مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند


دیالکتیک تنهایی | ایران


به نظر لارس اِسونسن [Lars Svendsen] در کتاب «فلسفه تنهایی» [Philosophy of loneliness] که با ترجمه شادی نیک‌رفعت به فارسی برگردانده و توسط نشر گمان منتشر شده، خالی یا پُربودن اطرافِ انسان نشانه تنهایی یا عدم‌تنهایی نیست، و تفرد و دور ماندن از دیگران (که در خلوت تجربه می‌کنیم و نقشی سازنده دارد) نیز با تنهایی متفاوت است: «مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند.»

 لارس اسونسن [Lars Svendsen] خلاصه فلسفه تنهایی» [Philosophy of loneliness]

به نظر او «تنهایی پدیده‌ای ذهنی است، و به شکل نارضایتی از روابط با دیگران تجربه می‌شود؛ حالا یا به این علت که آن روابط بسیار محدود و کم است، یا به این سبب که روابط فعلی آن صمیمیت و گرمایی را که باید ندارند.» بنابراین تعداد انسان‌هایی که با آنها در ارتباط هستیم ملاک تنهایی یا عدم‌تنهایی نیست بلکه کیفیت ارتباط‌ها ملاک است. او همچنین اشاره به پژوهش‌هایی دارد که نشان می‌دهند «شریک زندگی یا دوستان فرد به مراتب مؤثرتر از ثروت یا شهرت هستند.» اروین یالوم نیز وقتی درباره بنیادی‌ترین تنهایی (تنهایی اگزیستانسیال) توضیح می‌دهد، به وضعیتی می‌پردازد که گویی در آن گودالی میان انسان و هر موجود دیگری دهان گشوده، وضعیتی که در آن رابطه فرد با جهان به‌شدت متزلزل شده و تجربه گم‌شدن و جدایی از دنیا «این قدرت را دارد که احساس غربت –احساس در خانه خود نبودن در جهان- را برانگیزد.» و قطع ارتباط با جهان یا اختلال در رابطه با جهان و انسان‌ها را از نشانه‌های چنین وضعیت شکننده‌ای می‌داند. بنابراین هرچه فضای ارتباطی انسان‌ها سالم‌تر و غنی‌تر باشد، هم مصون خواهند بود، و هم زندگی آنها معنادارتر می‌شود.

ارتباط تنهایی و بی‌اعتمادی
اِسونسن در کتاب «فلسفه تنهایی»، میان بی‌اعتمادی و تنهایی ارتباط محکمی می‌بیند. زیرا وقتی انسان‌های تنها، فضاهای اجتماعی را در اثر هراس تهدیدآمیز می‌انگارند، مانعی در ایجاد ارتباط عاطفی دلخواه با دیگران ایجاد می‌شود که ارتباط انسانی یعنی آنچه می‌تواند تنهایی آنها را بزداید یا کاهش دهد را دچار اختلال می‌کند. او هرچند وجه اجتماعی تنهایی و آنچه در بیرون می‌تواند به تنهایی دامن بزند را نادیده نمی‌گیرد، اما می‌نویسد: «راه‌حل در درون خود شخص تنهاست. او باید برای خودش کاری بکند.» اما چگونه؟ اعتماد، سخت به دست می‌آید و آسان از دست می‌رود. واقعیت این است که بسیاری از ما در طول زندگی دچار آسیب و آزار و بی‌اعتمادی می‌شویم و این موجب می‌شود دچار احتیاط شویم حتی تا جایی که قدرت ریسک را از دست بدهیم. به تعبیر مارک منسون: «هیچ‌کس از دالان زندگی بدون اینکه زخمی بردارد، رد نمی‌شود.» و این نیز واقعیتی است که پذیرفتن آن، به ما در تحمل رنج و کوشش برای برقراری ارتباط با جهان و انسان‌ها نیرو می‌بخشد.

دوستی و عشق
اِسونسن، به سه‌گونه دوستی در نگاه ارسطو اشاره می‌کند. 1-دوستی‌ بر پایه سود و منفعت: این دوستی بر مبنای اینکه یک شخص چقدر برای ما مفید است شکل می‌گیرد. در دوستی بر اساس سود متقابل، آن سودی که دوستی بر اساس آن شکل گرفته بسته به تحولات و شرایط زندگی می‌تواند تغییر کند و دوستی را دچار فروپاشی کند. بنابراین این دوستی دوام چندانی ندارد. 2-دوستی بر پایه لذت و خوشی: این دوستی بر مبنای لذت‌بردن از باهم‌بودن و هم‌سخنی و هم‌گامی است تا جایی که رضایت‌خاطر طرفین تغییر نیابد یا از بین نرود. این نیز به راحتی شکل می‌گیرد اما همیشه آسیب‌پذیر است زیرا لذت‌ها هم می‌توانند تغییر کنند. 3-دوستی بر پایه فضیلت: این دوستی بر مبنای ستایشِ اخلاقی دوست شکل می‌گیرد و در این دوستی‌ها هرچه انسان‌ها بهتر باشند کیفیت دوستی‌شان بالاتر است.

دوستی بر پایه فضیلت، میان انسان‌هایی برقرار می‌شود که خواهان نیکی برای یکدیگر هستند و فضیلت‌های یکدیگر است که آنها را در کنار هم قرار می‌دهد. این دوستی دوام بیشتری دارد. او سپس به دوستی صمیمیت‌محورِ کانتی اشاره دارد که در آن لازم نیست دوستان اوقات زیادی را با هم بگذرانند، برای نمونه، با هم به کنسرت یا بازی تنیس بروند و در علایق یکدیگر سهیم باشند. هر کس راه خودش را می‌رود اما به هنگام ضرورت با جان و دل به یاری یکدیگر می‌شتابند. همچنین به سراغ نگاه مونتنی می‌رود که ستایشگر تنهایی است اما برای دوستی بهای بیشتری قائل است. مونتنی، دوستان را در وضعی که در جان به هم می‌آمیزند و یکی می‌شوند یعنی شبیه به شرحی از عشق که در «ضیافت» افلاطون از زبان آریستوفان می‌خوانیم، در نظر می‌آورد. چنانکه آریستوفان باور داشت، دو جان خلق می‌شوند تا به هم رسیده و در یگانگی و وحدت خوشبختی را تجربه کنند. البته اِسونسن، به نگاه کلبی‌مسلک‌ها نیز اشاره دارد که بدبین بودند و عشق را خیالی واهی می‌پنداشتند. او در ادامه تحلیل سخنان آریستوفان می‌گوید ما ممکن است تا انتهای زندگی توان عشق‌ورزیدن را در خود بیابیم اما فکر کنیم انسان مناسبی را پیدا نکرده‌ایم، چرا؟ چون می‌خواهیم کسی را بیابیم که به‌طور کامل منطبق بر معیارهای‌مان باشد، اما به نظر او این برآمده از قدرت عشق‌ورزیدن نیست بلکه تصوری است که انسان از عشق می‌سازد و این تصور نمی‌گذارد عشق واقعی را در زندگی تجربه کنیم.

او باور دارد که تصورِ وحدتِ کامل، عشق را ناممکن می‌کند «هرچه باشد، طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند. او افکار و احساساتی دارد که شما نمی‌توانید کامل در آنها دخیل و شریک باشید. این حقایق را صرفاً باید پذیرفت و به آنها گردن نهاد.» اِسونسن، که خیال یکی‌شدن را محکوم به فروپاشی می‌داند، به کتاب «سعادت زناشویی» اثر تولستوی اشاره دارد که احساس عاشقانه زن و مردی فرومی‌ریزد. آنها سپس با مرور هوشیارانه گذشته، افکار خودشان را با هم در میان می‌گذارند. زن فکر می‌کرده عشق آنها مرده و آنها در این زوال مقصر هستند، اما مرد می‌گوید: «عشق قدیمی باید بمیرد تا راه برای اتفاق‌های تازه گشوده شود، و نباید خودشان را ملامت کنند چون این اتفاق تا حد زیادی اجتناب‌ناپذیر بوده است.» چنین درک دقیقی هر دو را دوباره به هم می‌رساند، و عشقی تازه سر بر می‌آورد که با آن دلباختگی اول فرق دارد. اسونسن می‌نویسد: «این داستان به واقعیت‌های عشق وفادارتر است و آن را صرفاً آرمانی و ایده‌آل نمی‌کند. برای آنکه عشقی پا بگیرد و پایدار بماند باید آن را مدام بر شالوده‌های تازه بنا کرد.»

او، عشق واقعی را نوعی از هم‌زیستی می‌داند، نوعی از یکی‌شدن دو تن، اما نه آن‌گونه یکی‌شدن و وحدتی که تفاوت‌ها را محو کند بلکه وحدتی که می‌تواند در دل خودش تفاوت‌ها و افتراق‌ها را جای دهد. اسونسن، انسان را بدون رابطه و عشق، نسخه‌ای رنگ‌پریده از خویش می‌داند که بخشی از وجود خویش را ناشکوفا و معطل گذاشته، و در پاسخ به اینکه چرا باید با فلانی دوست شویم یا با بهمانی رابطه عاشقانه داشته باشیم، می‌نویسد: «تنها یک پاسخ باقی می‌ماند؛ فلانی و بهمانی می‌توانند من را به نسخه دلپذیرتری از خودم ارتقا دهند، که در غیر این صورت برایم چنین چیزی ممکن نبود. از همین روی ممکن است بگویند انگیزه‌های خودخواهانه همیشه چاشنی دوستی و عشق هستند، اما این را هم می‌توان گفت که نیکوترین بخش‌های وجود آدمی داشتن نیت خیر و انجام‌دادن کار نیک برای دیگران است، بی‌آنکه پای منفعت خود در میان باشد.» و به جایی رسید که به تعبیر ریلکه (شاعر آلمانی) «پناهگاهی‌است که در آن دو تنها و بی‌کس مراقب و هم‌جوار همند».

تنهایی، همدلی و عشق
به تعبیر اسونسن، انسان در زندگی به عشق و دوستی نیاز دارد تا دل‌نگران کسی باشد و کسی را هم داشته باشد که به فکر او باشد. هوای کسی را داشتن و اهمیت‌دادن به دیگری دنیا را برای انسان معنادار می‌کند. با این حال، و به تعبیر یالوم، وقتی انگیزه اصلی در ارتباط با دیگری، دفع تنهایی‌ باشد، دیگری به ابزار بدل شده است. اینکه دو نفر بتوانند نیازهای کاربردی همدیگر را برطرف کنند و به خوبی با هم جفت‌وجور شوند زیاد اتفاق می‌افتد و امکان اینکه رابطه آنها مؤثر و پایدار بماند هم هست ولی چنین رابطه‌ای جز توقف رشد، کمک دیگری نمی‌کند، چون هر یک از طرفین فقط بخشی از دیگری را می‌شناسد و بخشی از وجودش برای طرف مقابل شناخته شده است. به نظر یالوم، هیچ رابطه‌ای قادر به از میان بردن تنهایی نیست و ما در هستی تنها هستیم، و این نکته‌ای است که باید دریابیم، ولی می‌توانیم در تنهایی یکدیگر شریک شویم همان‌طور که عشق درد تنهایی را جبران می‌کند.

یالوم آنجا که به موضوع «تنهایی اگزیستانسیال» می‌پردازد، می‌نویسد: «من معتقدم اگر بتوانیم موقعیت‌های تنها و منفرد خویش را در هستی بشناسیم و سرسختانه با آنها رویاروی شویم، قادر خواهیم بود رابطه‌ای مبتنی بر عشق و دوستی با دیگران برقرار کنیم. در صورتی که اگر در برابر مغاک تنهایی، وحشت بر ما غلبه کند، نمی‌توانیم دست‌مان را به سوی دیگران بگشاییم، بلکه باید دست و پا بزنیم تا در دریای هستی غرق نشویم. در چنین حالتی روابط ما، حقیقی نخواهد بود، بلکه ناساز، ناکام، ناهنجار و شکل تحریف‌شده‌ای از آنچه باید باشد، خواهد بود. هنگام ارتباط با دیگران، آنها را افرادی مانند خود نمی‌بینیم یعنی موجوداتی دارای احساس، تنها و وحشت‌زده که با به هم پیوستن چیزها، در پی ساختن دنیایی هستند که در آن احساس آرامش و در خانه بودن کنند بلکه با آنها مانند ابزار یا وسیله رفتار می‌کنیم. دیگر با «انسانی دیگر» روبه‌رو نیستیم، بلکه با یک «شیء» مواجهیم که در محدوده دنیای ما قرار گرفته تا کاربردی برای‌مان داشته باشد.»

فلسفه تنهایی» [Philosophy of loneliness]

رابطه من-تو
یالوم با تکیه بر آرای مارتین بوبر می‌نویسد: «اگر کسی با چیزی کمتر از همه‌ هستی خویش با دیگری ارتباط برقرار کند، اگر چیزی را برای خود نگاه دارد، مثلاً از روی طمع یا با توقع تلافی ارتباط برقرار کند، یا موضعی بی‌طرفانه بگیرد و تماشا کند که عمل فرد بر دیگری چه تأثیری می‌گذارد، در آن صورت فرد مواجهه من-تو را به مواجهه‌ من-آن بدل کرده است.» اما رابطه «من-تو» چیست؟ چنانکه یالوم بر اساس دیدگاه بوبر توضیح می‌دهد، رابطه «من-تو» زمانی شکل می‌گیرد که دیگری همچون انسان در نظر گرفته شود، نه همچون یک وسیله یا ابزار که رابطه «من-آن» خوانده می‌شود، یعنی رابطه‌ای که با یک شیء برقرار می‌شود. به نظر یالوم، در رابطه «من-تو» پیوندی دوسویه برقرار است. به باور او، «من» از رابطه با «تو» تأثیری عمیق می‌پذیرد. با هر «تو» و در هر لحظه از رابطه، «من» از نو آفریده می‌شود. هنگام رابطه با «آن»، حال چه شیء باشد و چه انسانی که به شیء تبدیل شده، فرد چیزی را برای خود نگه می‌دارد یعنی آن را از هر وجه ممکن به مشاهده می‌نشیند، طبقه‌بندی‌اش می‌کند، تحلیلش می‌کند، داوری‌اش می‌کند، و تصمیم می‌گیرد در نقشه کلی اشیاء، کجا قرارش دهد ولی وقتی فرد با یک «تو» ارتباط برقرار می‌کند همه وجودش درگیر می‌شود و نمی‌تواند بخشی از خود را دریغ کند و برای خویش نگه دارد. چنانکه اریک فروم می‌نویسد: «عشق بر برابری و آزادی استوار است و اگر بر تابعیت و از دست رفتن تمامیت یکی از طرفین مبتنی شد، دیگر عشق نیست؛ گونه‌ای وابستگی است که هرچه در پس نقاب دلیل و عذر پنهان شود، باز اصل آن مازوخیسم است.»

انسان در عشق، از توجه به خود فراتر رفته و از خود گذشتگی را مبنای ارتباط قرار داده و به تمامی به دیگری رو می‌کند. تجربه تنهایی نیز در شکل‌گیری ارتباطی عمیق نقش فراوانی دارد. زیرا تجربه تنهایی، اگر با هوشیاری همراه شود و انسان نسبت به تنهایی خود در هستی آگاهی یابد، به تنهایی دیگران نیز پی خواهد برد، و این می‌تواند سرآغازی برای عشقی پایدار باشد. یالوم با تکیه بر آرای اریک فروم، عشق بالغانه را «یگانگی به شرط حفظ تمامیت و فردیت» می‌داند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...
موران با تیزبینی، نقش سرمایه‌داری مصرف‌گرا را در تولید و تثبیت هویت‌های فردی و جمعی برجسته می‌سازد. از نگاه او، در جهان امروز، افراد بیش از آن‌که «هویت» خود را از طریق تجربه، ارتباطات یا تاریخ شخصی بسازند، آن را از راه مصرف کالا، سبک زندگی، و انتخاب‌های نمایشی شکل می‌دهند. این فرایند، به گفته او، نوعی «کالایی‌سازی هویت» است که انسان‌ها را به مصرف‌کنندگان نقش‌ها، ویژگی‌ها و برچسب‌های از پیش تعریف‌شده بدل می‌کند ...
فعالان مالی مستعد خطاهای خاص و تکرارپذیر هستند. این خطاها ناشی از توهمات ادراکی، اعتماد بیش‌ازحد، تکیه بر قواعد سرانگشتی و نوسان احساسات است. با درک این الگوها، فعالان مالی می‌توانند از آسیب‌پذیری‌های خود و دیگران در سرمایه‌گذاری‌های مالی آگاه‌تر شوند... سرمایه‌گذاران انفرادی اغلب دیدی کوتاه‌مدت دارند و بر سودهای کوتاه‌مدت تمرکز می‌کنند و اهداف بلندمدت مانند بازنشستگی را نادیده می‌گیرند ...