رضا صائمی | هم‌میهن


کتاب نوشتن درباره خود کتاب و کتاب‌خوانی هم نوعی خاطره‌بازی با آنهاست، هم شکلی از جستارنویسی درباره کتاب. آنهایی که عاشق کتابند جدا از علائق متفاوت‌شان به موضوع کتاب، خود کتاب و کتابخوانی و متعلقات آن را هم به‌مثابه تجربه زیسته خودآگاهانه دوست دارند و اغلب علاقه‌مندان کتاب، تجربه‌های مشترکی در این باره دارند. احمد راسخی‌لنگرودی راوی توانایی در شرح این تجربه است.

کتاب یادهای یک نویسنده

از او به‌تازگی «کتاب‌یادهای یک نویسنده» که دومین کتاب این نویسنده درباره خود کتاب و دنیای آن است، منتشر شده است. پیش‌تر کتاب «یادداشت‌های یک کتاب‌باز» از این نویسنده با محوریت تجربه خواندن و کلنجار رفتن با کتاب و کتاب‌خوانی در نشر همرخ منتشر شده بود. کتاب دوم هم در ادامه کتاب قبلی است که البته علاوه بر تجربه کتابخوانی،‌ مروری هم بر تجربه نویسنده بودن در ایران امروز دارد. به همین بهانه با او درباره کتاب، کتاب‌خوانی، کتاب‌بازی و تجربه مطالعه کتاب در جامعه امروز به گفت‌وگو نشستیم که در ادامه می‌خوانید:

‌گفت‌وگو را با پرسشی از واژه «کتاب باز» شروع کنیم که هم عنوان کتاب شما با عنوان «یادداشت‌های یک کتاب‌باز» است، هم نام یک برنامه تلویزیونی با اجرای سروش صحت که حالا با عنوان جدید «اکنون» در شبکه نمایش خانگی آغاز شده است. به‌نظر می‌رسد که این واژه کمی بار منفی دارد یا دست‌کم مطالعه و کتاب‌خوانی را به‌مثابه یک بازی و سرگرمی در ذهن متبادر می‌کند. به نظرتان کتاب‌بازی یک سرگرمی و تففن با کتاب است یا چیزی فراتر از آن؟

کتاب‌باز درواقع کسی است که تعامل و زیستی مدام با کتاب دارد. البته این می‌تواند کارکرد سرگرم‌کنندگی و نوعی تفرج مکتوب هم داشته باشد. یک‌جور عشق‌بازی با کتاب‌ها و لذت بردن از خرید، نگهداری، چیدمان و آرایش آن در کتابخانه شخصی هم است اما آنچه مهم است این مسئله است که کتاب‌باز کسی است که با کتاب وارد کنش می‌شود و یک همزیستی با آن را تجربه می‌کند. خود این تجربه، فارغ از اینکه یک کتاب چه چیزهایی به خواننده‌اش می‌آموزد لذت‌بخش است و می‌توان شوق و انگیزه به خواندن و آموختن را در خواننده برانگیزد.

‌درواقع کتاب‌بازی سبکی از زیستن است.

بله. می‌توان آن را سبکی از زیستن دانست که البته در پس آن میل به آگاهی و دانستن قرار دارد و آن را به تجربه‌ای مسرت‌بخش تبدیل می‌کند. این به‌معنای جدی نگرفتن یا تظاهر به کتاب‌خوانی و مطالعه نیست. گرچه ممکن است برخی کتاب‌بازها خیلی هم آدم‌های عمیقی نباشند و صرفاً میل به کلکسیون داشتن از کتاب‌ها متنوع آنها را به‌سمت جمع‌آوری و نگهداری کتاب بکشاند.

‌راستی شما فلسفه ‌خوانده‌اید، آیا نسبتی بین فلسفه و میل به کتاب‌بازی وجود دارد و چه شد که به نوشتن درباره کتاب که نوعی جستارنویسی کتاب محسوب می‌شود روی آوردید؟

درواقع باید بگویید چه شد که از فلسفه به نویسندگی روی آوردم. ما در دانشگاه تهران استادی داشتیم به اسم حیدر رقابی که شاعر هم بودند و ترانه معروف «مرا ببوس» سروده ایشان است. او به ما فلسفه تاریخ درس می‌داد. عادت ایشان این بود که نزدیک پایان ترم به ما چند موضوع می‌داد که درباره آن مقاله بنویسیم. او پنج موضوع را روی تخته می‌نوشت و به ما می‌گفت، یکی از آنها را انتخاب کنید.

موضوعی که من انتخاب کردم نقادی فلسفه تاریخ هگل بود. وقتی دانشجویان وقت موعود مقاله‌ها را ارائه کردند به من و پسر شهید بهشتی که همکلاسی ما بود، نمره نداد و برگه‌های مقاله را هم نداد و گفت، شما دو نفر بیایید دفتر من. بعد گفت که می‌دانید چرا به شما نمره ندادم. ما گفتیم خب حتماً خراب کردیم. گفت نه. شما می‌دانستید که نویسنده هستید، قلم را هرگز فراموش نکنید. این یک جرقه‌ای بود که شعله نویسندگی را در من برانگیخت.

‌آیا نسبتی بین کتاب‌خوان بودن و نویسندگی وجود دارد یا کسی می‌تواند کتاب‌خوان نباشد، اما استعداد نویسندگی داشته باشد؟ یعنی حتماً کسی که نویسنده است، پیشاپیش باید اول یک خواننده باشد.

ابتدا بگویم که خواندن صرفاً برای خواندن نیست. طبیعتاً خواندن برای دانستن است و دانستن خود مقدمه و لازمه نوشتن. اولین نکته‌ای که در کتاب‌های حوزوی جامع‌المقدمات گفته می‌شود این است که بخوان و بدان. شاید استعداد نوشتن در کسی باشد و حتی آن را هم کشف کند اما تا زمانی که این استعداد را تربیت نکند و پرورش ندهد، نمی‌تواند نویسندگی را تجربه کند. بنابراین بدون خواندن نمی‌توان نویسنده شد چون بدون دانستن، نوشتن ممکن نیست. بنابراین می‌توان گفت خواندنی که غایتش دانستن و فهمیدن است، می‌تواند راهی به نوشتن داشته باشد.

ذهن شبیه یک ظرف غذا یا یک منبع است، وقتی که داخلش داده‌ای نباشد یا منبع پر نباشد، خروجی ندارد. همیشه نسبتی بین خواندن و نوشتن هست. نوشتن بدون خواندن میسر نیست اما خواندن لزوماً به مهارت و قدرت نگارش منجر نمی‌شود. نوشتن قریحه‌ای است که باید به فعلیت برسد و خواندن یکی از مهترین ابزارهای این فعلیت‌یافتن است. برای نویسندگی باید قابلیت ذاتی داشت؛ به‌شرط اینکه پای عاملیت و فاعلیت هم در میان باشد. این عاملیت خود به عوامل مختلفی وابسته است که یکی از مهمترین آنها خواندن به قصد دانستن است.

‌شاید یکی از این عاملیت‌ها که قابلیت نوشتن را می‌پرورد نظام آموزشی و ساختار آن باشد. مثلاً در نظام آموزشی ما به انشاء توجه جدی نمی‌شود درحالی‌که انشاء خیلی مهمتر از املاء است. املاء تقلید است و انشاء تولید و خلق کردن.

به نکته مهمی اشاره کردید. وقتی در نظام تعلیم و تربیت ما کلاس انشاء توسط دبیران فیزیک یا ریاضی یا مثلثات و جبر مصادره می‌شود، نباید انتظار داشته باشیم که دانش‌آموزان ما مهارت‌های نوشتن را بیاموزند. درحالی‌که انشاء فقط تمرین نوشتن نیست، تمرین فکر کردن و اندیشیدن هم است و می‌تواند قوای ذهنی دانش‌آموزان را تقویت و قدرت تحلیلگری آنها را افزایش دهد. ضمن اینکه انشاءنویسی به انسان فرصت غلط نوشتن و پاک کردنش را می‌دهد. برای همین باید با مداد پاک‌کن‌دار نوشت تا بتوان غلط را پاک کرد.

‌آقای راسخی به‌نظر می‌رسد که وقتی از کتاب‌خوانی یا از تاثیر و جریان‌سازی فردی و اجتماعی آن حرف می‌زنیم، باید حوزه علوم انسانی و هنر و ادبیات را مدنظر قرار دهیم نه کتاب‌های فنی، مهندسی، علوم تجربی و پزشکی را. به عبارت دیگر کتاب‌خوانی به‌مثابه یک کنش روشنفکرانه یا کنشگری اجتماعی و فرهنگی در ذیل مطالعه کتاب‌های مرتبط با علوم انسانی و اجتماعی رخ می‌دهد. حتی یک مهندس یا پزشک کتاب‌خوان را باید کسی دانست که کتاب‌هایی در حوزه علوم انسانی یا ادبیات و هنر می‌خواند، نه کتاب‌های تخصصی رشته خود را. موافقید؟

بله. آن تاثیرگذاری‌ای که درباره کتابخوانی و مطالعه می‌گویند که منجر به تحول فردی یا اجتماعی می‌شود، کتاب‌هایی است که در حوزه علوم انسانی و اجتماعی یا هنر و ادبیات خوانده می‌شود. کتاب‌های فنی بیشتر تکنیک را آموزش می‌دهند نه تفکر را. درواقع کتاب‌هایی از قدرت تاثیرگذاری برخوردار است که خودآگاهی و تفکر انتقادی در خواننده ایجاد کند. کتاب‌هایی که محتوا و مضامین‌اش مستقیم با انسان و زندگی سروکار دارد و می‌تواند این دو را دچار تحول کند. به‌ویژه ادبیات و فلسفه که یکی از وجوه معناپذیری زندگی است.

ضمن اینکه کتاب‌های علوم انسانی و هنر یا ادبیات برای یکبار خواندن نیست، بارها می‌توان به آن مراجعه کرد و هربار چیز تازه‌ای از آن کشف کرد و فهمید. از طرف دیگر کتاب‌های فنی و تکنیکی بعد از مدتی کهنه و منسوخ می‌شوند، به این معنا که فرمول‌ها و یافته‌های جدیدی در این حوزه‌ها کشف و تبیین می‌شود که کتاب‌های قبلی را منسوخ می‌کند اما کتابی مثل گلستان سعدی یا مثنوی معنوی قرن‌هاست که دارد خوانده می‌شود و همچنان خوانش‌های تازه‌ای از آن متناسب با مقتضیات و احوالات زمانه صورت می‌گیرد. من معتقدم انسان در حوزه ادبیات است که خودش را پیدا می‌کند و بدون ادبیات به هیچ وجه نمی‌شود زندگی کرد.

‌به شرطی که این آگاهی تبدیل به زندگی شود، یعنی به کنش تبدیل شود و فقط در سطح آگاهی باقی نماند.

دقیقاً. آگاهی باید در درون سازوکارهای زندگی قابلیت تحقق داشته باشد اما ساختار اجتماعی ما و زیست جمعی ما خیلی از مواقع به این آگاهی‌ها راه نمی‌دهد. به آگاهی‌هایی که از طریق خواندن کتاب به‌دست آمده و به شناخت و ذهنیت تازه‌ای در فرد منجر شده است. اینجاست که درد آگاهی و رنج دانستن شروع می‌شود یا شدت می‌گیرد. درست در همین نقطه است که مقاومت خودآگاهانه شکل می‌گیرد.

درواقع کتاب خواندن فقط به این آگاهی یا اراده معطوف نمی‌شود که چگونه زندگی کنیم، گاهی به ما می‌آموزد که چگونه زندگی نکنیم. به نظرم آنجایی که بین آگاهی و واقعیت تضاد وجود دارد مقاومت بر محور نه گفتن معنا می‌شود. اینکه اگر نمی‌توانیم براساس آگاهی‌مان زندگی کنیم دست‌کم براساس جهل زندگی نکنیم یا به عادت‌های غیرعقلانی تن ندهیم.

ضمن اینکه جهان کتاب خود بخشی از تجربه زیسته است و حضور در آن هم می‌تواند خیال‌انگیز و لذت‌بخش باشد و همین به‌عنوان لحظات غنی خودآگاهانه زیستن تعریف شود. درواقع وقتی ما کتاب می‌کنیم روزمرگی را به تجربه‌ای خلاق تبدیل می‌کنیم که زیستن ما را غنی‌تر می‌کند. به عبارت دیگر کتاب خواندن امری بیرون از زندگی نیست بلکه بخشی از غنی‌ترین لحظات زندگی است. برای همین معتقدم کسانی که می‌گویند کتاب نمی‌خوانم و گاه با افتخار هم می‌گویند، از ارزش کتاب کم نمی‌کنند، از ارزش خودشان کم می‌شود.

‌برخی تحلیل‌های جامعه‌شناختی فرهنگی می‌گوید کتاب‌خوانی محصول توسعه است، نه عامل آن. یعنی با کتاب خواندن نمی‌توان به رشد و توسعه رسید، بلکه این توسعه‌یافتگی است که نیاز به خواندن را ایجاب می‌کند.

خب لازمه این گفته این است که باید صبر کنیم تا توسعه‌یافته بشویم، بعد کتاب بخوانیم. من معتقدم بین کتاب‌خوانی و توسعه‌یافتگی یک رابطه دیالکتیکی برقرار است و آنها در تعامل و رابطه با هم رشد می‌کنند. ما نمی‌توانیم کتاب‌خوانی را تا زمان توسعه‌یافتگی تعطیل کنیم یا به تعویق بیاندازیم بلکه باید خواندن را در خدمت توسعه‌یافتگی قرار دهیم؛ چه توانگری فردی چه توسعه‌یافتگی اجتماعی. اساساً یک‌بُعدی بودن یا یک‌بُعدی دیدن هر پدیده‌ای آن را به امری کاریکاتوری تبدیل می‌کند و به‌قول مارکوزه، انسان را تک‌ساحتی می‌سازد.

‌توصیه شما درمورد شیوه مطالعه یا عادت به کتاب‌خوانی چیست؟ مثلاً باید یک کتاب را تمام کرد و سراغ کتاب بعدی رفت یا چند کتاب را به موازات هم خواند؟

خب این بستگی به روحیه و عادت هر کسی دارد و نمی‌توان برای همه یک نسخه واحد پیچید، اما به گمانم خواندن موازی موثرتر است. اصلاً برنامه‌ریزی درسی ما هم در دوران تحصیل همینطور بود. یک زنگ فیزیک داشتیم، یک زنگ ریاضی و یک زنگ مثلاً تاریخ یا ادبیات. به نظرم تنوع و تعدد معقول در کتاب‌خوانی موثرتر است و با تغییر سوژه کتاب، خستگی ذهنی ناشی از مطالعه یک موضوع هم رفع می‌شود.

‌امروزه به‌واسطه توسعه رسانه‌های مجازی و شبکه‌های اجتماعی، شیوه‌های نوین مطالعه و کتاب‌خوانی ظهور کرده؛ مثل کتاب‌های صوتی یا پادکست‌های کتاب یا صفحه‌های مجازی که به روخوانی کتاب می‌پردازند. به‌نظر شما این‌ها برای رشد مطالعه و کتاب‌خوانی یک فرصت است یا تهدید؟

به هر حال تکنولوژی، خود برآمده از دانش و آگاهی است اما لزوماً نمی‌تواند در خدمت رشد و توسعه آن قرار بگیرد. این شیوه استفاده از تکنولوژی‌های نوین و شبکه‌های اجتماعی است که می‌تواند آن را به فرصت یا تهدید تبدیل کند. اما نباید فراموش کرد که انتشار اطلاعات در فضای مجازی و خواندن آنها لزوماً مصداق مطالعه است. اتفاقاً برخی از نسل جدید با همین استدلال که در فضای مجازی متن می‌خوانند، خود را بی‌نیاز از مطالعه کتاب می‌دانند و احساس نوعی خودبسندگی دارند. سرعت و شتاب‌زدگی زندگی مدرن و مشکلات معیشتی هم مزید بر علت می‌شود تا برخی خواندن متن در شبکه‌های اجتماعی را برای مطالعه کافی بدانند.

واقعیت این است که فضای مجازی و رسانه‌های نوپدید که امکان خواندن را توسط تکنولوژی فراهم می‌کنند، نمی‌توانند جایگزین کتاب شوند. به‌صراحت می‌گویم که مطالعه یعنی خواندن کتاب. در کتاب خواندن حواس پنچ‌گانه انسان فعال می‌شود و تمرکز و امکان فهم‌پذیر عمیق و دقیق‌تری برای خواننده فراهم می‌شود که در شنیدن کتاب صوتی یا خواندن کتاب ازطریق گوشی ممکن نیست. شما اگر هزاران پی‌دی‌اف کتاب هم که در گوشی یا لپ‌تاپ‌تان داشته باشید کسی نمی‌فهمد که شما اهل کتاب هستید.

درواقع آنها فاقد هویت‌بخشی به انسان کتاب‌خوان هستند اما کتابخانه شخصی یک شناسنامه فرهنگی برای فرد است و دیگران با تماشای کتابخانه و کتاب‌های فرد می‌فهمند با چه نوع شخصیتی مواجه‌اند. هیچ‌چیز به اندازه همین کتاب بلندی که دستت بگیری و بخوانی و کاغذش را لمس کنی، جذاب نیست. کتاب باید بو و عطر کاغذ بدهد تا مطالعه به یک تجربه لذت‌بخش تبدیل شود. کتاب‌های کاغذی، چراغ مطالعه و آگاهی را روشن می‌کنند اما کتاب‌های مجازی و صوتی، خاموش و بی‌روح‌اند. باید کالبد کتاب را لمس کرد تا بتوان روح آن را لمس کرد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...