تنهایی بینفردی، تنهایی درونفردی و تنهایی اگزیستانسیال... تجربه تهی بودن، گم شدن و محرومیت، جایی بیرون از ما نیست بلکه در درون ماست... باید بیاموزد با دیگری ارتباط برقرار کند بیآنکه او را تا سطح ابزاری برای دفاع در برابر تنهایی پایین بیاورد... ما نباید فکر کنیم وقتی گرد هم میآییم، از تنهایی بیرون آمدهایم... برای کسی که عافیت و امنیت مهمترین چیز است، رحم مادر یا گور بهترین مکان است... عاشق دیگر نمیتواند به تنهایی تصمیماتی بگیرد
...
در هم آمیختگی «من و تو»، «ما» نمیشود! اصلا یکجا نیستیم. من در عالم خودم هستم و تو هم در عالم خودت... جینی دختر شرقی بیست و چهار ساله دانشجوی رشتهی زبان های خارجی دانشگاه استنفورد که یک سال و نیم در گروه درمانی دکتر یالوم شرکت کرده است و هیچ گونه بهبودی نداشته، بهانهی خلق این اثر میشود... خواننده هر روز یک قدم نزدیکتر شدن جینی با خود مطلوبش را میبیند، شاهد خودافشاییگریهای دکتر یالوم میشود و طعم یک روان درمانی اصیل را میچشد.
...
رابطهی بالا به پایین درمانگر- بیمار را قبول ندارد و به نظرش آن طور که باید کار نمیکند. مطلوب او رابطهی شانه به شانه است، نه سایه به سایه. کیمیای درمان چیزی نیست جز، ارتباطی بین بیمار و درمانگر... دو داستان را توأمان پیش میبرد... آیا میتوان معنای زندگی را در مواجههی با مرگ بازآفرید؟... خط داستانی دوم روایتیست از زندگی شوپنهاور... درمان از شهامت رویارویی با اوج درد آغاز میشود... دیگر بس است زندگی نمایشی
...
چگونه یالوم، یالوم شد... هنگامی که پانزده ساله بود، عاشق دختری به نام مریلین میشود و بسیاری از مشکلاتش حل میشود و در عوض مشکلات جدیدی برای او بهوجود میآید... عاشق کافکا شدم ... از نظر او دوچرخهسواری تجربه تعمق و رهایی است؛ نوعی مدیتیشن. یالوم عاشق غواصی در کف اقیانوسهاست و به درختچه بونسای باغچه دفتر کارش هم عشق میورزد
...
در حال بارگزاری ...
پس از ۲۰ سال به موطنشان بر میگردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس میکنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفتههایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسشهایی هستند
...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بیخرده شیشه و «نایس». دقیقهبهدقیقه میشود مچش را گرفت که تو بهعنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمونوخطا پیدا میکند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یکبار و برای همیشه
...
همه انسانها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپارهای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها باارادهترینها به آنچه روباه میداند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد»... عظمت خارپشت در این است که محدودیتها را نمیپذیرد و به واقعیت تن نمیدهد
...
در کشورهای دموکراتیک دولتها بهطور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثباتبخش حمایت میکنند، در صورتی که رژیمهای خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایههای حکومت خود میدانند... نظامهای اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده میکنند... آنها نه دموکراسی را برقرار میکنند و نه بهطور منظم به سرکوب آشکار متوسل میشوند، بلکه با برگزاری انتخابات دورهای، سعی میکنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند
...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصبشده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیتنامهای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد
...