرده‌ی نخست هردو لحظه‌ای‌ست که شخصیت‌ها به یوغ و اجبار پیش‌آمده آگاه می‌شوند. آغاز پرده‌ی دوم هر دو، تصمیم شخصیت‌ها برای خلاصی‌ست. ساکنان هر دو نمایشنامه در برابر این اجبار سر خم کرده‌اند و گرچه مخالف‌اند و به دنبال راهی برای گریز از وضعیت‌شان، اما هیچ‌کدام حاضر به همکاری و اتحاد نیستند و منافع شخصی‌شان به منفعت جمعی (که خود منفعت شخصی هم بخشی از آن است) می‌چربد.

اتوبوس» [The Bus] نوشته‌ی استانیسلاو استراتیو [Stanislav Stratiev]

این دیالوگ‌ها آیا یادآور لحظه‌ی تردیدِ زرد و سرخ و سبز در شكستن صندوق‌هاشان (پس از این‌که سیاه صندوقش را شکسته) نیست؟
عاقل: به‌نظر من شما برید بهتره. شما جوان‌تر از من هستید.
ویردوز: یعنی اون بزنه تو سر من و من بیهوش بشم و شما راحت پیاده شید؟ نه، بهتره با هم بریم.
عاقل: این یعنی تلفات بیش‌تر. بهتره یکی از ما بره.
ویردوز: و اون هم من؟ شما برید من می‌مونم. (عصبی به‌جایش برمی‌گردد)

اما نقطه‌ی اصلیِ افتراق دو نمایشنامه، نگاه به پایانِ این تن‌به‌اجبارسپردگی‌ است. گویی نگاه بیضایی محتمل‌تر است برای قیام؛ و یا جامعه‌اش مستعدتر. در پایانِ «چهارصندوق» سیاه صندوق (سرپناه) ازدست‌داده، با تبر و فریاد سوی مترسک حمله می‌برد. پایانی پیش‌گویانه در دهه‌ی چهل که گویی یک دهه زودتر انقلاب سال ۵۷ را می‌بیند؛ حركت عظیم طبقه‌ی فرودست جامعه علیه قدرقدرتی با گارد شاهنشاهی که شاید همان مترسک شلاق‌به‌دستِ نمایشنامه باشد. اما شخصیت‌های نمایشنامه‌نویسِ بلغاری به جنگِ راننده نمی‌روند؛ دیوانه تنها درباره‌ی این تغییر مسیر می‌پرسد و با ضربه‌ای كه بر سرش خورده از کابین راننده بیرون می‌افتد و نقش زمین می‌شود، ویردوز برایش ویلنسل می‌نوازد و دختر به قصد اغوایش می‌رود.

هیچ نشانی از قیام نیست؛ در فضای تاریک و پراختناقِ کمونیستیِ حاكم - كه احتمالن راننده‌ی تغییرمسیرداده مابه‌ازایش در نمایشنامه است‌- نویسنده می‌داند حتا در خیالِ قیام هم جرم است. اما آن‌چه در نمایشنامه‌ی بیضایی پیشگویانه است، در اثر استراتیو واقع‌گرایانه است. نمایشنامه در سال ۱۹۹۵ نوشته شده و ۱۹۸۹ نظام کمونیستی بلغارستان فروپاشیده (دو سال پیش از فروپاشیِ اتحاد جماهیر شوروی)؛ شاید راننده که ناگهان تصمیم می‌گیرد این اتوبوس را بازگرداند بازتاب همین فروپاشیِ كمونیسم باشد. اما پیش از این تصمیمِ بازگشت، آن‌چه بین مردم -‌ ساکنین اتوبوس - گذشته، تلخ و ناگوار است. آنها نه‌تنها علیه راننده برنخاسته‌اند، بلکه برای لقمه‌ای نان به جان هم افتاده‌اند و اگر راننده بالاخره نمی‌ایستاد (آن‌هم نه با تلاش مسافرین) چه‌بسا هم را می‌دریدند. اگر این جمله‌ی کارل مارکس را به‌ یاد بیاوریم که: «تنها این طبقه‌ی کارگر است که انقلابی‌ست، چون در این انقلاب چیزی ندارد که از دست بدهد» آنها همه لقمه‌نانی داشتند که نمی‌خواستند از دست بدهند. انگار نویسنده به راننده‌ی تغییرمسیرداده - کمونیسم - معترض است، اما به مردمش بیش‌تر که تکه‌ای نان را به‌هم روا نداشتند. و البته ما که آن‌جا نبوده‌ایم، شاید این یک اعتراض نیست، بلکه واقعیت آن روزهای آن سرزمین است و نمایشنامه همچون آینه عمل کرده و وضعیت آن روزهای آن سرزمین را به تصویر کشیده؛ حتا روزگار و رفتارِ خودش را در هیاتِ شخصیتِ عاقل و ویردوز كه یكی روشنفکر است و دیگری هنرمند. ملتِ زیر یوغ بدبخت و خجل است؛ خجل از دیگران؛ خجل از خود.

[اتوبوس با ترجمه واهیك خچومیان و توسط نشر مانیاهنر منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...
موران با تیزبینی، نقش سرمایه‌داری مصرف‌گرا را در تولید و تثبیت هویت‌های فردی و جمعی برجسته می‌سازد. از نگاه او، در جهان امروز، افراد بیش از آن‌که «هویت» خود را از طریق تجربه، ارتباطات یا تاریخ شخصی بسازند، آن را از راه مصرف کالا، سبک زندگی، و انتخاب‌های نمایشی شکل می‌دهند. این فرایند، به گفته او، نوعی «کالایی‌سازی هویت» است که انسان‌ها را به مصرف‌کنندگان نقش‌ها، ویژگی‌ها و برچسب‌های از پیش تعریف‌شده بدل می‌کند ...
فعالان مالی مستعد خطاهای خاص و تکرارپذیر هستند. این خطاها ناشی از توهمات ادراکی، اعتماد بیش‌ازحد، تکیه بر قواعد سرانگشتی و نوسان احساسات است. با درک این الگوها، فعالان مالی می‌توانند از آسیب‌پذیری‌های خود و دیگران در سرمایه‌گذاری‌های مالی آگاه‌تر شوند... سرمایه‌گذاران انفرادی اغلب دیدی کوتاه‌مدت دارند و بر سودهای کوتاه‌مدت تمرکز می‌کنند و اهداف بلندمدت مانند بازنشستگی را نادیده می‌گیرند ...