الهامبخش و تاثیرگذار | آرمان ملی
سباستین بِری [Sebastian Barry] استاد داستاننویسی محض است. «روزهای بیپایان» [Days without end] رمانی قدرتمند و سرشار از احساس وظیفه است که مخاطب را در جریان روایت خانوادهای در جریان جنگهای سرخپوستان و جنگهای داخلی آمریکا قرار میدهد. کازوئو ایشیگورو، نویسنده نوبلیست انگلیسی-ژاپنی، «روزهای بی پایان» را اینگونه توصیف میکند: «جذابترین روایت اولشخصی است که طی سالهای اخیر با آن روبهرو شدهام.»
نثر بِری بهگونهای است که میتواند با مهارت بسیار چیزهایی را بیان کند که گفتهشدن آنها از جانب توماس نامحتمل نیست. رگهای از طنز نیشدار در سرتاسر کتاب دیده میشود. بیابان مرگ که شخصیتها ساکن آن هستند، دارای فضای ناامیدکنندهای است، اما یک پرسش اساسی و آن اینکه چرا کتاب «روزهای بیپایان» سباستین بِری سزاوار بهترینها است.
رودِ باشکوه درامنویسی، شعر و داستان سباستین بری سرشار از بهار زندگی است، داستانهایی که ممکن است پدربزرگ شما به یاد داشته باشد که مادرش در مورد پدربزرگ او برایش تعریف میکرد، داستانهایی درباره بزرگشدن، ترک خانه، در سرمابودن، گرسنگیکشیدن یا عاشقشدن و زندهماندن.
محوریت داستان هفت رمانی که او نوشته طی دو قرن اتفاق افتاده و چرخش دوران را به تصویر میکشد. «راه خیلی طولانی» (2005) روایت ویلی دون است که از صفوف خونین جنگ جهانی اول بازگو میشود. درونمایه کتاب «آقای موقت» (2014) در سال 1957 در غنا به تصویر کشیده میشود و با خاطرات قدیمی جک مکنالتی که بزرگشدنش در اسلیگو و بیشتر از همه ازدواج خود را به یاد میآورد، ترکیب شده است. بِری از این موهبت برخوردار است که ما را در چارچوب هر کتاب قرار دهد، تا زمان و مکان آن را حس کنیم و بشناسیم.
رمانهای او در تعریف متعارفی که از رمان داریم نمیگنجند، اما در آنها دو خانواده از طبقه کارگر حضور دارند، خانواده دانز از شهر دوبلین و خانواده مکنالتی از شهر اسلیگو، داستان ادامه پیدا کرده و در یکجا به تلاقی میانجامد که هرکدام لایه جدیدی به مجموع توصیفات بِری در مورد نحوه تبدیل گذشته به حال میافزاید. لازم نیست تمام کتابهای او را بخوانید تا قوه تصور او را احساس کنید، اما با خواندن هر کتاب درک شما از آن غنیتر میشود.
داستان تام مکنالتی، راوی «روزهایی بیپایان»، در قحطی دهه 1840 در ایرلند است. خانواده او در قحطی جان خود را از دست میدهند. او بهصورت قاچاقی از ایرلند مهاجرت میکند. «کشتیهای قدیمی مشغول بردن مردم بدبخت به کانادا هستند، مردمی كه به قدری گرسنه بودند که ممکن بود بقیه افرادی را که در انبار کشتی بودند بخورند. من نمیگویم که خودم شاهد چنین صحنهای بودم، اما حدودا 13 سال داشتم و از اعماق وجودم میدانستم که باید فرار کنم.»
تام به شکل محاورهای مستقیما با ما صحبت میکند. «هیچکس ما را نمیخواست. کانادا از ما ترسیده بود. ما برای آنها طاعون بودیم یا ما را موشهایی در بدن انسان متصور میشدند. گرسنگی وجود ما را تغییر داده بود. او میخواهد ما بفهمیم که به چه کسی تبدیل شده بودیم. من این را میگویم، چون فکر نمیکنم بدون گفتن این سایر چیزها به درستی قابل درک باشند. چگونه میتوانستیم بدون رویبرگرداندن شاهد کشتار باشیم، ما دیگر خودمان نبودیم.»
او موفق میشود خودش را به آمریکا برساند. او برای امرار معاش، به یک دلقک نوجوان مبدل میشود و در لباس زنانه با جویندگان تب طلا میرقصید. پسرک لاغر دیگری که برای رقصیدن برخاست، جان کول بود که از قحطی در ماساچوست مشغول فرار بود.
تام فکر میکرد: «گرسنگی مثل آتش و کوره است.» در گذشته زمانی که انسانیت در وجودم هنوز زنده بود، پدرم را دوست داشتم. بعد او مُرد و من گرسنه بودم و سوار کشتی شدم و تا آمریکا رفتم با جان کول آشنا شدم. جان کول تمام عشق من بود.»
جان کول خوشقیافه و زرنگ بود و خون بومیان آمریکایی در رگهایش جریان داشت. جان و تام در ظاهر بهترین دوستان یکدیگر هستند. اما در خفا آنها عاشق یکدیگر بودند. زمانی که سنشان زیاد شد دیگر نمیتوانستند وانمود کنند دختر هستند، به سواره نظام ایالات متحده ملحق میشوند، سرخپوستان را قتلعام میکنند و در جنگ داخلی در جناح نیروهای شمالی مبارزه میکردند. دست سرنوشت باعث شد که آنها برای وینونا، دختر سرخپوستی از اردوگاه سو، نقش خانواده را ایفا کردند.
تام در بین قبیله سو را دیده بود. آن زمان مردان میتوانستند در خانه انتخاب کنند که مانند زنان لباس بپوشند اما در زمان نبرد همچنان جنگجو باشند. این فکر او را به این سمت رهنمون میکند که با لباس زنانه احساس راحتی کنند، اما بهعنوان یک سرباز از تمامی دستورات پیروی میکردند، حتی اگر آن دستورات خطرناک باشند، آنها میآموختند که مردان خوب و بد در هر دو طرف جنگ وجود دارند. او حتی هنگامی که در زندان بدنام «اندرسونویل» متعلق به نیروهای مؤتلفه اسیر میشود، زنده میماند، این زندان که به شکل ترسناکی در رمان برنده جایزه پولیتزر سال 1956 بنجامین مک کینلی کانتر به همین نام به تصویر کشیده شده است، پیشگام بسیاری از کتابها، نمایشنامهها و فیلمها است.
روایت متناقض تام، بهصورت ناگهانی اتفاقات غیرقابل تصور را قابل فهم میکند. وقتی او به دشمن نگاه میکند و مسائل غیرمنتظرهای را میبیند، ما نیز همین احساس را داریم. «نیروهای جنوبی یونیفرم، غذا یا گاه کفش ندارند و این یک نکته عامیانه را به ذهنمان متبادر میکند و آن اینکه ممکن بود نیمی از این پدرسوختههای سرسخت پابرهنه اهل اسلینگو باشند. لعنت به آنه.»
تام، جان و وینونا از جبهههای نبرد و اعمال شنیع جان سالم بهدر میبرند، در میان دشتهای بزرگ آمریکا از میان پیامدهای آزاردهنده و شرورانه جنگ بین ایالتها سفر میکنند. بری باعث میشود ما چگونگی آنها را درک کنیم. غم و اندوه ممکن است قلب را سفت و سخت کند، اما آنجایی که زندگی است، امید هم جریان دارد و عشق همان چیزی است که به زندگی ارزش میبخشد، احساسی که در رمانهای بری سبب میشود تا تمام زمانها و مکانها به یکدیگر پیوند بخورند. زیست نمای او از خانوادههای دانز و مکنالتیها به ما نشان میدهد تا زمانی که اجازه ندهیم تجربه به ما بیاموزد، شناخت ما از خودمان به چه میزان کم است.
موضوعی که «روزهای بیپایان» بری را به کتابی فراموشنشدنی تبدیل میکند، تاریخ آمریکا است که در پسزمینه، لایههای نامنظم آن دیده میشود و همین موضوع باعث میشود تا بخشهای دیگر معنا پیدا کنند.